Part 70

270 82 54
                                    

اولین بار، وقتی سربازاش تو خرابه های کاخ منتظر دستوری از جانبش بودن، اون از این مقامی که ناخواسته و به اجبار بدست اورده بود متنفر شد. گرفتن لقب رهبر قبیله اون هم به قیمت از دست دادن برادر بزرگترش چیزی نبود که بخواد.

بعد از اون، دومین بار هم خیلی زود اتفاق افتاد.

وقتی وانگجی از اتاق سکوت خارج شد، درها پشت سرش بسته شدن و هیچ کس نفر دومی که پشت درها ایستاده بود رو ندید. هوایسانگ به عقب برگشت و به جسم بیهوش ووشیان نگاه کرد. این مکان نمیتونست اون شیطان رو تا ابد پنهون کنه. حتی اگر از چشم مابقی قبایل پنهون میموند، باز هم خیلی زود در مقابل لان چیرن و لان شیچن لو میرفت.

تو فکر فرو رفت. یه جای امن تو بهشت برای پنهان کردن یه شیطان؟ کجا میتونست باشه؟

بعد از اون هوایسانگ به چینگغه برگشت و با انبوهی از فرشته ها و شیاطین رو به رو شد. اون هایی که رو به هم شمشیر کشیده بودن حالا در کنار هم جمع شده بودن و با هیجان در انتظار محاکمه یه فرشته ایستاده بودن. اینکه بهشت بخاطر یه فرشته اینجوری خشمگین شده بود خودش موضوعی سرگرم کننده برای شیاطین محسوب میشد و حالا مشخص شده بود که اون شخص لان وانگجیه! چه کسی میتونست چنین اتفاق نادر و صحنه جذابی رو از دست بده؟

همه کنجکاو بودن یه فرشته میتونه دقیقا مرتکب چه خطایی بشه که بهشت رو این چنین خشمگین کنه؟

دومین بار دقیقا همون لحظه اتفاق افتاد. وقتی هوایسانگ متوجه شد اولین ماموریتش بعد از رسیدن به مقام رهبری قبیله، محاکمه و مجازات بهترین دوستش به عنوان یه مجرمه!

اون چطور میتونست روی تخت رهبری قبیله، جایی که همیشه برادرش مینشست، بنشینه و لان وانگجی رو محاکمه کنه؟ درست وقتی که خودش هم شریک جرم محسوب میشد و همون لحظه درحال پنهون کردن یه شیطان زخمی و بیهوش درست توی شهرش بود؟

احساس خشم و سردرد زیادی داشت. وقتی وارد سالن محاکمه شد، جمعیت در دو طرف سالن ایستاده بودن. با قدم های اهسته و محکم به سمت جایگاه رهبر قبیله رفت. با هر قدمي كه برميداشت مجبور بود تك تك احساساتش رو، غم، خشم، خستگي و نگراني رو درونش مخفی کنه و اجازه بروز به چشم ها و صورتش نده، چهره اي خنثي به خودش بگيره و وظايفش رو هرچند به اجبار، قبول كنه.

نگاهش به رو به رو بود بنابراين اولين چيزي كه ديد قامت نشسته ی يه دختر روي دومين جايگاه سالن بود. جسم لاغرش پوشيده در لباس مشكي با گلدوزی اهی آتشین قرمز، نشسته و كاملا راحت به صندلي تكيه زده بود. پاي راستش رو روي پاي چپش انداخته، انگشت هاش رو تكيه گاه چونش كرده بود و قدرتش رو به رخ ميكشيد. نگاهش با شنيدن صداي قدم هاي هوايسانگ به سمتش چرخيد. صورتش بدون تغییر بود اما ميشد برق شرارت و هیجان رو توي چشماش ديد. نگاهش انگیزه های درونی دختر رو برملا میکرد و این واقعیت ترس به دل هوايسانگ مینداخت. تلاش کرد چهره اش از دیدن این دختر جمع نشه و حالت صورتش تغييري نکنه. زير استين بلندش انگشت هاي كشيده اش جمع شدن و دستش مشت شد. با وجود مرگ ون روهان، نفرتش از اين قبيله كم نشده بود.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now