🎠پارت بیست و پنجم🎠

3.2K 671 35
                                    

لباساش رو تو دستش گرفت و در رو آروم باز کرد ... با احتیاط قدم بر می داشت و سعی می کرد پاش روی پارکتای کف خونه نلغزه ... به پله های شیشه ای که رسید ، فحشی نثار روح آرشیتکت خونه کرد و اولین قدمشو رو پله ها گذاشت ... با هر بدبختی ای که بود خودشو بالای پله ها رسوند و وارد اتاقش شد .
جلوی آینه ایستاد و نگاهی به کبودی کمرنگی که روی پهلوش ایجاد شده بود ، انداخت .
از توی کشو لباس زیری بیرون آورد و با لباس زیر خیسش عوضش کرد ... نگاهی به بند انگشتاش انداخت که پوستشون رفته بود و خونی بودن ... زیر لب فحشی داد و بدون توجه به سمت کمدش رفت .
از توی کمد شلوارک جین گشادی رو به همراه تی شرت گشاد لیمویی رنگی خارج کرد و پوشید ... آب موهاش رو با حوله گرفت و لبه ی تخت نشست که یهو با صدای قورقور معده ش از جا پرید ... از ظهر تا الآن که ساعت 12 شب بود چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود .
حدس زد که چانیول باید خوابیده باشه ... پاورچین پاورچین از اتاقش بیرون اومد و از پله ها پایین رفت ... بوی ساندویچ که به بینیش رسید ، صدای معده ش هم تشدید شد و قدم هاش به سمت آشپزخونه سرعت گرفت .
سرکی تو آشپزخونه کشید که دید چان داره نون تست ها رو با موادی که نمی دونست چیه ، توی ساندیچ ساز می ذاره ...
آروم به چان نزدیک شد و چونه شو رو شونه ی چان گذاشت و گفت : داری چی درست میکنی ؟ منم می خوام ...
چان که از حضور ناگهانی بک شوکه شده بود ، اغراق آمیز دستشو رو قلبش گذاشت و گفت : آآآآآآآ ... خدا لعنتت کنه ... یاد فیلم آنابل افتادم !
بکهیون لبخند گنده ای زد و روی کانتر پرید ... همون جوری که نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد ، نگاهی به دور و برش کرد و چشمش با دیدن قوطی مالت برق زد ... هنوز از وقتی که پیاده شده بود که آب بخره و اون مشکل پیش اومده بود ، یه قطره آبم نخورده بود .
با ذوق قوطی رو برداشت و بعد از اطمینان حاصل کردن از غیر الکلی بودنش ، در قوطی رو باز کرد که صدای " پیس " داد ... قوطی رو به لباش نزدیک کرد و در برابر چشمای متعجب چان ، محتویات اون قوطیِ بزرگ رو یه نفس سر کشید !
چان که به بالا و پایین رفتن سیبک گلوی بکهیون خیره بود ، با دیدن دستش وقتی که اونو پشت لبش کشید تا کفو از رو لباش پاک کنه ، نگاهش رو به اون سمت سُر داد و اخماش رو توهم کشید و گفت : دستت چی شده ؟
بک بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت : چیز مهمی نیست ... پوستش رفته .
چان با همون اخمای در هم جواب داد : انقدر محکم زدیش ؟ که اینجوری به خودتم آسیب برسونی ؟
بک بی توجه به نگرانی چان با نیش باز گفت : آره چَنیوری .... درست همین قدر محکم زدمش .
چان با حرص پلک زد و نفسش رو به بیرون فوت کرد ... قلب احمقش جوری با همین یه کلمه تپش می گرفت که احساس می کرد پمپاژ خون به همه ی اندامای بدنش مخصوصا مغزش زیاد از حد شده و همه شون دارن میترکن .
همون طور که اسنک رو از تو دستگاه خارج می کرد و توی بشقاب می ذاشت ، زیر لب گفت : این جوری صدام نکن ...
بکهیون بی توجه به حالت عجیب و غریب چان دستش رو دراز کرد و یکی از اسنک هایی رو که پنیر گودا از دل و روده ش یه بیرون زده بودو برداشت ... با عشق چند ثانیه به اسنکش خیره شد و در حالی که اسنک بی چاره رو تو سس کچاپ غرق می کرد با تعجب پرسید : چرا ؟!
چان کلافه دستی به صورتش کشید ... چطور باید جواب سوالی رو میداد که خودشم نمی دونست جوابش چیه ... می گفت چون وقتی می خندی دلم غنج میره ؟ ...  چون وقتی تو gym جلوی چشمام پیراهنت رو در میاری و وزنه میزنی دلم می خواد تا صبح نگات کنم ؟ ... چون وقتی آب می خوری و سیبک گلوت بالا و پایین میره باعث میشی کف و خون قاطی کنم ؟ چون وقتی اون عینکِ کوفتیِ قاب طلایی رو به چشمات میزنی بی حواس دستمو می برم ؟ چون وقتی میگی " چَنیوری " حس می کنم قلبم داره از جا میکنه ؟؟
اما متأسفانه همه ی این دلایل و جواب ها تو ضمیر ناخودآگاه چان بودن و اون هیچ ایده ای واسه این که چرا نمی خواد به این اسم خطاب شه نداشت .
بک که از جواب گرفتن ناامید شده بود ، گاز ریزی به اسنکش که انگار زخمی شده بود و تو خون آغشته بود زد و گفت : راستی بذار واست تعریف کنم اون پسره رو چطوری زدم ...
بعد از این حرفش با نوک زبونش باقی مونده ی سس های روی لبشو پاک کرد ... گلوی چان تو یه لحظه خشک شد و حس کرد تو یه جهنم 70 درجه ای ایستاده و آخرین تصویری که قراره قبل از ذوب شدنش به یاد بیاره ، حرکت زبون بکهیون رو لباشه !
بک همچنان عین یه جوجه ی احمق ، بدون توجه به نگاه چان و همون طور که اسنکش رو با گازهای ریز زجر کش می کرد ادامه داد : از ماشین پیاده شدم و رفتم آب بخرم که دیدم یکی صدام کرد " هی عوضی " ... برگشتم دیدم یکی مست و ملنگ داره میاد سمتم ... یقه مو گرفت و هرچی از دهنش دراومد بارم کرد ... اون هی زر زد من هی تحمل کردم اما وقتی که به مامانم فحش داد نتونستم تحمل کنم ... خیلی خفن بود ... عین این فیلما کتمو رو زمین انداختم و آستینای لباسمو تا زدم و نشستم رو شیکمش ...
گاز نسبتاً گنده ای بر خلاف قبلیا به اسنکش زد و ادامه داد : تا جایی که می خورد زدم ... فقط یه لحظه حواسم پرت شدا ... نامرد جاشو باهام عوض کرد و مشت زد تو صورتم .
سرش رو کج کرد و قیافه ش رو شبیه سکته ایا کرد تا زخم لبش رو نشون چان بده و چشماش رو هم با حالت فوق کیوتی به زخم لب خودش دوخت و گفت : نیگا ... همین جا همین جا ... نامرد زد همینجام .
چانیول انگار که تو خلسه فرو رفته باشه ، به کارای کیوت بکهیون بدون اینکه پلک بزنه خیره بود ... تمام وجودش در عین اینکه شده بود گوش تا صدای بک رو بشنوه ، چشمم شده بود تا به این جوجه ی کوچولو با این لباس زرد رنگ خیره بشه !
بکهیون دوباره گازی به اسنکش زد و گفت : خلاصه می گفتم ... بعدش یه لگد محکم زد تو پهلوم ... نیگا چَنیوری ...
اسنکش رو بین دندوناش نگه داشت و با یه دستش گوشه بلیزش رو داد بالا و با دست دیگه ش روی کبودی پهلوش دست کشید ، اما قبل از اینکه فرصت کنه نگاهش رو بالا بیاره تا ری اکشن چان رو ببینه ، حس کرد اسنکش داره از بین دندوناش کشیده میشه !
چانیول دستاش رو دو طرف بدن بکهیون ، روی کانتر ستون کرده بود و روی صورتش خم شده بود و حالا هم اسنک بکهیون رو از سمت دیگه ش می خورد !
بکهیون با چشمایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بودن ، به صورت پسر روبروش خیره بود که با چشمای بسته اسنکی که بین لبای خودش و بک گیر افتاده بود رو می خورد و بک کم کم داشت برخورد لبش رو با لبای خودش حس می کرد .
نمی دونست چه مرگشه ... احساس می کرد تمام ماهیچه های بدنش حتی ماهیچه ی قلبش هم منقبض شده چون اونم دست از حرکت برداشته بود .
وقتی که اسنک تموم شد و لبای چان بدون هیچ مانعی رو لباش نشست ، بکهیون فقط تونست انگشتاش رو محکم به لبه ی کانتر قفل کنه تا از افتادن احتمالیش جلوگیری کنه ...
چان سرش رو بیشتر خم کرد و در حالی که کاملاً بین پاهای بکهیون جا گرفته بود ، لبش رو بیشتر رو لبای بک فشار داد ... بک بین حصار دستاش گیر افتاده بود و چان اون لحظه به هیچ چیزی به جز اون لبای پنبه ای که داشت دندونش رو آروم توشون فرو می کرد ، فکر نمی کرد ...
لبشو رو لبای بک حرکت داد و لب پایین بک رو بین دندوناش گرفت و مک محکمی بهش زد ... احساس می کرد تا قبل از اینکه طعم این لبا رو بچشه زندگیش یه شوخی بچه گونه بوده ... همیشه از زعفرون به عنوان خوش طعم ترین ماده ی غذایی یاد می کرد ولی این مسئله واسه قبل از چشیدن طعم این لبا بود !
زبونشو رو لبای بک سر میداد و گه گداری هم مک های محکمی به لبای بک میزد ... واسش اهمیتی نداشت که بکهیون همراهیش نمیکنه ... اهمیتی نداشت که داره یه پسرو می بوسه ... اهمیتی نداشت که قلب اون پسر دوباره به کار افتاده بود و داشت از شدت هیجان و ناراحتی و حس های مختلف از سینه ش پرت میشد بیرون ... فقط می خواست بیشتر بچشه ...
انقدر بچشه که بتونه بعدش فریاد بزنه که خوش طعم ترین ماده رو پیدا کرده ولی همش مال خودشه و به کسی اجازه ی چشیدنش رو نمیده .
چشماش رو بسته بود و عین دیوونه ها و بدون اینکه نفس کم بیاره لبای بک رو با نهایت توانش می مکید ... با گازی که از لب بکهیون گرفت و ناله ی خفیفی که از بین لبای بک خارج شد ، انگار که یه سیلی محکم تو یه روز زمستونی و درست وقتی که شال گردن نبسته و صورتش از سرما سرخه از ناظمش می خوره ، به خودش اومد ...
لباش رو از لبای بک جدا کرد و در عوض پیشونی هاشون رو بهم رسوند ... مردمک های به رنگ شب بکهیون لرزون بودن و لایه ی مرطوبی روشون رو پوشونده بود ...
تو سکوت خونه تو اون شب تابستونی دو تا چیز خیلی واضح به گوش می رسید ...
یکی تیک تاکِ ساعت آشپزخونه و یکی هم تپش های نامنظم قلب پسرایی که همین الآن همو بوسیده بودن ...
نفس های بک نامنظم شده بود و گرمی لبای چان که هنوز برخورد خفیفشون رو به خاطر اینکه پیشونیاشون بهم چسبیده بود به لباش حس می کرد ، شرایط رو براش سخت تر می کرد و در واقع نفساش به شماره افتاده بود .
چان خیلی آروم لب زد و لباش دوباره رو لبای بک کشیده شد :
_ بهت که گفتم اون جوری صدام نکن ...
بک قبل از اینکه بذاره نگاهِ اون چشمای درشت تا عمق وجودش نفوذ کنه و ریشه ای رو که تو قلبش دونده بودو عمیق تر کنه ، چان رو به عقب هل داد با یه ذهن خالی به طرف در دوید ... سوئیچ ماشینشو از رو کاناپه چنگ زد و خودش رو از خونه پرت کرد بیرون ...
دیگه نمی تونست اون جا نفس بکشه ... تمام وجودش داشت گُر می گرفت و کاری از دستش بر نمیومد ... به طرف ماشینش رفت و با نهایت سرعتی که می تونست از اون خونه دور شد ...

***
چ

ان مبهوت به مسیر رفتن بکهیون خیره بود ... بوق دستگاه ساندویچ ساز که خبر از سوختن سری دوم اسنک ها رو میداد هم نتونست چانیول رو از دنیایی که توش غرق شده بیرون بکشه ... ذهنش تهی از هر چیزی بود ... فقط یه چیزو خوب می دونست اونم این بود که حسی که همین چند دقیقه پیش تجربه کرده بود ، قابل مقایسه با هیچ حسی تو دنیا نبود ... اونقدر عالی بود که واقعاً شایسته ی لقب " بهترین حسی که پارک چانیول تجربه کرده " بود .
اما تو یه لحظه واقعیت رو سرش آوار شد و از اون خلسه ی شیرین بیرون اومد ... دستش رو روی کانتر کشید و هر چیزی که اونجا بود رو پایین انداخت ... صدای شکستن ظروف و وسایل سکوت سرسام آور خونه رو بهم زد ...
خدای من اون چی کار کرده بود ؟ ... اون ... اون یه پسر رو بوسیده بود ! و بخش مزخرف قضیه اینجا بود که نه تنها حالش از خودش بهم نمی خورد بلکه ذهنش همین چند ثانیه پیش بهش لقب " بهترین حس " رو هم داده بود !
دستی رو صورتش کشید و دور خودش چرخید ... تهی از هر حسی بود ... شاید اگه پسری که همین چند لحظه پیش بوسیده بودش هنوز بین حصار دستاش بود وضعیت اینجوری نبود ... شاید اگه بکهیونیش ازش فرار نکرده بود و با اون لبای متورم صورتی و چشمای پاپی شکل که مردمکاش می لرزیدن هنوز بهش خیره بود ، حس خوشبخت ترین آدم دنیا رو داشت ...
اما الآن فقط حس یه احمق رو داشت ... یا شایدم یه شیادِ عوضی ... شیادی که اولین بوسه ی یه پسر رو ازش دزدیده بود ... شیادی که نمی دونست علاوه بر اولین بوسه ، قلب خام و بی تجربه ی اون پسر رو هم ازش دزدیده ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now