🎠پارت هفدهم🎠

3K 664 30
                                    

_ دو دقیقه تا ماهی پهن .
_ بله شِف .
_ میز سه سرویس .
_ بله شِف .
_ مکس این چه کوفتیه تحویل من دادی ؟ این سس چرا انقد غلیظه ؟ 20 ثانیه ...
_ بله شِف ... الآن درست میشه .
_ اون بورگونیون کجاست ؟
_ 40 ثانیه ی دیگه حاضره شِف .
صدای فریاد های چان تو آشپزخونه می پیچید و پرسنل هم با صدای بلند جوابش رو می دادن ... سرشون وحشتناک شلوغ بود و فرصت نفس کشیدنم نداشتن !
چان رو تزئین بشقاب حاوی ماهی اسقومری تمرکز کرده بود که یکی اومد نزدیکش و گفت : شِف ... یه خانومی به نام یون می کیم جلوی در منتظرتونه .
بدون این که سرش رو بالا بیاره ، اخم کرد و گفت : مگه الآن تایم استراحته ؟ ... بهش بگو یا منتظر بمونه یا بره .
_اما گفتن حتماً میخوان شما رو ببینن ...
_ با من بحث نکن دِیو ... نمی بینی چقدر سرم شلوغه ؟
پسر به ناچار از آشپزخونه بیرون رفت و این خبرو به یون می داد ...
یون می با حرص دسته ی کیفش رو بین مشتش له کرد و با قدم هایی بلند به سمت لابی رفت و روی یکی از مبل های اونجا نشست و منتظر چان موند .
نزدیکای تایم استراحت چان بود که بکهیون وارد آشپزخونه شد تا سرکشی روزانه ش رو انجام بده ... تو این 9 روزی که چان مربیش شده بود ، رابطه شون خیلی با هم بهتر شده بود و دیگه عملاً با هم دوست بودن و حتی خیلی راحت با هم شوخی می کردن !
بعد از اینکه همه چی رو چک کرد ، چان با لبخند  به طرفش رفت و گفت :
_ نیاز نبود این لباسا رو بپوشی ...
_ پس چرا روز اول مجبورم کردی بپوشمشون ؟!
_ تا حالا در مورد کرم درون چیزی شنیدی ؟ گاهی اوقات مال من فعال میشه !
بک پرحرص بهش نگاه کرد و لباش رو جمع کرد ... چان بی توجه به حرص خوردن بک گفت : راستی جونگین نگفته کی بر می گرده ؟ عوضیِ فرصت طلب کبودی صورتشو بهونه کرده تا از زیر کار در بره ... بهش احتیاج دارم ... یادم رفت ازش بپرسم کی میاد .
_ منم نمی دونم ... قرار بود فقط 5 روز نیاد ... الآن شده 12 روز !
تو همین لحظه بوقی به صدا در اومد و تایم استراحت چان شروع شد ... از زمان سرو ناهار تا عصرونه حدود 3 ساعت فرصت استراحت داشت ... با هم به رختکن رفتن و لباساشون رو عوض کردن . جلوی آسانسور ایستاده بودن و داشتن با هم حرف می زدن که صدای زنونه ای بین حرفاشون اومد :
_ اوپا انگار یادت رفته که من حدود یک ساعت و 40 دقیقه ست که منتظرتم ... وایسادی اینجا داری با کی حرف میـ...
حرفش با دیدن کسی که به سمتش برگشت ، نصفه و نیمه موند ... این اینجا چه کار می کرد ؟ پسر روبروش که با اخم بهش خیره شده بود ، زودتر این سوالو پرسید  :
_ تو اینجا چه کار می کنی ؟
_ بکهیون اوپا ...
چان با تعجب به یون می و بکهیون نگاه کرد و پرسید : شما همدیگه رو می شناسید ؟
بک جواب داد : متأسفانه بله ...
_ از کجا ؟!
_ ماجراش طولانیه ...
یون می بدون توجه به چان ، به بکهیون خیره شده بود و چشم ازش بر نمی داشت ... تقریباً دو سالی میشد که ندیده بودش ... درست از وقتی که دبیرستانشون تموم شده بود ...
چان یون می رو صدا زد و گفت : واسه چی اومدی اینجا یون می ؟
یون می به سختی نگاهش رو از بک گرفت و با گیجی گفت : واسه چی اومدم ؟ ... اممم ... آهان ! بهم گفته بودی که امروز با هم میریم ساحل .
چان پوکر بهش نگاه کرد و جواب داد : به نظرت من وقت ساحل اومدن دارم ؟؟
_ اما اوپا خودت گفتی ...
_ گفته باشم ... نمیشه که تو همه ی حرفای منو جدی بگیری !
بک که با تعجب به مکالمه ی بین اون دوتا گوش می کرد ، پرسید : شما چه نسبتی با هم دارین ؟
چان جواب داد : دوست دخترمه ...
یون می سرشو پایین انداخت و گوشه ی پیراهن کوتاهش رو بین دستاش فشرد ... بکهیون پوزخندی بهش زد ... رو به چان گفت : برو استراحت کن چانیول ... سرو شام که تموم شد ، تو پارکینگ منتظرتم .
صدای اعتراض یون می بلند شد : اوپـــــا نکنه امشبم قرار نیست با هم باشیم ؟ خودت قول دادی که واسم شام درست می کنی ... من امشب میام خونه ت .
چان بی حوصله چشماش رو چرخوند و بک تهدید وار انگشت اشاره ش رو جلوی صورت یون می گرفت و گفت : نمیای ...
_ اوپا این به تو چه ربطی داره ؟!
_ من و چان یه سری کارا داریم که باید باهم انجام بدیم ... تا وقتی که ما مشغولیم باید از دوست پسر عزیزت دل بکنی ... اگه نخوای به حرفم گوش بدی ، به فکر انتقام دو سال پیش میفتم ... خودتم خوب می دونی که جونگ مین هنوز به خونت تشنه ست ... فقط کافیه بهش زنگ بزنم و بگم پیدات کردم .
یون می با ترس واضحی گفت : باشه ... باشه اوپا ... نمیام ... الآنم مزاحمتون نمیشم ... میرم .
بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونه ، با سرعت ازشون دور شد ... لبخند پیروزمندانه ای رو لب بکهیون نشست و به چان که با گیجی بهش نگاه می کرد ، خیره شد .
با اون لبخند مستطیلی شکلش گفت : پس یون می اون دوست دختره رو مخته ...
_ جریان چیه بک ؟ من نفهمیدم ... بیا بریم تو سوئیت من بهم بگو قضیه چیه .
وارد آسانسور شدن و به طبقه ی 28 اُم رفتن که سوئیت چان اونجا قرار داشت ... در واقع یکی از سوئیت های هتل رو در اختیار اون و جونگین قرار داده بودن تا تو تایم استراحتشون ازش استفاده کنن ... هر دو از آسانسور بیرون اومدن ... بک توی کریدور منتظر بود که چان کارت در ورودی رو بزنه ...
چان که یهو یادش افتاده بود بک از شر یون می خلاصش کرده ، با شیطنت به باسن بکهیون چنگ زد و گفت : راستی مرسی که از شر یون می نجاتم دادی .
بکهیون که تقریباً داشت از حرکت چان ذوب میشد ، با صدای گرفته ای گفت : یاااا ... به اونجا چی کار داری ؟ ولش کن ... نمی تونی قدردانیتو جور دیگه ای ابراز کنی ؟
چان باسنش رو ول کرد و بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت : من فقط ازت تشکر کردم ... من و جونگین همیشه این جوری از هم تشکر می کنیم ... البته میشه جور دیگه ای ابرازش کرد ... اون موقع باید یه جای دیگه رو بگیرم که طبیعتاً دردش بیش تره .
از چشمای چان شیطنت می بارید ... دهن بک چند بار از تعجب باز و بسته شد ولی نتونست حرفی بزنه ... دستاش رو جلوی خودش گرفت و لگدی به ساق پای چان زد !
چان در حالی که ساق پاشو چسبیده بود ، از شدت خنده ریسه رفت ... بعد از این که آروم شد ، کارت رو زد و کنار رفت تا اول بکهیون وارد بشه ... بک چشم غره ای بهش رفت و وارد سوئیت شد ... اونجا هم مثل همه ی اتاق های دیگه ی هتل خیلی بزرگ و شیک بود ... بک کتش رو درآورد و گره کرواتش رو شل کرد و آستیناش رو تا آرنج تا زد .
چانم کت اسپرتش رو گوشه ای پرت کرد و خودشو هم روی تخت پرت کرد ... به سمت بک چرخید و یه دستش رو ستون سرش کرد و گفت : خب ... بگو ببینم جریان بین تو و دوست دختر من چیه ؟
بک با هیجان صندلی ای رو از گوشه ی اتاق برداشت و برعکس گذاشتش و روش نشست ... در حالی که پشتی صندلی رو بغل کرده بود و پاهاش رو دور بدنه ی صندلی حلقه کرده بود ، با لبخند شیطونی گفت : من و یون می همکلاسی بودیم ...
چان با کنجکاوی گفت : خب ؟
_ فک کنم تا حالا خودتم فهمیده باشی ... خیلی دختر کنه ایه ... از سال اول دبیرستان مدام بهم می چسبید ... تا این که بالاخره آخر سال سوم بهم اعتراف کرد ... و من طبیعتاً ردش کردم ... چند روز بعدش من و اکیپم رفتیم اسید ریختیم تو دست شویی های مدرسه ... یه سریامونم رفتن تو آزمایشگاه و سدیم رو ریختن تو آبو اونجا رو تقریباً منفجر کردن ... از اون طرفم دوستم جونگ مین داشت با دوست دخترش تو اتاق مطالعه شیطونی می کرد ... اون یون می لعنتی هم نمی دونم از کجا ولی از همه ی این اتفاقا خبر داشت ... به خاطر انتقام از من ، رفت و به ناظممون خبر داد ... اونجا بود که واسه اولین بار تو زندگیم طعم به فاک رفتگیو تجربه کردم ... ولی از همه بدتر جونگ مین بود که یه مدت فرستادنش کانون بازپروری نوجوانان ... از همون موقع قسم خورد که یون میو حامله میکنه !
بلند خندید و ادامه داد : اون ترسو هم جدیش گرفت و فرار کرد و اومد لس آنجلس و از قضا الآن دوست دختر توعه !
چان با هیجان به حرفای بک گوش می کرد ... دستاش رو بهم کوبید و گفت : اَهههههه چقد باحال ! ینی عشق اولِ دوست دختر من تویی ... بک قسمت میدم بیا اینو آدمش کن ... من که از پسش بر نمیام شاید تو بتونی آدمش کنی .
بک بلند خندید و گفت : ولش کن مدلشه ... کلاً شیرین میزنه ... چند وقت دیگه یه بهونه ای جور کن باهاش کات کن .
_اگه اینه تا منو بابا نکنه ول کن نیست ... نمی دونی چه عجوبه ایه !
لبخند بک روی لباش ماسید ... دلش از حرف چان و اینکه بابا بشه یه جوری شد ... نمی دونست چه جوری فقط می دونست یه چیزی اون تَه مَه های دلش بهم خورد .
چان که متوجه حالت بک نشده بود ، با هیجان گفت : خوب از شرش راحت شدم ... واست جبرانش می کنم ... کیف میده دو تایی با هم اذیتش کنیم .
و چشمک قشنگی به بک زد ... بک لبخند کمرنگی زد و دستی پشت گردنش کشید و گفت : بگیر بخواب ... خیلی وقت نداری .
چان با شیطنت دستاش رو باز کرد و گفت : بیبی توام خسته به نظر میرسی ... بیا توام بخواب .
بکهیون نگاه آتشینی به سمتش سر داد و گفت : بیبی و کوفت ... چه فوری عرض چند روز فامیل شد ... حق داشتم باهات اونجوری برخورد می کردم .
چان واسه اینکه حرصشو دراره ، از جاش بلند شد و خیلی یهویی بکهیون رو به دیوار چسبوند و مچ دستاش رو با دستای خودش قفل کرد و زمزمه وار گفت : بیـبــــــــی انگار یادت رفته که الآن تو اتاق منیم و فقط من و توئیم ... اون زبون کوچولوتو تا قبل از اینکه خودم نخوردمش غلاف کن ... چون تحمل من در برابر توهین چندان بالا نیست .
بک داشت بین دیوار و چان پرس میشد ... تو چشمای چان که ازشون شرارت می بارید خیره بود و داشت به این فکر می کرد که " چطور به این مرحله رسیدن که شوخی دستی هم با هم میکنن ؟! "
نفس کشیدن دیگه داشت واسش سخت میشد ... چانو به عقب هل داد و بعد از برداشتن کتش ، از اتاق بیرون رفت .
چان تا وقتی که بک از اتاق خارج شد ، با لبخند بهش نگاه کرد ... خودشم باورش نمیشد چطور انقد راحت باهاش کنار اومده ... فکر می کرد فقط مجبور باشه تحملش کنه اما در واقع وقتی دید بکهیون خیلی صادقانه ازش ازش عذر خواهی کرده ، همه ی حس های خوبی که وقتی اولین بار بک رو دیده بود ، به وجودش برگشته بود ... الآن دلش می خواست عین یه رفیق هوای دونگ سنگ کوچولوش رو داشته باشه ... حس خوبی بهش داشت .
شوخی هایی هم که باهاش می کرد ، همش واقعاً شوخی بود ... هیچ منظور خاصی ازشون نداشت ... انجامشون میداد چون وقتی بک تعجب می کرد یا خجالت زده می شد ، چهره ش واقعاً کیوت می شد و چان از اون روز اول دلش واسه این قیافه ی کیوت ضعف رفت ... نه اینکه بهش علاقه ای داشته باشه ، فقط از اون حالت چهره ش خوشش میومد واسش سرگرم کننده بود ... برعکس جونگین که بیشتر حس می کرد به پسرا کراش داره ، چان علاقه ای به پسرا نداشت .
روی تخت دراز کشید و با آرامش خوابید ...
نیم ساعت قبل از پایان تایم استراحتش بیدار شد و سریع به آشپزخونه رفت ... داشت دستاش رو با حوله ای که از پیش بندش آویزون کرده بود ، خشک می کرد که جونگین رو دید ...
با لبخند به طرفش رفت و ضربه ای به شونش زد و گفت : تبریک میگم ... قیافه ت از قبلم تخمی تر شده رفیق ... شبیه دیک آجوشیای دوران چوسون شدی ... بعدش 12 روزه داری چه گوهی می خوری که نمیایی سر کار ؟
جونگین بدون اینکه ناراحت بشه ، بلند خندید و گفت : عوضی ... چرا نیومدی بهم سر بزنی ؟ نمی تونستم با این قیافه ی داغون پاشم بیام ... تازه کمرنگ شدن .
_ دوست نداشتم رفیقمو تو شرایط به فاک رفتگی ببینم ... حالا بهتری ؟
_ توام که راست میگی ... بهترم ... راستی می خوای دوباره واست تعریف کنم کیونگسو چطوری اون پسرا رو زده ؟
چان عصبی نفسشو بیرون داد ... وقتی تو این مدت با جونگین تماس گرفته بود و حالش رو پرسیده بود ، جونگین سه بار واسش اون ماجرایی رو که حتی خودش به چشم ندیده بود ، واسش تعریف کرده بود !
عصبی گفت : قسم می خورم اگه بخوای دوباره اون داستان لعنتیو تعریف کنی ، همین تخته گوشت رو تو ماتحتت فرو کنم !
جونگین نیش بازش رو بست و با ترس به چان نگاه کرد ... چان لبخندی از روی رضایت زد و گفت : منوی امشبو خوندی ؟
_ فاک آره ... این غذاهای کوفتی چیَن ؟ درست کردنشون خیلی سخته .
_ غر نزن و گمشو سر کارت ... الآن شیفت شروع میشه .
جونگین سری تکون داد و از چان دور شد و رفت تا مواد رو چک کنه .

***
ب

ا خستگی کش و قوسی به بدنش داد و به طرف بکهیون که به ماشینش تکیه داده بود ، رفت ... روبروش ایستاد و گفت : اینطوری فایده نداره بک ... الآن ساعت نه و نیمه ... اینجوری نمی تونیم وقتی رفتیم خونه غذاهایی درست کنیم که مدت زمان پخت بالایی میخوان ... چون تا آماده بشن ساعت میشه یک ... از فردا اگه وقت داشتی یا موقع سرو ناهار یا سرو شام بیا آشپزخونه و منم سعی می کنم در حین کارام به توام چیزای مختلفو یاد بدم ... در عوض شبا با هم دیگه رو یادگیری چیزایی پایه ای مث روش های پخت مختلف و برش زدن مواد و تزئین غذا و نحوه ی صحیح سرو غذا و درست کردن اپیتایزر و دسر کار می کنیم ... نظرت چیه ؟
_ موافقم واقعاً نمیشه ... غذا رو هم درست کنیم ساعت یک شب نمیشه خوردش ... باشه از فردا میام ... راستش تو هتل خیلی سرم شلوغ نیست ... همه زحمتارو هیونگم و مدیرای داخلی میکشن ... من همش تو اتاقم نشستم و یا دارم کتاب مدیریت می خونم یا حساب کتاب می کنم .
چان با تأسف سری تکون داد و گفت : رئیس بیون بیچاره دلش خوشه تو رو فرستاده اینجا تا مدیریتو یادبگیری ... نمی دونه توی تنبل همش کاراتو میندازی رو دوش بقیه .
بک با اعتراض جواب داد : اونا خودشون دلشون میخواد انجامش بدن .
_ باشه تو راست میگی ... سوار شو و دنبالم بیا .
به طرف ماشین خودش رفت و راه افتاد ...
رسیدن خونه و پیاده شدن و وارد خونه شدن ...
چان با لبخند گفت : لباساتو عوض کن و بیا تو کتاب خونه .
بکهیون وارد اتاقش شد و لباسایی که می خواست بپوشه رو از توی کمد بیرون آورد ... کت و شلوارش رو با یه جین آبی و یه پیراهن دکمه دار سبز چهارخونه عوض کرد ... دستی تو موهاش کشید و عینکش رو برداشت و به طرف کتاب خونه ی چان که ته سالن بود رفت ...
یه کتاب خونه ی خیلی بزرگ بود با کلی قفسه ... برعکس دکور خونه که مدرن بود اینجا آدمو یاد کتاب خونه ی سلطنتی لندن مینداخت !
چان کتابایی که می خواست رو از بین قفسه ها جدا کرد و به طرف میز بزرگی که اونجا وجود داشت رفت و کتابارو روش گذاشت و به بک گفت : بشین .
بکهیون نشست و چان یه تیکه کاغذ برداشت و صفحه هایی که باید بک می خوندشون رو یادداشت کرد ... لپ تاپش رو روشن کرد و یه سری فیلمو علامت زد و به بک گفت : وقتی این صفحه هایی رو که مشخص کردم خوندی ، این فیلما رو نگاه کن ... کارت که تموم شد بیا gym ... من میرم ورزش کنم ... اونجا منتظرتم .
_ باشه ... تقریباً چه قدر طول میکشه ؟
_ بستگی به سرعت خوندت داره ... تند بخونیش با دیدن فیلما کمتر از یه ساعت .
چان از اتاق بیرون رفت و بکهیون عینکش رو به چشمش زد و شروع به خوندن کرد ...
یه سری مطلب در مورد روش های برش مواد غذایی بود ... چون علاقه داشت ، خیلی سریع مطالبو خوند و مرورشون کرد ... به سراغ فیلما رفت و شروع به نگاه کردنشون کرد ... سعی کرد حرکات دست اون مردو که داشت ماهی رو برش میداد ، تو ذهنش ثبت کنه .
وقتی مطمئن شد همه چیزو خوب یاد گرفته ، لپ تاپ رو خاموش کرد و به ساعت نگاهی کرد ... تو 35 دقیقه همشو انجام داده بود !
لبخندی زد و بدون اینکه عینکش رو دراره از اتاق خارج شد ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now