🎠پارت نوزدهم🎠

3K 645 22
                                    

با گیجی از خواب بیدار شد و نگاهی به دوروبرش کرد ... بدنش رو بالا کشید و آرنج هاش رو ستون بدنش کرد و به ساعتِ سفیدِ بزرگِ روی دیوار خیره شد ... عقربه ها ساعت پنج رو نشون میدادن ...
بدنش ناخودآگاه رو این تایم تنظیم شده بود و هر روز ، این ساعت بدون اینکه کسی بیدارش کنه ، از خواب پا می شد . دستی تو موهای نامرتبش کشید و در حالی که یه چشمش بسته بود ، به صفحه ی گوشیش نگاه کرد که ببینه هیونگش بهش پیام داده یا نه ...
با دیدن بک گراند گوشیش که عوض شده بود و عکس چان جای اونو گرفته بود ، هر دو تا چشمش تا آخرین حد ممکن باز شدن و با تعجبی که با عصبانیت مخلوط بود ، داد زد : یـــــاااااا چینجا ... این لنگ دراز احمق به چه حقی عکس کوفتیشو گذاشته بک گراند من ؟
با حرص به عکس نگاه کرد و خواست حذفش کنه که انگشتشو عقب کشید ... دوباره انگشتشو جلو برد و باز عقب کشید ... هی می خواست حذفش کنه هی دلش نمیومد ... لباشو آویزون کرد و با حرص گفت : لعنتی جذاب ...
گوشیشو پرت کرد رو میز و به طرف سرویس بهداشتی توی اتاقش رفت ...
یه دوش 5 دقیقه ای گرفت و سریع موهاش رو خشک کرد ... مجبور بود همون لباسایی که دیروز باهاش به خونه ی چان اومده بود رو بپوشه ... شلوار سبز تیره ش رو پوشید و بعد از پوشیدن پیراهن سفیدش ، روبروی آینه ایستاد و مشغول بستن کروات قهوه ای رنگش شد ...
امروز از اون روزا بود که گره کروات باهاش لج کرده بود و هرکاری می کرد درست بسته نمیشد ... پر حرص پوفی کشید که باعث شد یه دسته از چتری های طلایش به سمت بالا حرکت کنن و دوباره روی صورتش بریزن ...
بیخیال درست بستن اون گره کوفتی شد و بعد از پوشیدن جلیقه و کتش ، موهاش رو بالا داد و از اتاق بیرون رفت ... راستی تا جایی که یادش میومد اون دیشب تو آشپزخونه خوابش برده بود ... چطوری سر از اتاق دراورده بود ؟
خونه ی توی سکوت محض فرو رفته بود ... از پله ها پایین رفت و سرکی توی نشیمن کشید ... با استشمام بوی وانیل به سمت آشپزخونه رفت ... چان رو دید که مشغول درست کردن صبحونه ست و تو عالم خودش غرقه ... آروم گفت :
_ صبح به خیر ...
چان با لبخند به طرفش برگشت و جوابش رو داد و گفت : چه دقیق بیدار شدی ... آماده م که هستی ... صبر کن الآن صبحانه ت رو میارم .
بک روی صندلی نشست و دستاش رو توهم گره کرد و به چان خیره شد که داشت خیلی حرفه ای کرپ های توی تابه رو بر می گردوند ...
بعد از چند دقیقه اون کرپ های طلایی که لایه ای از خامه و برش های توت فرنگی داخلش رو پوشونده بود و روش با رگه هایی از نوتلا تزئین شده بود ، تو یه بشقاب سفید روبروش قرار گرفتن . چان با لبخند گفت : دیشب خوب خوابیدی ؟ ... خیلی خسته بودی .
_ آره ... فقط نفهمیدم چطور از آشپزخونه رفتم تو اتاقم ... تو بردیم ؟
چان پوکر بهش خیره شد و گفت : نه ... آخرین باری که رفته بودم نِوِرلند ، تینکربل بهم یه مقدار گرد جادویی داده بود ... از اون ریختم رو سرت خود به خود تا اتاق رفتی .
بک لبخند دندون نمایی زد و گفت : ببخشید ... سنگینیم اذیتت کرده .
چانم جواب لبخندش رو داد و گفت : قوطی کنسرو از تو سنگین تره .
هر دوشون مشغول خوردن صبحانه شدن که بکهیون یهو یاد بک گراند گوشیش افتاد و نگاه تیزی به سمت چان پرتاب کرد و گفت : راستی تو به چه حقی عکستو گذاشتی بک گراند من ؟
چان ریلکس و با پوزخند نگاش کرد و گفت : نه اینکه توام حذفش کردی ؟
لبای بکهیون عین ماهی باز و بسته شدن و بعدش لباشو رو هم فشار داد و با حرص به چان نگاه کرد ... حتی نمی تونست منکرش بشه ... انقد پوزخندِ رو لبای چان مطمئن بود که اجازه ی حرف زدنو بهش نمیداد .
چان بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت : دروغ میگم ؟
بک بی توجه بهش با صبحانه ش مشغول شد و حرفی نزد ...
بعد از تموم شدن صبحانه شون چان بلند شد و ظرفا رو تو سینک گذاشت و با عجله گفت : بدو بکهیون ... همش نیم ساعت وقت داریم .
بک همون جور که داشت با گره کرواتش ور می رفت ، غر زد : این کوفتی درست نمیشه ...
_ بدش من بابا ... نیم ساعته هنوز نتونسته یه گره رو درست ببنده .
روبروی بک ایستاد و کرواتش رو باز کرد و مشغول بستنش شد ... سه گره بستش و ضربه ای به شونه ش زد و گفت : بریم دیر شد .
بک لباساش رو مرتب کرد و پشت سر چان از خونه خارج شد ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now