Part 74

254 87 98
                                    

بهشت سخنی نمی‌گوید، همه جارو سکوت فرا گرفته است
مه و غبار نمی‌گذارد انعکاس را در اینه ببینم
شناور در کهکشان، گذران از جهنم، زخمی از فراغ
رویاهای شکسته که در زیر دریا مهر و موم شده اند
ابر و مه بین آسمان و زمین محو میشود
باران غبار را می‌شوید
چه کسی منتظر من است؟
تقدیر به دریای ستارگان زمان روشنایی می‌بخشد
به خاطر تو قدم به قدم تنها امدم
با هر دم و بازدم وارد رگ ها و خونم شد
عشق خود به خود متولد شد

(این برای چپتر قبل بود یادم رفت😅)

///

ساعت ها از پایان محاکمه میگذشت و بهشت تو تاریکی شب فرورفته بود. هر از گاهی نسیم سردی میوزدید و با دامن سفید فرشته ای که به ارومی روی زمین سنگ فرش شده قدم برمیداشت بازی میکرد. هر قدمی که برداشته میشد، اهسته، سنگین و ناموزون بود. شونه های فرشته افتاده و گردنش خم شده بود. قدم به قدم جلو میرفت و به نظر میرسد حتی گلدوزی هایی روی لباسش هم پژمرده شدن.

قدم به قدم در نهایت خودش رو پشت در اتاقش پیدا کرد. شمع های درون اتاق خاموش بودن و هیچ نوری از بین پنجره های کاغذی فرار نمیکرد. اتاقش درست مثل بهشت و درست مثل سرنوشت تو تاریکی فرو رفته بود.

مقابل در اتاقش ایستاد و دستی رو که تا اون لحظه اویزون کنارش افتاده بود رو برای بازکردن در بالا اورد ولی متوقف شد. نتونست از دست هاش برای باز کردن در اتاق استفاده کنه. انگشت هاش تو همون فاصله ی کوتاه نونده به در مشت شدن و با تاخیر دستش رو عقب کشید. با سر پایین افتاده چرخید، کمرش رو به دیوار اتاقش تکیه زد و رو به پایین سقوط کرد. مژه هاش سنگینی میکردن و بغض تو گلوش هر لحظه بالاتر میومد و برای فرار میجنگید. لب هاش رو بهم فشار داد و دست رو بالا اورد. کف دستش مقابل چشم هاش قرار گرفت. با اینکه مدتی از تمیز کردنشون میگذشت هنوز هم احساس میکرد پوست دستش به قرمزی غلیطی اغشته اس. سایه ی رنگ تند قرمز رو کف دست هاش میدید و این جنگیدن در مقابل بغضش رو سخت تر میکرد. بنظر میرسید ما بین اون سایه ی قرمز تصاویری در جریانه.

لحظه ی پایین رفتن حصار رو میتونست ما بین خون پاک شده از روی دست هاش ببینه. زمانی که جسم بیهوش وانگجی روی پرتگاه نمایان شد. احساسات اون لحظه اش وقتی حتی نمیدونست چطور جسم اسیب دیده رفیقش رو بلند کنه. هرجای کمرش که لمس میکرد گوشت اسیب دیده بود که زیر دست هاش بودن. لکه های خون پاک شده بودن اما رد چیز هایی که تو این مدت تجربه کرده بود از ذهن و قلبش نه.

چقدر دیگه باید تحمل میکرد؟ تا کجا باید از دست میداد؟ رسیدن به جایگاه رهبری بر قبیله و بهشت چنین تاوان سنگینی به همراه داشت. اما اون حتی این جایگاه رو نمیخواست! جایگاه الانش چطور میتونست درد چیزهایی که از دست داده بود رو تسکین بده؟ چطور میتونست جبران مرگ برادرش و اسیب های رفیقش باشه؟

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now