🎠پارت پنجاه و نهم🎠

1.2K 331 45
                                    

آجوما پشت در اتاق بکهیون ایستاد و دو ضربه ی آروم بهش زد.
بکهیون "بفرمایید"ی گفت . وقتی آجوما و یئون وارد شدن ، به وضوح دیدن که بک دستشو روی چشمهای خیسش کشید و سعی کرد لبخند بزنه .

بکهیون روی یه صندلی چوبی ، کنار پنجره نشسته بود و داشت ریزش دونه های کم جون برف ، از آسمون خاکستری رنگ رم رو تماشا میکرد . آجوما آه عمیقی کشید . یئون با نگرانی سینی محتوای چای مرکبات مورد علاقه ی بکهیون رو روی میز گذاشت و با تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت .
بکهیون بدون این که نگاهشو از پنجره ی اتاق بگیره زمزمه کرد : آجوما چرا نمیشینی ؟

آجوما به آرومی لبه ی تخت بکهیون نشست و گفت : خسته نشدی انقدر توی اتاقت نشستی و بیرونو تماشا کردی ؟

بکهیون نوک انگشت اشاره شو روی شیشه ی بخار گرفته حرکت داد و همون طور که طرح های نامفهومی می کشید ، بی توجه به سوال آجوما گفت : امروز بیست و یکمین روزیه که ندیدمش .

آجوما تو سکوت به پسر غم زده ی روبروش خیره شد . این که توانایی اینو نداشت تا شرایطو برای پسر کوچولوش عوض کنه ، بهش احساس مرگ می داد.

تو این مدت ، هر زمان از روز وارد اتاق بکهیون میشد ، خیلی راحت متوجه چشمای اشکیش میشد و وقت هایی که گریه نمی کرد مشغول مطالعه بود .

آجوما دستاشو روی لبه ی تشک تخت قفل کرد و با مهربونی گفت : سه هفته گذشته ... ولی تا الآن روزی بیشتر از چند کلمه باهام حرف نزدی . قبلاً همیشه یه عالمه در مورد چیزایی که بهشون علاقه داشتی حرف می زدیم .

بکهیون بی هدف روی شیشه ها کرد و با لبه ی آستینش بخار ایجاد شده رو پاک کرد و زمزمه کرد : الآن فقط به یه چیز علاقه دارم ...

آجوما چند ثانیه سکوت کرد و بعد با تردید گفت : خب بیا در مورد همون باهم صحبت کنیم !

نگاه شوکه ی بک به سمتش چرخید و آروم گفت : فکر می کردم تو هم مثل آپا باهاش مشکل داری !

آجوما لبخند گرمی زد و جواب داد : نه ... هر کسی که برای تو عزیز باشه برای منم هست . البته به خاطر مسائلی که توی گذشته اتفاق افتاده ، می تونم کاملاً این مسئله رو درک کنم .

بکهیون با کنجکاوی و ابروی بالا پریده پرسید :

_ مسائل گذشته؟

_ آره ... به یه سری اتفاقات قبل از این که بیام پیش تو و پدرت مربوط میشن . یه روز اونارو هم برات تعریف می کنم اما الآن دلم می خواد درمورد اون پسر سرآشپز بدونم !

آجوما بعد از گفتن این حرف لبخندی تحویل صورت بک داد و ضربه ای روی پاش زد تا مثل همه ی مواقعی که بکهیون باهاش حرف می زد ، سرشو روی پاهاش بذاره و موهاشو نوازش کنه .

بکهیون با مکث کوتاهی از روی صندلی بلند شد و به طرف آجوما رفت و با دقت لبه ی تخت نشست و به آرومی سرشو روی پاهای آجوما گذاشت . آجوما مشغول نوازش موهای طلایی رنگ سرش که ریشه شون مشکی شده بود شد و گفت : خب ... اول از چهره ش شروع کن . باید خوشتیپ باشه نه ؟

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now