🎠پارت شصت و هفتم🎠

1.4K 298 5
                                    

 
چانیول ماشین رو تو گاراژ کنار خونه پارک کرد و بعد از برداشتن خرید هاش از عقب ماشین ، درهای ماشین اجاره ای رو قفل کرد و به سمت در ورودی خونه رفت .

بکهیون هم دنبالش از ماشین پیاده شد و همون طور که با کنجکاوی اطراف رو تماشا می کرد ، دنبالش راه افتاد . از 4 تا پله ی سنگی و سفید رنگ جلوی ورودی بالا رفتن و چانیول با خرید های توی دستش به سختی در رو باز کرد و با لبخند کنار رفت تا بک اول وارد بشه .

بکهیون با نیشخند با نمکی "دوست پسر جنتلمن" رو زمزمه کرد و وارد ویلای فرانک شد .

دکوراسیون مشکی و توسی روشن اون جا خیلی با سلیقه ش هماهنگ بود و به همین خاطر باعث شد به سرعت احساس راحتی کنه . کل ویلا شامل یه هال پذیرایی بود و دو تا اتاق خواب و یه آشپزخونه ... حمام و دستشویی هم تو راهروی مشترک با اتاق ها بودن .

چانیول وارد آشپزخونه شد و چیزایی که خریده بود رو روی کانتر گذاشت ... به ساعت نگاه کرد ... می رسید به موقع پاستای مورد علاقه ی بکهیون با سس آلفردو رو درست کنه .

بک بعد از این که همه جا رو نگاه کرد به سمت آشپزخونه اومد ، با دیدن چانیول که کاپشن سرمه ای رنگش رو از تنش خارج کرده بود ، اخماش تو هم رفت .

پالتوش رو از روی شونه ش برداشت و بعد از خارج کردن کتش از تنش ، کانتر رو دور زدن و روبروی چان ایستاد . با همون اخم عمیقش گفت : چرا انقدر لاغر شدی ؟

چانیول از گوشه ی چشم بهش نگاه کرد و بدون این که جواب بده ، مشغول خارج کردن بسته ی پاستا از کیسه ی خرید هاش شد .

بکهیون جلو رفت و با کف دست ضربه ی محکمی به شونه ی چانیول زد و هولش داد و با داد گفت : یـــــا دارم با تو حرف می زنم !

چانیول خامه ی توی دستش رو روی کانتر گذاشت و به لبه ی میز خیره شد ... می دونست اعصاب بکهیون به اندازه ی کافی به خاطر این مدت آشفته و بهم ریخته ست و نمی خواست با حرف هاش بیشتر از این آزارش بده .

بک با جدیت به چانیول نگاه کرد و گفت : وقتی دارم باهات حرف می زنم ، به من نگاه کن ... پرسیدم چرا انقدر لاغر شدی ؟

چانیول دستی توی صورتش کشید و جواب داد : فقط ... فقط نمی تونستم ... خیلی غذا بخورم . در ضمن خودتم حتی لاغرتر از قبل شدی !

_ چرا نمی تونستی غذا بخوری ؟

چان بی حوصله به سمت بک برگشت و گفت : تو جای من بودی غذا از گلوت پایین میرفت ؟ نمی دونستم کجایی ... حتی دو روز اول فکر می کردیم دزدیدنت و داشتیم دیوونه می شدیم . بعدشم که کیونگ حدس زد پدرت از رابطه مون با خبر شده باشه و تو رو این جوری از من دور کرده باشه . من تو این مدت نتونستم درست بخوابم یا غذا بخورم که فقط به خاطر تو بوده ... پس تو حق نداری باهام دعوا کنی که چرا مراقب خودم نبودم !

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now