🎠پارت بیست و یکم🎠

3K 640 19
                                    

با خستگی دستی به صورتش کشید و بعد از شنیدن صدای دینگ دینگِ گوشیش بهش نگاه کرد ... پیام از طرف " بکهیونی " بود ... تایم کاریش تازه تموم بود و به حد مرگ خسته بود و حوصله ی تنها چیزیو که نداشت ، چیزی بود که به آشپزی مربوط بشه ... پیامو باز کرد و متنشو خوند :
" چان نظرت چیه امشب بیخیال آموزش بشیم و بریم یه چرخی بزنیم ؟ ... واقعاً بی حوصله م و اعصاب یاد گرفتن چیزای جدیدو ندارم . "
با خوندن متن پیام لبخندی رو لبش اومد ... بکهیونم مثل خودش امشب حالشو نداشت ؛ اما واقعاً دلش نمی خواست بی مسئولیت به نظر برسه واسه همین جواب داد :
" حتی فکرشم نکن برنامه مون عوض شه ... 10 دقیقه ی دیگه تو پارکینگ باش  ."
به ثانیه نکشید که بک جواب داد :
" چانیووووول ... به مسیح قسم که امشب حوصله ندارم ... در عوض میبرمت یه جای کول . "
سعی کرد مقاومتو کنار بذاره و به طرف پارکینگ رفت ... وقتی نه خودش حوصله داشت نه بکهیون هر چیزی که یادش میداد بی فایده بود .
تو پارکینگ بکهیونو با یه تیپ جدید دید که بهlaferrari یش تکیه زده بود و دستاش تو جیب شلوارِ اسلشش بود ... اون صحنه واقعاً دخترکُش بود ! حتی چانیولم که پسر بود ، جذب اون صحنه شده بود چه برسه به دخترا !
پسر جذابی که گرم کن مشکی رنگی پوشیده بود و کلاه کپ طلایی که با موهاش همرنگ بود ، روی سرش بود و پاهای خوش فرمش توی اون شلوار مشکی ضربدری روی هم قرار گرفته بودن .
با بهت به تیپ عجیب و جدید بکهیون خیره شد و به سمتش رفت ... نزدیکش شد و سر تا پاش رو برانداز کرد و گفت : کجا می خوایم بریم که این جوری لباس پوشیدی ؟ اصلاً این لباسا رو از کجا اوردی ؟ صبح که کت و شلوار تنت بود !
بکهیون لبخند دندون نمایی زد و گفت : گفتم که ... می خوام ببرمت یه جای کول ... این لباسارو هم تو ماشین گذاشته بودم ... حالا بپر بالا تا بریم .
چانیول نگاه مشکوکی به قیافه ی شیطون بک انداخت و چشماش رو تنگ کرد و پرسید : راستشو بگو ... کجا می خوایم بریم ؟
نیشخند بکهیون بزرگ تر شد و همون طور که سوار ماشینش میشد ، گفت : مطمئن باش جای بدی نیست ... سوار شو .
_ پس ماشین خودم چی ؟
_ به راننده م میگم بیاد ماشینتو ببره خونه ت خوبه ؟
چانیول با تردید سوار شد و منتظر موندن تا راننده ی بکهیون بیاد و ماشین رو ببره .
همین که بکهیون راه افتاد ، چانیول دوباره با شک بهش نگاهی انداخت و گفت : من بهت اطمینان ندارم .
بکهیون بلند خندید و گفت : اولین باره ازم می ترسی !
_ چرت و پرت نگو ... ترس کجا بود ؟ ولی از تو بعید نیس بخوای ببریم یه جایو سر به نیستم کنی !
بکهیون با همون نیشخند مسخره ش جواب داد : خوبه که میدونی مِستر پارک !
و بیش تر پاشو رو پدال گاز فشار داد ... چان چشماشو بست و سرشو به صندلی تکیه داد ... یادش نمیومد آخرین باری که با سرعت زیاد رونده بود ، کی بود ... یا شایدم اصلاً انجامش نداده بود ! ... وقتی که هم سن و سال بک بود تازه داشت تو دنیای آشپزی واسه خودش جا باز می کرد و 22 سالش که شد ، دیگه فرصتی واسه تفریح پیدا نکرد .
از همون موقع مراقبت از کار و موقعیتش شد اولویت اول زندگیش و در حالی که اصلاً با روحیه ی شیطونش هم خونی نداشت ، تفریحو یه جورایی کاملاً کنار گذاشت !
بکهیون صدای آهنگو تا ته زیاد کرده بود و باهاش لب میزد ... چان زیر چشمی بهش خیره شد ... نمی تونست باور کنه این پسر همون پسرِ نسبتاً ساکت و حرف گوش کنِ دیشبیه ... اینجوری خیلی یاغی و سرکش به نظر می رسید و این به طرز مسخره ای واسه چانیول جذاب بود !
صدای آهنگو کم کرد و گفت : بکهیونا ...
بک چشم از جاده برداشت و گفت : هوم ؟
_ نمی خوای بگی کجا داریم میریم ؟ ... وای به حالت اگه جای مزخرفی باشه .
بکهیون نگاهشو از جاده گرفت و به چان نگاه کرد و گفت : با ماشین سواری تو جاده ی مالهالند چطوری ؟
_ دیوونه شدی ؟ این وقت شب ؟ الآن حتی یه حشره هم اونجا پیدا نمیشه ... دور بزنو منو برگردون خونه .
_ میدونی چیه چانیول ؟ من دیگه واقعاً امشب خودِ واقعیمم ... بدون هیچ تظاهری . تصمیم گرفتم حتی شده واسه یه شب خودم باشمو و خوش بگذرونمو به کار کوفتی فکر نکنم ... اما تو این مدتی که رابطه مون با هم خوب شده به این نتیجه رسیدم که تو با خودت روراست نیستی ... اون چشمای شبیه دکمه ت دارن فریاد میکشن که دلت می خواد بیایی اما انگار تو ناخودآگاهت یه چیزی مانعت میشه ... چیزی واسه ترسیدن وجود نداره ... فقط کافیه باهام بیایی .
چان با بهت بهش نگاه می کرد ... اون وروجکِ شیطون انگار سرشو تو عمق وجود چان فرو کرده بود و داشت همه ی چیزیو که می دید خیلی صریح بازگو می کرد . اما در عوض گفت : داری خیلی گنده تر از دهنت حرف میزنی بچه جون ...
_ مهم نیس چی میگی ... می خوام امشب هر کاری دلم می خواد بکنم و توام مجبوری پایه م باشی .
لحن بک جوری بود که چانیول نتونست باهاش مخالفت کنه ... چه ایرادی داشت ؟ یه امشبو خودشو می سپرد دست یه جوجه رنگی تا ببینه چی پیش میاد .
بکهیون که مخالفتی از جانب چانیول ندید ، صدای آهنگparty monsterاز weeknd رو تا جایی که ممکن بود زیاد کرد و پاش رو بیشتر رو پدال گاز فشار داد .
اول جاده ی مالهالند بودن و بکهیون داشت با سرعت دیوانه واری از پیچای وحشتناک اون جاده ی کوهستانی عبور می کرد ... کروک ماشینو پایین کشیده بود و باد سردی که به صورت چان برخورد میکرد ، شبیه یه هشدار واسه ورود به جهنم بود .
صدای بلند آهنگ تو گوشش می پیچید و چند ثانیه ای یه بار هم صدای " هوووو " کشیدنای بلند بکهیون که از روی هیجان بود ، با آهنگ مخلوط میشد . به طرز وحشتناکی سرعتشون بالا بود و تو اون جاده ی پیچ در پیچ این واقعاً خطرناک بود .
بکهیون فقط یه پسر 20 ساله بود و مطمئناً خیلی وقت نبود که گواهینامه گرفته اما واقعاً دست فرمونِ خوبی داشت اما باعث نمیشد که چان بذاره اون عین دیوونه ها با جون هر دوشون بازی کنه ، واسه همین با عصبانیت فریاد کشید : اون سرعت کوفتیتو کم کن .
اما بک بی توجه بهش با همون سرعت پیچ بعدیو هم رد کرد ... چان نمی تونست منکر این شه که داره بهش خوش می گذره ... صدای ماشین بک و موزیکش ، تنها صدایی بود که تو اون جاده ی تاریک و خلوت به گوش میرسید و این واقعاً حس خوبی به هر دوشون می داد . چان سعی کرد اهمیت نده و فقط لذت ببره ...
فقط واسه یه لحظه حواس بکهیون به صورت چان پرت شد که همزمان شد با داد بلند چانیول : بکهیون تخته سنگ ... مواظب باش !
خوشبختانه بکهیون خیلی سریع پاشو رو ترمز فشار داد و ماشین با صدای بدی تو فاصله ی کمتر از 5 سانتی متری ِ تخته سنگ متوقف شد . هر دوشون کمربند بسته بودن ولی با شدت به سمت جلو پرت شدن .
چانیول حتی برای ثانیه ای هم به سرزنش بکهیون فکر نکرد و فقط آروم پرسید : خوبی ؟
بکهیون نگاهشو دزدید و با شرمندگی گفت : متأسفم ... من .. من بی دقتی کردم .
_ اشکال نداره ... مهم اینه که الآن اتفاقی نیفتاده ... پیاده شو یه هوایی بخوریم .
بکهیون بدون حرف گوش کرد و از ماشین پیاده شد ... چان به ماشین تکیه داد و بکهیونم چهار زانو رو کاپوت ماشینش نشست ... هر دوشون ساکت به آسمونِ پر از ستاره ی لس آنجلس تو اون شب تابستونی خیره شده بودن .
چانیول بطری آبی رو از تو ماشین بک برداشت و یه نفس سر کشید و دستش رو پشت لبش کشید و بی مقدمه پرسید : بکهیون تو تا حالا عاشق شدی ؟
بکهیون که از سوال یهوییِ چان شوکه شده بود ، با تعجب پرسید : چرا می پرسی ؟
_ هیچ وقت چیزی در موردش بهم نگفتی ... کنجکاو شدمو الآن یهو یادم اومد که ازت بپرسم .
بک سعی می کرد به هر جایی به جز صورت چان نگاه کنه ... حرف زدن در مورد این چیزا معذبش می کرد و حس می کرد یه احمقه که هیچیو تجربه نکرده ؛ واسه همینم جواب داد : آممم ... خب ... من راستش ... نمی دونم .
چان بلند خندید و گفت : مگه میشه ندونی ؟ عشق چیزی نیس که وقتی بیاد متوجه حضورش نشی .
_ خب ... خب من هیچ وقت کسیو تو زندگیم نداشتم ... ینی در واقع اصلاً نمی دونم عاشق شدن چه جوریه .
چان لبخند دندون نمایی زد و با ذوق گفت : منم نمی دونم ... ولی تو تا قبل از اینکه هم سن من بشی تجربه ش کن ... اون جوری که شنیدم میگن چیز خوبیه .
_ یعنی توام تا حالا عاشق نشدی ؟!
نگاهی به صورت بکهیون کرد که تو اون شب که ماه کامل بود ، روشن تر به نظر می رسید ... با اون چشمای پاپی شکل به چان زل زده بود و منتظر جواب بود ... چان لبخندی زد و گفت : اگه عشق به آشپزیو فاکتور بگیری نه ...
ولی خودش خیلی از حرفش مطمئن نبود ... اصلاً نمی تونست حتی واسه یه ثانیه هم به چیزای عجیب و غریبی که تو ذهنش بود ، فکر کنه . مدتی بود که گاهی اوقات به یه چیزایی فکر می کرد ... چیزایی که باعث میشدن مو به تنش سیخ شه و همون لحظه فکر کردن بهشون رو تموم کنه .
نمی دونست این فکرا چطور به ذهنش خطور میکنن ... فقط می دونست تهش چیز خوبی انتظارشو نمیکشه .
بکهیونم که با حرف چان تو فکر فرو رفته بود ، آروم لب زد : به نظرم زندگیمون محتوا نداره ... همش درگیر کاریم ، اصلاً فرصت نداریم یه روز واسه خودمون باشیم ، حتی کسیو نداریم که دوستش داشته باشیم ...
چان ناخواسته و بدون این که حواسش باشه که داره چی میگه گفت : به نظرت باید با هم تجربه ش کنیم ؟
خودش از حرفی که زده بود شوکه شد . نمی دونست چطور همچین چیز مزخرف و بی معنی ای به ذهنش رسیده ... چطور ممکنه آدم از همجنس خودش خوشش بیاد ؟ ... داشت دیوونه میشد و دوست داشت همون جا خودشو از اون بالا پرت کنه پایین ... اما خوشبختانه بکهیون به هیچ وجه تو همچین فازایی نبود که حتی متوجه منظور نهفته تو حرف چان بشه ... حتی یه بارم به این مسئله فکر نکرده بود که دو تا همجنس می تونن عاشق هم باشن ؛ واسه همینم خیلی ریلکس و با خنده گفت : یعنی با هم عاشق شیم ؟ خوب کِیس مناسبشو از کجا پیدا کنیم ؟ ... بعدش ... نمیدونم چطوری بگم ... اما ... اما وقتی که تو عاشق نبودی درک نمی کنم چطور ... چطور با دوست دخترات ... آممم ... خوابیدی ؟
بعد گفتن حرفش نفس عمیقی کشید و چشماشو بست ... آدم خیلی بی حاشیه و پاستوریزه ای نبود و شاید تا امروز کلی کار خلاف قانونِ جورواجور کرده بود ...
نه در حدی که بره زندان یا همچین چیزی ولی اون انجامش داده بود و از خوش شانسیش بود که تا حالا پیش پدرش و هیونگش لو نرفته بود و پاش به اداره ی پلیس باز نشده بود . اما با این وجود همیشه حرف زدن در مورد این مسائل واقعاً براش سخت و خجالت آور بود !
چان نگاه عمیقی به بک انداخت و جوری که انگار کنترل زبون کوفتیش از دستش خارج شده باشه ، گفت : منظورم این نبود که با هم عاشق شیم ... جواب سوال دومتم اینه که این کاریه که تقریباً همه ی مردم دنیا دارن انجامش میدن . فکر کردی همشون عاشقن ؟ اینجوری نیس ... آدم تو زندگیش یه سری نیازا داره که باید بهش توجه کنه ... ولی خیلی فرق هست بین این که از روی عشق باشه تا بدون حتی دوست داشتن .
بکهیون که کلاً قسمت دوم حرفای چانو نشنیده بود ، شوک زده از قسمت اول گفت : منظورت این نبود که با هم عاشق شیم ؟ چی بود پس ؟
چانیول عصبی دستی تو موهاش کشید ... دلش می خواست همون جا بکهیون رو بذاره زیر ماشینو و از روش رد شه تا به سوال پرسیدنش ادامه ادامه نده . پرسیدن این سوال داشت بیش تر به واقعیت نزدیکش می کرد و این واقعاً می ترسوندش . واسه همینم نگاهشو دزدید و لباشو محکم رو هم فشار داد و جواب داد : هیچی بیخیال ... منظور خاصی نداشتم ... نظرت چیه از سرک کشیدن تو زندگی هم دست برداریمو و ستاره ها رو تماشا کنیم ؟ هوم ؟
لبای بکهیون آویزون شدن که چان دلش خواست لباشو از جا بکنه ! به سرعت نگاهشو از صورت بک گرفت و سعی کرد به هر چیزی غیر از اون فکر کنه .
کنار هم دیگه توی سکوت به آسمون خیره بودن و باد خنک اون شب تابستونی به صورتاشون می وزید ... از اون بالا انگار آسمون و زمین یکی شده بودن و چراغای برج های بلند شهرم جزئی از ستاره ها بودن . بکهیون داشت به این همه زیبایی نگاه می کرد و خوشحال از اینکه داره تو همچین شهر فوق العاده ای زنگی میکنه .
اما تمام حواس چان ، برخلاف چیزی که می خواست ، معطوف به پسر کوتاه قدی بود که با فاصله ی کمتر از یه متر ازش چهار زانو رو کاپوت ماشینش نشسته بود و با ژست با نمکی دستاش رو زیر چونش زده بود و با ذوق به ستاره ها خیره بود .
چانیول احساس کرد داره نفس کم میاره و اکسیژن کافی واسه تنفسش تو اون محیط نیست ... در ماشین رو باز کرد و خودش رو صندلی راننده نشست .
بک با تعجب از رو کاپوت پایین پرید و ضربه ای به شیشه زد . چان شیشه رو پایین داد و منتظر موند تا حرفشو بزنه ... بکهیون با اعتراض گفت : هی من خودم می خوام رانندگی کنم .
_ ولی من نمی خوام با اون سرعت کوفتیِ تو به فاک برم .
بک بینی پفکیش رو جمع کرد و با حرص کنار چان نشست ... بعد از راه افتادنشون بکهیون حدود 20 دقیقه مدام داشت به چان غر میزد که مثل آجوشیایی رانندگی میکنه که گواهینامه شون رو 50 سال پیش گرفتن و هیچی از هیجان نمی دونن و از این حرفا ...
پر حرفی های این بچه تموم نشدنی بود و داشت چانیولو به مرز دیوونگی می رسوند ... آخر سرم باعث شد که چان وسط جاده محکم بزنه رو ترمز و فریاد بکشه :
_ یا همین جا غر زدنو تموم میکنی یا تو همین ماشین کاری باهات میکنم که راه رفتن یادت بره !
بعد از زدن این حرف ، هر دوشون شوکه به هم خیره شدن ... چانیول شوکه از جدیتی که واسه تصمیمش داشت و بکهیون شوکه از حجم عصبانیت چانیول ... با چشمای گشاد شده به چان نگاه کرد و گفت : اوکی اوکی چرا انقد عصبی میشی ؟ هر چه قدر دلت می خواد آروم برو .
چان با حرص بهش نگاه کرد و ماشینو راه انداخت اما این دفعه تا جایی که پدال گاز فشرده می شد ، گاز میداد .
بک عین لواشک به صندلی ماشین چسبیده بود و جرأت اعتراض به پسر دیوونه ی کنارشو نداشت ... این بیش ترین سرعتی بود که تجربه کرده بود .
اون همه مسیر تا بورلی هیلز رو تو کمتر از یک ربع رفتن و بعد از رسیدن به خونه ی چان ، چان با حرص پیاده شد و در ماشینو بهم کوبید و بدون خداحافظی ریموت در بزرگ خونه ش رو زد و واردش شد .
بکهیون بهت زده به رفتن چان نگاه کرد و با حرص از پشت سر براش زبون دراورد و خیلی دلش خواست که میدل فینگرش رو هم بالا بیاره اما این کار واسه شخصیت نسبتاً مودبش چندان جالب نبود .
بدون پیاده شدن از ماشین کمربندش رو باز کرد و خودشو رو صندلی راننده کشید و با سرعت به طرف خونش تو بِل اِیر روند .
 

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now