وقتی که کیونگ با اخم محسوسی صورتش رو برگردوند ، جونگین به خودش اومد و هوفی کشید . با عصبانیت دستکش هاش رو از دستش خارج کرد و روی کانتر پرتشون کرد و بعد از برداشتن سینی حاوی گوشت های برش خورده ، از آشپزخونه خارج شد .
صندل های تابستونیش رو پوشید و به سمت باربیکیو رفت . کیونگسو به محض دیدنش از منقل فاصله گرفت و به سمت آلاچیق رفت ... حتی منتظر نشد جونگین یک کلمه باهاش حرف بزنه .
جونگین بی حوصله گوشت ها رو گریل کرد و بعد از تزیین مختصر بشقاب ها به سمت آلاچیق رفت . مادر جان با هیجان به شاهکارهای کوچولوی جونگین نگاه کرد و گفت : حتی از نحوه ی تزیین بشقاب ها میشه فهمید که آشپز حرفه ای هستین ... راستی ماریا کجاست ؟
جونگین لبخند کم جونی زد جواب داد : رفت توی اتاقش ولی به من چیزی نگفت .
بعد از گفتن این حرف کنار کیونگسو نشست . مادر جان خیلی عادی گفت : امروز بعد از ظهر عصرونه زیاد خورد ... احتمالا اشتها نداشته .
همه تو سکوت مشغول غذا خوردن شدن و گاهی اوقات هم جان و بکهیون باهم همکلام می شدن .
بعد از این که شامشون رو خوردن ، جان با هیجان گفت : بچه ها موافقین گیتارمو بیارم و براتون آهنگ بخونم ؟
پدر و مادرش و چانیول و بکهیون با خوش حالی موافقت کردن اما کیونگسو در حالی که گرفتگی چهره ش به وضوح مشخص بود ، لبخند بی جونی زد و گفت : من واقعا متأسفم ... امروز خیلی راه رفتم و خسته شدم . اجازه دارم جمع رو ترک کنم و برم و کمی استراحت کنم ؟
پدر جان تو روش لبخندی پاشید و گفت : برو پسرم ... از چهره ت داره خستگی می باره .
کیونگ به سختی لبخند زد و شب بخیر گفت و به سمت خونه رفت .
جان چند لحظه بعد با گیتارش برگشت و مشغول خوندن یه آهنگ به زبان پرتغالی ، که زبان مادریش بود ، شد . در حین خوندن آهنگ چانیول از گوشه ی چشم نگاهی به جونگین کرد که با سر پایین افتاده مشغول بازی کردن با نوک انگشت هاشه ... سرشو جلو برد و خیلی آروم در گوش جونگین گفت : برو پیش کیونگسو ... نمی دونم باز چه گندی زدی ولی بهتره هر چه زودتر از دلش در بیاری ...
جونگین چند ثانیه خیره به چانیول نگاه کرد و بعد از این که جان آهنگش رو تموم کرد ، اونم شب بخیر گفت و به سمت خونه رفت ... اما شب نشینی جان با پدر و مادر و مهموناش قرار بود تا نیمه های شب ادامه داشته باشه .
جونگین از پله ها بالا رفت و با احتمال این که کیونگسو خواب باشه ، در رو به آرومی باز کرد و جسم کوچیک کیونگ رو که تو خودش جمع شده بود ؛ روی تخت پیدا کرد ... با ناراحتی چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد به سمت کمد رفت و پیراهنش رو با یه تیشرت مشکی و شلوار جینش رو با یه شلوارک توسی تعویض کرد .
![](https://img.wattpad.com/cover/187549352-288-k726814.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.
Fanfic⚜﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🔱💫𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜⚜ ⚜فیکشن: هتل کالیفرنیا ⚜ژانر: فلاف، رمنس، درام، اسمات ⚜کاپل: چانبک، کایسو ⚜وضعیت: کامل شده ⚜﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🔱💫𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜⚜ بیون بکهیون، پسر رئیس هتل کالیفرنیا، به همراه کیونگسو، منشی شخصی پدرش، به لس آنجلس میرن تا مدیریت هتل رو به دس...