🎠پارت چهل و دوم🎠

2.7K 521 42
                                    

اواخر سپتامبر بود و یک ماهی از قرار گذاشتن بکهیون با چانیول می گذشت و همه چیز بینشون عالی پیش می رفت ... کیونگسو هم از خر شیطون پایین اومده بود و اجازه داده بود که چان و بک بیشتر شبا رو کنار هم باشن چون واقعاً آدمی نبود که بخواد دو نفر که واقعاً عاشق همن رو از هم جدا کنه ...

گرچه این که دونگ سنگش بعضی روزا لنگ می زد به شدت اعصابشو خورد می کرد و دلش می خواست کل هتل کالیفرنیا و آدماشو آتیش بزنه و چانیولو تو اجاق بزرگ آشپزخونه ی هتل گریل کنه ! 

اما با همه ی اینا شرایط واسه خودش چندان خوب پیش نمی رفت ... حتی خیلی کم حرف تر از قبل شده بود و تو روز بیشتر از 10 تا جمله حرف نمی زد و حدود 3 کیلو وزن کم کرده بود ... داشت بحرانی ترین دوران زندگیش رو می گذروند و این واقعاً سخت بود ...

سخت ترین بخشش هم این جا بود که فرارهاش نتیجه نمی دادن ... هر چه قدر تلاش می کرد از موجودی به اسم کیم جونگین فرار کنه ، بیشتر به در بسته می خورد ... درسته تو این یه ماه حتی یه کلمه هم با جونگین حرف نزده بود ، اما خیلی اوقات پیش میومد که با جونگین چشم تو چشم میشد و وقتی جونگین با اون مظلومیتِ تازه تشکیلِ کوفتی تو چشماش بهش نگاه می کرد ؛ احساس می کرد قلبش فشرده میشه ...

و شاید یه جایی گوشه ی ذهنش حالش از خودش بهم می خورد ... به خاطر این که اون قدر شجاعت نداره که جونگین رو قبول کنه و هم خودش و هم اونو عذاب نده ، چون خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بود که از جونگین خوشش میاد !!!

داشت با یه ذهن مشغول رو پرونده های مالی هتل کار می کرد ، که ضربه ای به در اتاقش خورد . سرشو بالا آورد و گفت : بفرمایید ...

در آروم باز شد و بکهیون با لبخند وارد اتاقش شد و روبروی کیونگسو نشست و کتش رو از تنش خارج کرد و گره ی کرواتشو شل کرد و گفت : آخیششش ... داغون شدم با اینا .
کیونگ نگاه بی تفاوتش رو به برگه های جلوش برگردوند و گفت : چی می خوای بکهیون ؟

بکهیون با نیش باز جواب داد : امشب دعوتی خونه ی چانیول ...

اخمای کیونگسو توهم فرو رفت و گفت : رو چه حسابی فکر کردی که من میام ؟!

_ میایی هیونگ ... باید بیایی .

_ بکهیون اذیتم نکن و برو ... نمی بینی چه قدر کار سرم ریخته ؟

بکهیون اخم ظریفی کرد و گفت : هیونگ اجازه نمیدم با فکر و خیال بی خودی خودتو نابود کنی ! درسته منو آدم حساب نمی کنی و یه کلمه باهام حرف نمیزنی اما من نمی تونم عین تو بی تفاوت باشم . یه نگاه به خودت تو آینه انداختی ؟ زیر چشمات گود افتاده از بس تا 4 صبح سرتو تو این برگه های کوفتی کردی ...

کیونگسو بی حوصله از نگاه خیره ی بکهیون فرار کرد و گفت : کارای هتل زیادن ...

صدای بکهیون بالا رفت و گفت : به درک که زیادن ... اون همه الدنگِ مفت خور اون بیرون هست که این کارا رو انجام بدن ! تو چرا خودتو با انجام دادن وظایف اونا خسته میکنی ؟ اصلاً حالا که این جوریه از فردا می سپرم دیگه رات ندن تو هتل ! نمی خوام مث احمقا یه گوشه بشینم و نابود شدن یکی از عزیزامو با چشمای خودم ببینم ... امشبم واسه این که حال و هوات عوض شه ، میای خونه ی چانیول . اگه نیومدی دیگه اسم منو نیار ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now