🎠پارت سی و دوم🎠

3K 611 48
                                    

نزدیک تایم ناهار بود که چان به اتاقشون برگشت ... برگشته بود به سالن کنفرانس و هر چه قدر منتظر شده بود ، بک نیومده بود . البته با اون کاری که باهاش کرده بود ، بهش حق میداد که نخواد دوباره برگرده .

در اتاق رو که باز کرد ، باد سرد توی صورتش خورد ... با تعجب وارد اتاق شد و حس کرد وسط قطب جنوب ایستاده . با چشم دنبال بکهیون گشت که اولش ندیدش ولی بعدش متوجه ی یه گوله ی ریزه میزه که تو خودش جمع شده ، وسط پتوهای رو تخت شد .
کنترل سیستم سرمایشی رو برداشت و خاموشش کرد ... به طرف بکهیون رفت و آروم تکونش داد و گفت : بِبک پاشو ... باید بریم ناهار بخوریم .

بکهیون بیشتر پاهاشو تو شکمش جمع کرد و با دستش بالای پتو رو محکم چسبید تا چان از سرش نکشدش . بالاخره چان به زور پتو رو از روش کشید و با پاپی ایی مواجه شد که از شدت سرما تو خودش جمع شده و دندوناش آروم بهم دیگه می خوره .

توجه ش به رنگ زرد و پیشونی عرق کرده ش جلب شد و با نگرانی دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت : وای چه قدر داغی ... تب داری .

بک چشمای بی حالشو بهش دوخت و آروم پلک زد ... قلبش فشرده شد چون جوجه ش تا همین دو ساعت پیش با مشت و لگد به جونش افتاده بود ولی حالا چشماش به خاطر مریضی خمار شده بودن و دندوناش آروم بهم دیگه می خوردن .

با عجله رفت و با یه ظرف پر از آب برگشت و کنار بک روی تخت نشست . همون طور که دستمال رو خیس می کرد و می چلوند ، با ناراحتی گفت : چرا انقدر درجه ی کولرو پایین آوردی ؟ نیگا با خودت چی کار کردی ... رنگت شبیه گچ شده .

دستمالو رو پیشونیش قرار داد و دست بکو تو دستش گرفت . زنگ زد و گفت که غذا رو به اتاقشون بیارن و حتماً سوپ و آبمیوه هم کنار غذاشون باشه .

تا وقتی که غذا رو اوردن بکهیونو پاشویه کرد ... مهماندار ها غذا رو توی اتاقشون گذاشتن و چان با دادن انعام بهشون درو بست . به سمت بک اومد و دستشو پشت کمرش گذاشت و کمک کرد بشینه .

توی کاسه ی کوچیکی سوپ ریخت و نیم نگاهی هم به بک انداخت ...

بکهیون به طرز فوق کیوتی دماغشو بالا کشید و لب پایینشو داد جلو . مطمئناً اگه مریض نبود چان از تراس پرتش میداد پایین چون احساس می کرد این حرکات سوپرکیوت واسه قلب ضعیفش واقعاً زیاده .

کنارش روی تخت نشست و قاشق پر از سوپ رو جلوی دهنش گرفت و انگار که می خواد به یه بچه غذا بده ، گفت :آآآآآ ...

بک بی حال دهنشو باز کرد و سوپ رو خورد ولی چیزی از طعمش نفهمید چون گلوش خیلی درد می کرد .

چان با حوصله دستمال رو دور دهنش کشید و قاشق بعدی سوپو به سمت دهنش برد ...

بعد از چند قاشق چان نگاهش به چشمای خیس بک افتاد که قطره های اشک دونه به دونه داشتن ازش فرو می ریختن .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now