🎠پارت سی و نهم🎠

3.3K 593 37
                                    

_ یـــــــا عوضی ... تو به چه حقی همچین حرفی میزنی ؟ مگه از روی جنازه ی من رد شی بذارم نزدیک هیونگم شی !

جونگین در حالی که با خون سردی سعی می کرد انگشتای بکهیونو از یقه ش جدا کنه ، پوزخند زد و جواب داد : اینطوریاست ؟ توام باید از رو نعش من رد شی بذارم نزدیک چانیول شی ... یا با هیونگت صحبت میکنی یا میرم بهش میگم با هم قرار میذارید و اون وقت اونم مستقیم می بره میذاره کف دست بابات !

بکهیون یه کم رو پنجه ی پاش بلند شد تا بتونه مستقیم تو چشمای جونگین نگاه کنه . با نفرت تو چشماش خیره شد و در حالی که دندوناش با حرص رو هم فشرده میشد ، گفت : هیونگ من از پسرا خوشش نمیاد . مخصوصاً از یه عوضیایی مثل تو.

_ جدا ؟! خودش بهت گفته ؟ توام از پسرا خوشت نمیومد ولی تا چند وقت دیگه قراره هر وقت راه میری لنگ بزنی !

چانیول داد کشید : یــــا عوضی این چه حرفیه داری میزنی ؟ چرا داری نون منو آجر میکنی ؟ نترسونش بی شعور !

بکهیون با حرص یقه ی جونگینو ول کرد و با نفرت نگاهی به چان و جونگین انداخت و گفت : یعنی ... از هر دوتون ... متنفررررمممممم .

جونگین شونه بالا انداخت و جواب داد : مگه دروغ گفتم ؟ وقتی داشتی قبول می کردی دوست پسرش بشی لابد به اینجاهاشم فکر کردی دیگه ... نکردی ؟

بکهیون با عصبانیت دستی تو موهاش کشید که نگاه چانیول به دنبال حرکت دستش تو موهاش کشیده شد و با شیفتگی بهش خیره شد . با حرص گفت : دِ آخه کثافت ... هیونگ مظلممو چه طور با دستای خودم بدم به توی دیوث ؟ کم گند بالا اوردی ؟ کم خودم با دوست دخترات دیدمت ؟

جونگین بی حوصله پوفی کشید و چشماشو باز و بسته کرد و گفت : بکهیون من دوستش دارم ... اینو بفهم خواهشاً .

_ برام مهم نیس چه حسی بهش داری . من نمی تونم بذارم نزدیک هیونگم شی !

جونگین با عصبانیت داد کشید : آخه به تو چه ربطی داره جوجه ؟

بکهیون اومد جوابشو بده که چانیول با عصبانیت فریاد زد : اَهههههه ... خفه شید دیگه ... روانی شدم از دستتون ... اینو بفهمین که کیونگ یه آدم بالغه ... خودش باید واسه زندگیش تصمیم بگیره . به شما چه ربطی داره که کیونگ چی می خواد ؟ چرا جای اون تصمیم می گیرین ؟

بک و جونگین با خشم نگاهی بهم دیگه کردن . جونگین نوک زبونشو بیرون آورد و به بک نشون داد و بکهیونم با حرص تمام زبونشو بیرون اورد و خم شد و واسه جونگین زبون درازی کرد ! چانیول با عجز روی زانوهاش افتاد و دستاشو به سمت آسمون باز کرد و گفت : مریم مقدس من چه طور قراره بقیه ی عمرمو با یه دوست پسر خل و چل و یه دوست خل و چل تر بگذرونم ؟

بک و جونگین پوکر بهش نگاه کردن و بک انگشت اشاره ش رو کنار سرش چرخ داد به نشونه ی اینکه " خل شده . " و جونگینم در تأییدش سر تکون داد ... چانیول با بهت بهشون خیره شد و حرفی نزد . واقعاً باورش نمیشد دو تا آدم چطوری این حجم از حماقتو تو خودشون جا دادن !

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now