🎠پارت بیست و هفتم🎠

3K 651 51
                                    

بکهیون نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و چشمای در حال سوختنشو رو هم فشار داد ... ساعت 7 صبح بود و اون فقط نیم ساعت خوابیده بود ... و تو همون نیم ساعتم فقط خواب های آشفته دیده بود .

بدن خسته ش رو بالا کشید و بعد از پوشیدن لباساش از اتاق خارج شد و بدون این که صبحانه بخوره ، کلید رو تحویل داد و از متل زد بیرون ... امروز رو که مسلماً توانایی هتل رفتن نداشت و دلشم نمی خواست به کسی زنگ بزنه ...

در ماشینش رو باز کرد و روی صندلی نشست و چشماش رو بست و حدود یک ساعت به ذهن خسته ش یه استراحتی داد ... بعدش به طرف ساحل ویل راگِر رفت ... قدم زدن کنار دریا ، تو اون روز آفتابی شاید می تونست یه کم حالش رو بهتر کنه ...

***

کیونگسو با استرس وارد آشپزخونه شد و دنبال چان گشت :

_ جناب پارک ... جناب پارک کجایین ؟

دستی رو شونه ش خورد و کیونگسو برگشت .

_ اینجام کیونگی ...

با تعجب نگاهی به قیافه ی درب و داغون چان کرد و با نگرانی گفت : چان حالت خوبه ؟

چان با ناراحتی سر تکون داد ... کیونگسو با نگرانی گفت : اتفاقی افتاده ؟ ... آخه هم تو این شکلی شده ... هم ... خبری از بکهیون نیست .

چانم که نگران شده بود ، جواب داد : یعنی چی خبری ازش نیست ؟

_ خب ... خب من انتظار داشتم اون با تو بیاد سرکار ولی وقتی اومدی همراهت نبود ... الآنم ساعت 8 شده ولی حتی به تماسام جوابم نمیده .

چان داشت از نگرانی دیوونه میشد و از طرفی هم نمی دونست باید جواب کیونگسو رو چی بده ؟ بگه که من دیشب خودخواهانه دونگ سنگت رو بوسیدم و اونم ول کرده رفته ؟ ... این امکان نداشت ... با اخلاقی که از کیونگ سراغ داشت اون وسط همین آشپزخونه با ساطور تیکه تیکه ش می کرد !

کلافه دستی رو صورتش کشید و سعی کرد یه دروغ قابل باور جفت و جور کنه :

_ خب راستش ... دیشب ... من ... میدونی ... ما دیشب دعوامون شد .

کیونگسو نگاه مشکوکی بهش کرد و گفت : خب ؟ سر چی اون وقت ؟

چانیول با استرس نگاهش رو دزدید و گفت : چیز خاصی نبود ... یعنی مسئله ی کوچیکی بود ... بکی زیادی بزرگش کرد و بعدشم ...

_ بعدشم ؟؟

_ ول کرد رفت ...

کیونگسو با حرص دستاش رو مشت کرد و با صدای آرومی غرید : واقعاً آدم بی مسئولیتی هستی پارک چانیول ... چطور بدون این که حتی نگرانش بشی انقدر راحت داری به کارات می رسی ؟ ... راستشو بگو ... چی بهش گفتی که این جوری آتیشی شده ؟ ... بکهیونی که من میشناسم هیچ وقت به خاطر یه چیز ساده تا این حد پیش نمیره .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now