.♡Part 8♡.

1.2K 304 108
                                    

ساعت نزدیک نه شب بود که وانگجی برای استراحت برگشت. اولش چیز عجیبی وجود نداشت. ولی وقتی به خونه نزدیک شد تونست بوی خون رو حس کنه.

رو زمین چند پر کنده شده ی مشکی افتاده بود.

زانو زد و یکی از پرهارو برداشت. پر کنده شده خونی بود و باعث میشد وانگجی حدس هایی بزنه. سریع بلند شد و به طرف اتاقش پا تند کرد.

با طلسم چراغ هارو روشن کرد چشماشو توی اتاق چرخوند و امیدوار بود اشتباه کنه. ولی اشتباه نمیکرد.

یه جسم زخمی روی تختش خوابیده بود و بال های زخیمیش دو طرفش باز بودن.

وی ووشیان؟

این اولین بار بود که بالهاش رو میدید ولی وقتی برای توجه به این موضوع نداشت. اون اینجا چیکار میکرد. انتظار نداشت بعد از اینکه اونو تحویل قبیله نیه داده باز هم این جا پیداش بشه. چه برسه به این سرعت و با این وضعیت!

ووشیان به شکم خوابیده بود و وانگجی مطمئن نبود به چه شدت تنبیه شده ولی با توجه به لباس پاره ی ووشیان، رد خون و بال شکسته اش میتونست یه حدسایی بزنه.

میدونست بخاطر شکستن مهر دروازه تنبیه میشه ولی امیدوار بود حداقل بعد از لو رفتن هویت واقعیش به این شدت تنبیه نشه.

ولی اشتباه کرده بود.

کنارش روی تخت نشست و لباسشو اروم بالا زد. پوست سفیدش حالا کبود شده و کمرش پر از جای زخم و کمی مرهم بود.

حدس زد کار هوایسانگ باشه. اون پسر زیادی مهربون بود.

موهای ووشیان رو کنار زد تا بتونه صورتشو ببینه. پیشونیش از دونه های عرق خیس بود و وقتی پشت انگشتای دستشو رو پیشونیش گذاشت سریع عقب کشید.

ووشیان توی تب میسوخت.

قبیله ی جیانگ کجا بودن؟ چرا ووشیان با این حالش به جای اینکه پیش اونا باشه تو تخت خودش بیهوش بود؟

الان وقت فکر کردن به این چیزا نبود. باید اول تبشو پایین میاورد و زخماشو تمیز میکرد.

بلند شد تا ظرف اب گرم، پارچه های تمیز و مرهم بیشتر بیاره. و ربع ساعت بعد با همه چیزایی که لازم داشت کنار ووشیان نشسته بود.

وقتی سعی داشت لباسشو در بیاره ووشیان از درد نالید اما بهوش نیومد. پارچه ی خیس رو به کمرش کشید تا خون های خشک شده پاک بشن. چند پارچه هم برای صورت و پاهاش استفاده کرد تا تبش رو پایین بیاره. مرهم رو با دقت روی زخم هاش کشید و بال شکسته اشو بست تا کمتر تکون بخوره و خوب بشه.

وقتی مطمئن شد کمی حالش بهتره و امادگی قبول انرژی رو داره انرژی معنوی خودشو از هسته اش گرفت و به ووشیان منتقل کرد.

نور ابی رنگی از بین دو انگشتش که به سمت ووشیان باز شده بود وارد ذهنش شد. چند دقیقه بعد وانگجی ملحفه اش رو بلند کرد و بی توجه به احتمال خونی یا کثیف شدنش اونو روی کمر برهنه ی ووشیان کشید.

Tears Of An Angel ♡.जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें