🎠پارت بیست و ششم🎠

3.1K 641 13
                                    

بکهیون نمی دونست داره کجا میره فقط با نهایت توانش  پدال گاز رو فشار می داد ... می خواست از بورلی هیلز دور شه ... از لس آنجلس دور شه ... انقدر بره تا به سئول برسه و بعدشم بره خونه ی خودشون ... آجوماش رو پیدا کنه و خودشو محکم پرت کنه تو بغلش .
دلش می خواست سرش رو بذاره روی پای آجوماش و گریه کنه ... آجوما هم همون طور که موهاش رو نوازش میکنه بهش بگه ... بهش بگه که اشتباه نکرده ... مطمئنش کنه که فقط به خاطر این که تو شوک فرو رفته بوده از اونجا جُم نخورده نه اینکه خودش بخواد که اونجا بمونه !
هنوزم بعد از حدود 20 دقیقه رانندگی تو اتوبان های خلوت لس آنجلس ، اجازه نداده بود که اون لایه ی مرطوبی که دیدش رو تار کرده بود از جلوی چشماش کنار بره .
باد سرد به خاطر کروک کنار کشیده شده ی ماشین به صورتش می خورد و با سیلی های پی در پی ایی که بهش میزد ، هوشیار نگهش می داشت و خاطره ی عجیب 20 دقیقه پیش رو تو سرش می کشت و زنده می کرد .
دیگه نمی تونست این حجم از فکرای مختلفش رو تحمل کنه ... کنار جاده توقف کرد و سرشو رو فرمون گذاشت .
بدون اینکه خودش بفهمه به اشکاش اجازه ی ریزش رو داد ... اشکای سردش رو گونه ش می ریختن و بعدش راه خودشون رو به سینه ش پیدا می کرد .
انقدر قلبش درد می کرد که حتی توانایی داد زدن رو هم نداشت ... عصبانی بود و این حجم عصبانیت انقدر زیاد بود که وادار به سکوت کرده بودش ... بیشتر از اینکه از دست چان عصبی باشه ، از دست خودش عصبی بود ...
از این عصبی بود که خیلی واضح لرزش دلش رو حس کرده بود ... از این که عین مسخ شده ها و به خواست خودش نشسته بود و اجازه داده بود احساسات دست نخورده ش به بازی گرفته بشه ... از این که وقتی لبای چان داشتن لباشو بین خودشون له می کردن ، اون بی حرکت نشسته بود و عین احمقا به تپش های قلب ناآرومش گوش داده بود ... از اینکه وقتی واقعیت عین پتک تو سرش خورد و چان رو کنار زد ، دل بی جنبه ش انتظار داشت چانیول دنبالش بیاد و متوفقش کنه ...
که نذاره بره ... که بهش بگه این بوسه واقعی بوده ... که مطمئنش کنه کاری که انجام دادن اشتباه نیست ...
اما الآن تو دید بکهیون ، چانیول تو دو مدل شخصیت خلاصه میشد ... یکی یه آدم ترسو که یه کاری کرده و حتی حاضر نشده مسئولیتشو بپذیره ... یکی هم یه شیادِ عوضی که بدون توجه به احساسات دیگران دنبال چیزاییه که خودش می خواد .
بک دست مشت شده ش رو چند بار آروم رو فرمون کوبید ... چرا باید از بین اون همه آدم این اتفاق عجیب و غریب واسه اون میفتاد ؟ ... اون همیشه دلش می خواست دختر مورد علاقه ش رو با بارش اولین برف زمستونی ببره روی پل ماپو و اونجا ببوستش و عشقش رو اعتراف کنه ...
اما الآن همه چی برعکس شده بود ... همین نیم ساعت پیش پسری که بک اونو بهترین دوست خودش می دونست ، روی کانتر آشپزخونه بوسیده بودش و بکهیون حتی ثانیه ای هم به رویای بوسیدن یه دختر روی پل ماپو فکر نکرده بود ...
تو اون لحظات قلب کوفتیش داشت سینه ش رو می شکافت و نفساش از شدت هیجان به شماره افتاده بود و هرچه بیش تر چان با لباش بازی می کرد بک به طرز مسخره ای بیش تر غرق لذت میشد .
با حرص محکم پشت دستشو رو لباش کشید ... انگار می خواست با این کارش آثار به جا مونده از اتفاق امشبو از بین ببره !
نگاهی به آینه ی ماشین انداخت و چشمش رو به لب های متورم و سرخش دوخت و حس کرد دارن تو قلبش سوزن فرو می کنن .
نمی تونست بیشتر از این تحمل کنه ... بدون فکر کردن به چیز دیگه ای ، آدرس نزدیک ترین متل رو از جی پی اس ماشینش خواست و 10 دقیقه بعد روبروی متل پارک کرد ... کارتا و گوشیش رو از تو ماشین برداشت و از 5 تا پله ی جلوی در ورودی بالا رفت .
در شیشه ای رو با فشار آرومی باز کرد و زن جوونی سرش رو بالا آورد و با لبخند گفت :
_ چه کمکی می تونم بکنم آقا ؟
_ یه اتاق می خوام ...
_ حتماً ... برای چند شب ؟
_ نمی دونم فعلاً امشب .
_ یه نفره و ... با سرویس غذا ؟
_ بله ...
دختر جوون فرمی رو پر کرد و اطلاعات شناسنامه ی بکهیون رو توش وارد کرد ... کلیدی رو از جعبه ی چوبی پشت سرش برداشت و با لبخند گفت : اتاق شماره ی 209 .
بکهیون بعد از حساب کردن هزینه ی اقامتش ، از پله های چوبی بالا رفت و توی کریدور طبقه ی دوم دنبال اتاق شماره ی 9 گشت ... پیداش کرد و در رو باز کرد ... چراغ ها رو روشن کرد و نگاهی سرسری به اتاق انداخت ... یه تخت کنار پنجره و دو تا عسلی کنارش با آباژور های روشون ... یه یخچال کوچیک کنار دیوار و یه تلویزیون نصب شده به دیوار و یه میز و صندلی هم کنار تخت و آینه ی کوچیکی هم روی اون میز ...
اینا همه ی وسایل اون اتاق بودن ... در سرویس بهداشتی رو باز کرد و لباساش رو از تنش خارج کرد و زیر دوش ایستاد ... قطره های سرد آب و اشکاش با هم مخلوط میشدن و روی تنش می ریختن اما انقدر بدنش از شدت هجوم احساسات مختلف داغ بود که چیزیو حس نمی کرد .
چند دقیقه ای همون طور زیر دوش ایستاد و بعدش بدن بی جونش رو کنار کشید ... حوله ی تمیزی رو که به چوب رختی توی حمام آویزون بود رو پوشید و بعد از بیرون اومدن ، خودشو روی تخت انداخت ...
انقدر ذهنش مشغول بود که مطمئن بود تا صبح نمی خوابه ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now