🎠پارت شانزدهم🎠

2.9K 668 22
                                    

هر دوشون پیش بنداشون رو پوشیده بودن و بک آماده بود تا چان توضیح بده که امشب قراره چی درست کنن :
_ خب تروفاد یه غذای اصیل فرانسویه که منشأش به شهر اوورنی بر می گرده ... دستور پخت ساده ای داره ... حدود یک کیلو سیب زمینی آب پز رو پوست میکنی و اجازه میدی خنک بشه ... سیر رو رنده میکنی ... سیب زمینی ها رو ورقه ورقه میکنی و توی ظرفی که بدنه ش رو با چربی غاز ، چرب کردی می چینی ... سیر رو روش میریزی و بعد از اضافه کردن نمک بهش میذاریش تو فر ... 15 دقیقه قبل از پایان پخت از فر میاریش بیرون و پنیر لاگیول رو روش می چینی و دوباره میذاریش توی فر تا پنیر آب بشه . آخر سر هم روش فلفل و جعفری خرد شده می پاشی .
مثل دفعه ی قبل یه تیکه از پنیر رو کند و به سمت بک گرفت و گفت : توصیفش کن ...
بک دوباره رو طعم پنیر متمرکز شد و گفت : از شیر گاو تهیه شده ... بافتش خامه ای و سفته ... رایحه ی تندی داره و خیلی شوره .
این دفعه هم مثل دفعه ی پیش عالی بود ... چان لبخند زد ... شنیدن توصیف های بکهیون از پنیرا ، که مواد مورد علاقه ش تو آشپزی بودن ، داشت به یکی از سرگرمی هاش تبدیل می شد ... بک با پنیرا خیلی خوب ارتباط می گرفت و این چانو هیجان زده می کرد .
نگاهی به جعبه ی خالی دستمال کنارش کرد و به بک گفت : لطفاً برو از تو اتاقی که کنار اتاق خودته یه جعبه دستمال بیار ... تو کمده .
بک سری تکون دادن و رفت ... وارد اتاق شد و در کمد رو باز کرد ... پر از خرت و پرت بود ولی هر چی گشت نتونست دستمال پیدا کنه ... از اتاق بیرون اومد و از بالای پله ها داد زد :
_ جناب پارک من نتونستم پیداش کنم .
چانیول از آشپزخونه بیرون اومد و از پله ها بالا اومد و گفت : عجیبه ... کلی ازشون داشتم ... تو کمد این اتاقو گشتی نه ؟
به اتاق کنارش اشاره کرد .
بک جواب داد : نه خودتون گفتین اتاق کناری خودت .
_ ببخشید اشتباه کردم ... اینجان احتمالاً .
هردوشون رفتن تو اتاقو و چان در کمد رو باز کرد ... چشمای بک با دیدن اون همه دستمال از تعجب گرد شد و ناخودآگاه گفت : ووووو ... این همه دستمال به چه دردی می خوره ؟
چان با شیطنت گفت : مصارف مختلفی داره ... مخصوصاً موقع دیدن فیلم های خاص خیلی کابردیه !
بک بدون اینکه منظور شرم آور نهفته پشت حرف چانو بفهمه ، لبخندی زد و گفت : اُمو فکر نمی کردم انقدر احساسی باشین جناب پارک که بخواین پای فیلم گریه کنین .
چان با همون لبخند پلیدش ، لب زد : آره خیلی احساسیم ... خییییلی .
این بچه از چیزی که فکر می کرد پاستوریزه تر بود ... اگه یه کم باهاش صمیمی می شد حتماً به عنوان هدیه براش مجله ی پلی بوی می خرید !
هر دوشون برگشتن تو آشپزخونه و بک مشغول کندن پوست سیب زمینیا شد و بعدش چان بهش گفت که ورقه ورقه شون کنه اما بک اشتباهی داشت نگینی خردشون می کرد !
چان واسه اینکه اذیتش کنه به طرفش رفت و از پشت سر بک دستاش رو عبور داد و روی دست بک گذاشت و با ملایمت گفت : من کی گفتم نگینیش کنی ؟ گفتم ورقه ورقه ...
نفس های گرم چان به گردن بک می خورد و باعث میشد قلقلکش بیاد ... در حالی که معذب شده بود ، یه مقدار گردنش رو کج کرد . چان از عکس العملش خنده ی آرومی کرد و دستای بک رو تو دستش گرفت و ساطور رو حرکت داد تا سیب زمینیا ورقه ورقه برش بخورن ...
خودشم باورش نمی شد این پسری که الآن تقریباً از پشت بغلش کرده همون بیون بکهیونیه که دلش نمی خواست حتی دیگه چهرهش رو به یاد بیاره ... انگار تمام کینه ای که نسبت بهش داشت ، با عذرخواهیش در عرض این چند روز غیب شده بود و دلش کاملاً باهاش صاف شده بود ... چون از همون روز اول به ذات خوبش ایمان داشت .
وقتی که می خواست بک رو رها کنه ، از قصد دوباره نفسی توی گردنش کشید که اذیتش کنه ... بک دوباره گردنش رو کج کرد که باعث شد چان به خنده بیفته و صداش کرد : بکهیون ...
بک با تعجب به سمتش برگشت ... این اولین بار بود که چان اسمشو کامل صدا می کرد ... تا قبل از اینکه چان با اون صدای بمش اسمش رو بگه ، بهش فکر نکرده بود که چه اسم قشنگی داره ...
_ بله جناب پارک ؟
_ میشه دیگه انقدر به من نگی جناب پارک ؟ من همش هفت سال ازت بزرگترم ... وقتی بهم میگی جناب پارک حس یه آجوشی ماهی فروش تو بندر اولسان بهم دست میده .
بک لبخندی زد و با خجالت گفت : خب پس چی بگم ؟ به هر حال شما هیونگم محسوب میشین .
_ نمی دونم هر چیزی به جز جناب پارک ... مثلاً چانیول ، یا چانیولی ، یا چان ، یا چانی ، یا چان چان ... نمی دونم ، هرچی ... انقدرم باهام رسمی صحبت نکن ... باهام راحت باش .
بک متعجب از اسامی پیشنهادی چان ، پرسید : حتی هیونگم نگم ؟
چانیول ناخودآگاه دلش نمی خواست بک بهش بگه هیونگ ... نمی دونست چرا اما دلش نمی خواست به عنوان هیونگش باشه ... واسه همینم جواب داد : هیونگم نگو ... فقط اسم خودم .
بک معذب " باشه " ای گفت ...
_ باشه چی ؟
با گیجی تکرار کرد : باشه چی ؟
_ باشه چانی ...
در حالی که واقعاً براش سخت بود ، لب زد : باشه چانی ...
چان با لبخند به پسر کنارش که مشغول ورقه ورقه کردن سیب زمینیا بود خیره شد ...
بعد از اینکه کار بک تموم شد  روبروی چان ایستاد و گفت : حالا باید چی کار کنم ؟
_ بیا بغلم !
دستاش رو باز کرد و منتظر به بکهیون که تو شوک فرو رفته بود ، خیره شد و بدون اینکه اجازه ی عکس العمل به بک بده ، اونو تو بغلش کشید و دوستانه و با لبخند گفت : اینم واسه عذرخواهی من ... گرچه که یه خرده دیر شد ... بغل آشتیمونه ... متأسفم که با حرفام آزارت دادم و امیدوارم منو ببخشی ... نمی دونم چی شد اما تو یه لحظه کنترلم رو از دست دادم ... نمی خوام رفتار زشتمو توجیه کنم اما واقعاً حرفایی که زدم از ته دلم نبود ... فقط اون لحظه می خواستم هم خودمو خالی کنم هم کاری کنم تو به خودت بیایی .
اون یه ذره دلخوری ایی هم که ته دل بکهیون وجود داشت ، تقریباً از بین رفت ... اونم چانو دوستانه بغل کرد و گفت : حقم بود اون حرفا رو بشنوم ... رفتارم واقعاً بچه گونه بود و عین احمقا به حرفای یه منشی اعتماد کردم ... الآنم واقعاً خوشحالم که بخشیدینم .
چان از بغل بک بیرون اومد و در حالی که هنوز دستاش دور کمر بک حلقه بود ، اخم کرد و گفت : دومین باره که دارم میگم باهام غیر رسمی حرف بزن ... بعدشم ، اون منشیتو هنوز اخراج نکردی ؟
بک معذب دستای چانو از رو کمرش پس زد و در حالی که سعی می کرد چان رو جمع نبنده گفت : اشتباه کرد که می خواست بین من و تو رو خراب کنه ... اما با این حال بازم دلم نیومد اخراجش کنم .
_ نباید انقدر ساده از اشتباهات بقیه بگذری بک ... اون وقت باز به خودشون اجازه ی اشتباه کردن میدن .
_ شاید ...
بالاخره غذاشون آماده شد و شروع به غذا خودن کردن ...
چان در حالی که غذا می خورد ، با لبخند به پسر روبروش نگاه می کرد که بدون توجه به چیز دیگه ای ، در حال غذا خوردنه ... به اون هیکل لاغر نمیومد همچین اشتهایی داشته باشه ... کلاً هر شب همین جور غذا می خورد ... لبخندش عمیق تر شد و پرسید : همین جور که داری غذا می خوری چرا از خودت بیش تر نمیگی ؟
بک بدون اینکه نگاهشو از ظرف غذاش بگیره با دهن پر گفت : چی بگم ؟
چان باورش نمیشد این پسر با این لپای باد کرده از غذا همون آدم اخموی سه هفته پیشه ... بکهیون از چیزی که فکر می کرد خیلی صاف تر و روشن تر بود ... روحش پاک و صیقل خورده بود و کاملاً با چهره ش هماهنگ بود ... تو اون چشمای شفاف هیچ پلیدی ای وجود نداشت و چان اینو از روز اول فهمیده بود .
جواب داد : هر چیزی ... از بچه گیت ... از دوران مدرسه ت ... می خوام شاگردمو بهتر بشناسم .
بکهیون سعی کرد لقمه ی گنده ی توی دهنش رو قورت بده ... یه ذره آب خورد  و گفت : اممم ... اسم و سنمو که می دونین ... نه می دونی ... خب من تو سئول به دنیا اومدم ... پدر و مادرم خیلی زود ازدواج کردن و منم خیلی زود وارد زندگیشون شدم ... وقتی دو سالم بوده مادرم مریض میشه و فوت میکنه ... تقریباً چیزی ازش به خاطر ندارم ... نیست ... ولی اگه بود خیلی خوب میشد .
چان با بهت به بکهیون نگاه کرد و لب زد : متأسفم ... نمی دونستم .
بکهیون با شیطنت گفت : اگه می دونستی باهام بهتر رفتار می کردی ؟
چان صادقانه جواب داد : آره ...
_ پس ای کاش بهتونـ... بهت زود تر می گفتم .
بک دروغ گوی خوبی نبود ... چان خیلی راحت تونست لبخند مصنوعی روی لبش و لرزش صداش رو حس کنه ... واسه اینکه حواسشو پرت کنه ، پرسید : مدرسه چی ؟ ... اونجا چطور بودی ؟
_ دانش آموز چندان خوبی نبودم ... با اکیپم زیاد درد سر درست می کردیم ... یه جورایی پول بابام بهم اجازه ی هر رفتاریو می داد ... ولی وضع درسیم بد نبود ... از بین صد نفر ، نفر هجدهم بودم .
بعدش با هیجان شروع کرد به تعریف کردن گندایی که تو مدرسه بالا آورده بودن ... از به گوه کشیدن ماشین معلماشون با تخم مرغ گرفته تا نوشتن کلمه ی فاک با ادرارشون رو دیوار مدرسه !
چان تقریباً دیگه از خنده کبود شده بود ... انقدر بک با نمک ماجراهاش رو تعریف می کرد ، که صدای قهقهه ی چان تو کل فضای خونه می پیچید ... محکم دست می زد و صدای شلیک خنده ش به هوا می رفت .
بعد از این که بک خاطراتشو تعریف کرد ، یه لقمه ی گنده تو دهنش گذاشت و با دهن پر گفت : شما .. نه تو چی ؟ تو از خودت بگو .
چان که حالا آروم شده بود ، قاشق رو تو ظرف غذاش جا به جا کرد و گفت : توام که اسم و سنمو می دونی ... منم تو سئول به دنیا اومدم ولی وقتی 5 سالم بود اومدیم لس آنجلس ... من یه نونا دارم که اسمش یوراست ... چند سالی میشه که ازدواج کرده و برگشته سئول ... می دونی ، ما وقتی اومدیم اینجا فقط من و مامانم و نونام بودیم ... بابام باهامون نیومد ... اون نمی تونست کارش رو ول کنه و مامانمم نمی تونست زندگیشو تو یه جایی مثل سئول تلف کنه ... از هم جدا نشدن و همیشه هوای همو دارن ولی خب اغلب اوقات کنار هم نیستن ... راستش من هیچ وقت یه خانواده ی کامل نداشتم .
بک خیلی عادی سر تکون داد و گفت : درست عین من ... راستی بابات رئیس گروه اِمپروره نه ؟
_ اوهوم .
_ پس توام چائه بولی ... آشپزیو از کی شروع کردی ؟
_ از وقتی وارد دبیرستان شدم ... همون موقع رفتم پاریس و بعدشم تو دانشگاه سوربن هتلداری خوندم .
دو تاشون ساکت شدن که چان گفت : راستی دوست دختر چی ؟ دوست دختر نداری ؟
بک خجالت زده دستی پشت گردنش کشید و گفت : نه ندارم ... یعنی تا حالا نداشتم .
چشمای چان از تعجب گرد شد و گفت : تو دیگه خیــــــلی پاستوریزه ایی ... عیب نداره خودم یه خوبشو واست پیدا می کنم ... بعدشم بهت یاد میدم چطور عرض یه ماه حامله ش کنی .
و پشت بند حرفش چشمکی زد ... بک با گیجی نگاهی به چان کرد و از خجالت سرشو پایین انداخت ... چان با بهت و خنده نگفت : نگو که فکر می کنی لک لکا بچه ها رو میارن ؟
بک لب زد : نه ... دیگه انقدرم افتضاح نیستم ...
_ راستش من و جونگین تنها چیزی که از بچه ها می دونیم ، طرز تهیه شونه ... البته من فقط تا مرحله ی خوندن رسپی پیش رفتم ولی جونگین رسپیو پخته ... تا حالا دو تا از دوست دختراش حامله شدن که از شانس خوبش هر دو بار بچه سقط شده ...
بک با گیجی به چان خیره شده بود ؟ ... چی می گفت این ؟... رسپی بچه دیگه چه کوفتی بود ؟
قیافه ی متعجب بک ، چانیول رو به خنده انداخت و گفت : این حرفا چیه دارم به یه بچه ی معصوم میگم ... بی خیالش .
بک با کنجکاوی پرسید : خودت چی ؟ ... خودت دوست دختر نداری ؟
_ چرا دارم ... یه رومخشو .
بک ناخودآگاه حس کرد از این که چان دوس دختر داره ، یه جوری شده ... نمی دونست چه جوری فقط می دونست یه جوری شده ... حساش رو پس زد و گفت : چرا رو مخ ؟
_ انتخاب خودم نیست ... مامانم مجبورم کرد باهاش قرار بذارم .
بک ساکت شد و حرفی نزد ...
چان به ظرف های خالی روی میز نگاه کرد ... دو نفری اون همه غذا رو خورده بودن ... اشتهای بک ، تو این چند شب اشتهای اونم باز کرده بود و بعد از یه مدت طولانی حسابی غذا خورده بود ... از جاش بلند شد تا ظرف ها رو تو ماشین ظرفشویی بذاره .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now