🎠پارت دهم🎠

2.9K 685 27
                                    


_ کیونگ قرار نیست از اون هتل کوفتی بیرون بیایی ؟ ساعت داره 9 میشه و ما هنوز خودمونو به باشگاه نرسوندیم .

کیونگ در حالی که گوشی رو بین سر و شونه ش نگه داشته بود و دستاش درگیر مرتب کردن پرونده ها توی قفسه بودن ، جواب داد : متأسفم اریک ... تا 5 دقیقه ی دیگه میام تو لابی .

_ من اصلاً نمی فهم تو چرا میایی باشگاه ؟ مگه نگفتی تو اون خونه ای که اون رئیس خرپولت در اختیارت گذاشته یه gym درست و حسابی هست ؟ خب از اون استفاده کن .

_ تنها ورزش کردن فایده ای نداره ... با دوستم بکهیون گاهی اوقات اون جا ورزش می کنیم اما اغلب وقتایی که اون هست من نیستم یا بر عکس ... امشبم که کار داره می خواد تا صبح تو هتل بمونه .

_ حالا هر چی ... داره دیر میشه ... سریع بیا پایین .

_ اومدم ... اومدم .

ساک ورزشی بزرگ سفیدش رو از روی میزش برداشت و از اتاقش بیرون رفت و به طرف آسانسور دوید ...

خیلی سال بود ورزش می کرد ... تقریباً از 7 سالگی تکواندو رو شروع کرده بود ... انقدر کارش خوب بود که همیشه به تیم ملی دعوت می شد ... اما خب همیشه زندگی اون جور که آدما میخوان پیش نمیره ...

با مریض شدن پدرش ، وقتی که 18 سالش بود مجبور شد با همه ی رویاهاش خداحافظی کنه ...

رویای قهرمان شدن تو مسابقات مختلف ... رویای کولی گرفتن از مربیش ... رویای دور افتخار زدن با پرچم کشورش دور تا دور تاتامی ... رویای بوسه زدن به مدال طلا ...

همه ی این رویاها واسه کیونگ شبیه یه حباب بود و مریضی پدرش مثل سوزن که تو حباب آرزوهاش خورد و ترکوندش ...

به جای اینکه هرشب خواب بالا پریدن روی سکوی قهرمانی رو ببینه ، به خودش دیکته کرد که دیگه باید تموم بشه ... اون تک پسر خانواده ش بود و حالا که پدرش حال خوبی نداشت ، نمی تونست بذاره مادرش و دو تا خواهرش سختی بکشن .

در عوض شب و روز درس خوند و به صورت نیمه وقت کار کرد ... طوری که دیگه وقت تمرین نداشت ... به دانشگاه رفت و مدیریت خوند .

به هرکس می گفت  تکواندو رو کنار گذاشته از تعجب شاخ در میاورد ... علتش رو هم که ازش می پرسیدن ، قد کوتاهش رو بهونه می کرد و می گفت که با این قد جای پیشرفت نداشته ... اما خودشم خوب می دونست که حتی اگه قدش از اینم کوتاه تر بود با تکنیک نابی که داشت می تونست همه ی حریف های توی وزن خودش رو شکست بده ... مربیش هر چه قدر باهاش کلنجار رفت که برش گردونه ، کیونگ گوش نکرد ... چون واقعاً شرایطشو نداشت ...

الآن به جای همه ی اون رویاها ، مجبور بود از 6 صبح تا 9 شب از این اتاق به اون اتاق بدوه و به کارا سروسامون بده ... اما اصلاً از شرایطش ناراحت نبود ... حسرت می خورد اما ناراحت نبود ... به لطف آقای بیون می تونست هم خودش خوب زندگی کنه و هم واسه خانواده ش پول بفرسته ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now