.♡Part 11♡.

1.3K 265 53
                                    

از ماجرای جلسه قبایل چهار روز گذشته بود. وقتی خبری از ووشیان نشد وانگجی به این فکر کرد که حتما اون پسر بیخیالش شده. هرچند، شب پنجم درحالی به خونش برگشت که بازهم حضور شخص دومی رو توی اتاقش حس میکرد.

"دلت برام تنگ شده بود؟" ووشیان پشت میزی که وانگجی همیشه می نشست نشسته بود و پاهاشو روی میز گذاشته بود.

"درست بشین."

ووشیان یه چشم طولانی گفت و صاف و مرتب نشست. "نمیخوای بگی برو بیرون؟"

"بی فایده است."

ووشیان روی میز خم شد آرنجش رو روی میز گذاشت و چونه اش رو به دستش تکیه داد:"درسته. پس این یعنی میتونم بمونم."

وانگجی به سمتش اومد تا دوباره مچ دستش رو بگیره. فهمیده بود حرف برای این پسر بی فایده است و مجبوره از زور استفاده کنه‌‌. ولی ووشیان که از قبل امادگیشو داشت سریع از جا پرید و عقب تر رفت:"هی هی. داری چیکار میکنی؟"

وانگجی سر جاش ایستاد:"چرا دوباره برگشتی اینجا؟"

"گفته بودم که بی خیالت نمیشم."

نگاه ووشیان به صورت وانگجی دقیق شده بود تا شاید بتونه حسشو بخونه ولی صورت وانگجی خشک و بی حس بود. بی مقدمه پرسید:"تا حالا لبخند زدی؟"

وانگجی چیزی نگفت.

ووشیان ادامه داد:"شرط میبندم تا حالا یبارم لبخند نزدی. هیچ خط لبخندی اطراف لبت نیست. چند سالته؟ نه حرف میزنی درست نه میخندی. نمیترسی صورتت همینجوری خشک بشه و خندیدن یادت بره؟ احساس میکنم اگه یه روز تونستی لبخند بزنی پوستت مثل یه سنگ به سختی ترک بخوره. همه ی فرشته ها مثل توان؟ انقدر خشک و... اممممم"

چشماش گرد شد. دوباره؟؟ سعی میکرد لباشو تکون بده شاید حرفی ازش خارج بشه ولی هیچ جوره از هم جدا نمیشدن. این بار چندم بود که اینجوری خفه میشد؟

محکم پاشو به زمین کوبید و جلوی وانگجی ایستاد. با انگشتش به لباش اشاره میکرد تا شاید فرشته رو به روش بیخیال بشه.

وانگجی بی توجه بهش از کنارش رد شد و سمت اتاق خوابش رفت. ووشیان دنبالش رفت اما وانگجی پرده رو کشید:"همونجا بمون." و لباس هاشو از توی کمدش برداشت. باید دوش میگرفت. البته اینبار بدون مزاحمت ووشیان.

ووشیان بی توجه به حرفش با حرص پرده رو کنار زد و تقریبا تا حموم دور وانگجی میچرخید تا شاید معجزه ای بشه ولی وقتی در حموم توی صورتش بسته شد و وانگجی اونو با طلسم محافظ قفل کرد فهمید هیچ کاری از دستش بر نمیاد.

نیم ساعت بعد، وانگجی، مطمئن بود طلسم از بین رفته و وقتی از حموم بیرون بیاد ووشیان دوباره پر حرفیاشو شروع میکنه. شب اول اصلا عادت به شنیدن این همه حرف بی معنی و جمله های پشت سر هم نداشت. حس میکرد شنیدن تمام این کلمات میتونه باعث سرگیجه اش بشه. یکی از قوانین مقر ابر کم حرفی و گفتن جمله های ضروری بود. نه بیشتر. نه کمتر.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now