🎠پارت بیست و هشتم🎠

2.9K 631 61
                                    

فردای اون روز بکهیون که شب رو باز تو یه متل دیگه گذرونده بود ، زود تر از هر روز دیگه ای به هتل اومد ... کارمندای شیفت شب داشتن می رفتن و هتل خیلی خلوت بود . خودش رو فوراً به اتاقش رسوند و یادداشتی نوشت و روی میز منشیش ، سارا ، گذاشت که اجازه ی ورود به اتاقش رو به هیچ کسی نده و خودشم مزاحمش نشه .

کتی رو که دیروز خریده بود ، به پشت صندلیش آویزون کرد و پاهاشو روی میز گذاشت ... نمی دونست تا کی قراره این شرایط مزخرف ادامه پیدا کنه ولی واقعاً احساس خستگی می کرد ... دو شب بود که نخوابیده بود و انقدر فکر کرده بود که قدرت آنالیزش رو از دست داده بود .

نیم ساعت بعد با مسئول پذیرش رستوران هتل تماس گرفت و بهش مشخصات ظاهری جان رو داد و گفت که به بهترین نحو ممکن ازش پذیرایی کنن و هیچ هزینه ای رو هم ازش دریافت نکن ... و این که از طرف بک ازش عذر بخوان که نمی تونه خودش پیشش باشه .

***

س

اعت 10 کیونگسو که از بعضی از پرنسل شیف شب شنیده بود که بکهیون به هتل برگشته ، با نگرانی به سمت اتاق بک پرواز کرد و بدون توجه به سارا دستش رو به سمت دستگیره ی در برد .

سارا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره ، همون طور که رو ورقه ی زیر دستش خطوط نامفهوم می کشید ، بی حوصله گفت : تلاشتون بی فایده ست جناب دو ... در از داخل قفله ... یه یادداشت گذاشتن که کسیو به اتاقشون راه ندم و خودمم مزاحمشون نشم و علاوه بر اون یه یادداشت هم واسه شما گذاشتن .

دستش رو داخل کشو فرو برد و برگه ای رو از توش خارج کرد و به سمت کیونگسو گرفت .

کیونگ سریع تای برگه رو باز کرد :

" هیونگ واقعاً معذرت می خوام که دارم با رفتارام عذابت میدم ... ولی فقط ازت می خوام درکم کنی و اجازه بدی با خودم کنار بیام ... مشکل خاصی واسم پیش نیومده و فقط یه خرده گیجم و احتیاج به فکر کردن دارم ... چند روزی خونه نمیام چون واقعاً نمی خوام نگرانت کنم ... بعد از اینکه برگشتم قول میدم خوب شده باشم ... به شرط این که توام قول بدی چیزی نپرسی ... و امیدوارم به پدرمم خبر ندی . "

هر چند که بک گفته بود نگران نباشه ولی دل کیونگ داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... تو تمام این مدت ، اولین باری بود که بکهیون به این وضع افتاده بود و این واقعاً نگران کننده بود ... کاغذ رو تو دستش مچاله کرد و زیر لب غرید : می کشمت پارک چانیول ...

***

ک

یونگسو یقه ی چان رو بیش تر بین انگشتاش له کرد و با عصبانیت گفت : قبل از این که خودم بفهمم چه بلایی سر بکهیون آوردی و زنده زنده آتیشت بزنم ، جواب بده و بعدش برو آخرین طبقه ی هتل و خودت رو از بالا پرت کن پایین ... چون این جوری دردش کم تره .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now