چانیول با صدای ملچ ملوچ بکهیون توی خواب ، بیدار شد . یه چشمش رو باز کرد و با یه لبخند کج به بک خیره شد که هنوز خواب بود و داشت توی خواب با حالت بانمکی گلوشو می خاروند . لبخند چانیول با دیدن مارکای بنفش رنگ گردن بک عمیق تر شد .
بدن نیمه برهنه شو بالا کشید و به پهلو چرخید و دستشو زیر چونه ش زد و با لذت به حرکات بکهیون توی خواب خیره شد . دستشو جلو برد و انگشتاشو بین موهای پُر بک رقصوند . هنوزم نمی تونست باور کنه که دیشب بکهیونو مال خودش کرده ... همه چی براش مثل یه رویای دور و شیرین به نظر می رسید و چانیول آرزو می کرد تا آخر عمرش تو این خواب خوش باقی بمونه .
بعد از مدتی که نمی تونست حدس بزنه چه قدر گذشته ، آروم خم شد و پیشونی بکهیونو توی خواب بوسید .
از جاش پا شد و بعد از پوشیدن لباسش که از دیشب کف اتاق افتاد بود ، از اتاق بیرون رفت . وارد آشپزخونه شد و مشغول درست کردن صبحانه هایی شد که بکهیون دوست داشت . نگاهی به ساعت کرد و با دیدن عقربه ها که عدد 11 رو نشون میدادن ، ابروهاش به خاطر تعجب بالا رفت و بعدش نیشخند پلیدی رو لبش نشست .
فکر این که کارشو دیشب انقدر خوب انجام داده که بکهیون از شدت خستگی تا الآن خوابیده ، سر ذوق میاوردش ! با نیشخند و غرور واسه خودش کف زد و از پله ها بالا رفت تا بکهیونو بیدار کنه . با وارد شدن دوباره ش به اتاق دوباره هیجان سرتاسر وجودشو فرا گرفت .
گوشیشو برداشت ... قصد داشت از بکهیون عکس بگیره و تا وقتی که زنده ست هر روز به عکسِ این روز خاص نگاه کنه و لبخند بزنه . گوشه ی اتاق ایستاد و بکهیون رو صدا کرد :
_ بکهیونا ... نمی خوای بیدار شی ؟ ساعت 11 ظهره ...
بکهیون عین گربه باسنشو به سمت سقف بالا داد و خاروندش . چان به خنده افتاد و دوباره صداش کرد . بک با بدبختی به بدنش کش و قوسی داد و به شکم روی تخت ولو شد و دست و پاشو کشید و با صدای بانمک و عجیب و غریبی که از دهنش خارج شد ، بلند شد و با گیجی روی تخت نشست .
چانیول در حالی که با لبخند به موجود کیوتی که روی تخت نشسته بود و موهاش شبیه لونه پرنده شده بودن و چشماش نیمه باز بود ، خیره بود ، ازش عکس گرفت .
بک با شنیدن صدای دوربین یه چشمشو باز کرد و با گیجی نگاهی به بدن برهنه ی خودش و اطرافش کرد و سرشو خاروند .
چانیول با خنده گفت : صبح بخیر عزیزم ...
بکهیون خمیازه ی بانمکی کشید و در حالی که دستاشو می کشید ، پرسید : من چرا لباس تنم نیست ؟
چانیول به طرف کمد بکهیون رفت و همون طور که از توی کمد براش لباس خارج می کرد ، جواب داد : دیشب انقدر خوابت میومد که بعد از این که از حمام بیرون اومدیم حتی لباس نپوشیدی و خوابیدی ! واست صبحانه آماده کردم ... لباساتو بپوش و بیا تو آشپزخونه .
![](https://img.wattpad.com/cover/187549352-288-k726814.jpg)
YOU ARE READING
.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.
Fanfiction⚜﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🔱💫𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜⚜ ⚜فیکشن: هتل کالیفرنیا ⚜ژانر: فلاف، رمنس، درام، اسمات ⚜کاپل: چانبک، کایسو ⚜وضعیت: کامل شده ⚜﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🔱💫𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜⚜ بیون بکهیون، پسر رئیس هتل کالیفرنیا، به همراه کیونگسو، منشی شخصی پدرش، به لس آنجلس میرن تا مدیریت هتل رو به دس...