🎠پارت نهم🎠

2.8K 760 66
                                    

ووت منو بدین برم >< 💜✨

***

بقیه ی روز سریع تر از اون چیزی که می بایست گذشت . انگار همه ی کائنات دست به دست هم داده بودن تا اون اتفاق نامبارک رو جلو بندازن . توی یه چشم بهم زدن چانیول جلوی در اتاق بکهیون ایستاده بود و داشت خودشو راضی می کرد که خیلی محترمانه از منشیش اجازه ی ورود بگیره .

- رئیس بیون تشریف دارن ؟ کار مهمی باهاشون دارم .

این کلمات وقتی با جدیت و بدون قصد تمسخر بیان می شدن زیاد از حد عذاب آور بودن ...

_ بله یه لحظه ...

بکهیون که تقریبا داشت سر میزش خوابش می برد با صدای زنگ تلفن از جاش پرید و تقریبا داد زد :

_ من بیدارم !!

با فهمیدن کار احمقانه ای که ازش سر زده بود ، نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند تا مطمئن بشه کسی شاهد مسئولیت پذیری بیش از حد و اندازش نبوده !

صداش رو صاف کرد و جواب داد :

_ بله ؟

_ خسته نباشید رئیس ...

بکهیون با خودش غرغر کرد :

_ مگه این که آدم از استراحت زیاد خسته بشه !

_ جناب پارک اینجان ... می خوان شما رو ببینن .

چشمای بکهیون از حدقه بیرون زد . اگه سیم تلفن جلوش رو نگرفته بود ، یه دور دور اتاق قر میداد ولی با این وجود سعی کرد هیجان صداش رو کنترل کنه :

_ بهشون بگین من یه جلسه مهم دارم ... فعلا نمی تونم ببینمشون .

_ چشم قربان .

سارا از خدا خواسته با نیش باز حرفای بکهیون رو به چانیول منتقل کرد و تنها چیزی که عایدش شد ، مرد عصبانی و قد بلندی بود که داشت با قدمای بلند خودش رو به اتاق رئیسش می رسوند .

تلاش بی ثمرش برای متوقف کردن چانیول ، به کوبیده شدن در توی صورتش ختم شد ... چند قدم عقب رفت و زیرلب زمزمه کرد :

_ فک کنم همین الان رئیسمو به کشتن دادم !    

با وجود اینکه چانیول از اولشم می دونست بکهیون داره دورش میزنه ، ولی با دیدن اتاق خالی عصبانیتش چند برابر شد ... با تمسخر چند تعظیم کوتاه به آدمایی که وجود نداشتن کرد و گفت : معذرت میخوام که مزاحم جلسه ی خیلی مهمتون با ارواح شدم !!

بکهیون مطمئن نبود اون روز زنده از اتاقش خارج میشه یا نه ... اما می دونست که اگه نشون بده ترسیده ، واسه همیشه همه چیز رو از دست داده .

نهایت قدرتش رو برای تظاهر کردن و بی خیال به نظر رسیدن ، جمع کرد ... که تو کارشم موفق شد .

خیلی آروم در حالی که شکلاتی رو از روی میزش بر می داشت ، پوست شکلات رو باز کرد و به میزش تکیه داد و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و آروم شکلات رو جوید .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.حيث تعيش القصص. اكتشف الآن