🎠پارت بیست و سوم🎠

3.2K 652 64
                                    

بکهیون با استرس نگاهی به تفنگی کرد که روی صندلی ماشینش بود ... نمی دونست بعداً ممکنه به خاطر کارش پشیمون بشه یا نه ، اما الآن فقط می خواست دوستشو نجات بده .
تفنگو برداشت و به سرعت از ماشین پیاده شد و به طرف خونه ی چان دوید !

***
ه

مون طور که چان و دنیل با غضب بهم خیره بودن ، در ورودی با صدای بدی باز شد و بکهیون با ژستی شبیه به پلیسا اومد داخل و همون طور که تفنگو به سمت چان و دنیل گرفته بود ، فریاد کشید : کوش ؟ اونی که می خواد بکشتت کو ؟
سکوت خونه رو فرا گرفته بود و دو جفت چشم ، پوکر به بک زل زده بودن . این وضعیت تا حدود 30 ثانیه ادامه داشت که چان با کشیدن نفس عمیقی گفت : اون چیه تو دستت بکهیون ؟
بکهیون نگاهی به تفنگش انداخت و با تعجب گفت : خب معلومه تفنگه !
_ میدونم ... ولی چرا یه ترکیبی از رنگای سبز و زرد و قرمزه ؟ ... خب طبیعتاً یه مقدار عجیبه که بخوای جون کسیو با تفنگ آب پاش نجات بدی !
_ توش آب جوش ریختم !
چان و دنیل یه نگاه به پاپی احمقی که به سمتشون تفنگ گرفته بود کردن و یه نگاه هم به همدیگه کردن و با تأسف سر تکون دادن .
بک بینی پفیکیشو جمع کرد و لب پایینشو جلو داد . دستشو پایین آورد و با کنجکاوی گفت : اون قاتله کوش ؟
با تعجب به امتدادِ نوک انگشت های چان که به دنیل می رسید خیره شد ... به سمتشون رفت و سر تا پای دنیلو بر انداز کرد و گفت : یعنی می خوای بگی این قاتله ؟! چقدرم قیافه ش آشناست ...
چان که به نقطه ی نا معلومی خیره بود ، نفس عمیقی کشید و لب زد : دقیقاً چی در مورد این آدم توجه منو جلب کرده ؟!
دنیل که همچنان پوکر به بک نگاه می کرد ، بی حوصله تعظیم کرد و با همون لالی پاپ تو دهنش گفت : کانگ دنیلم ... خوشبختم هیونگ .
بکهیون جلوی پاش زانو زد و با یه لبخند شیرین موهای دنیلو بهم ریخت و گفت : آیگووووو ... چقد تو با نمکی ... چان چقد قیافه ش آشناست ...
_ احتمالاً تو سایتی چیزی دیدیش ... پسر کانگ مین هیوکه .
چشمای بک از شدت تعجب گرد شد و با ذوق جلوی دهنشو پوشوند .
_ یعنی ... یعنی می خوای بگی این پسرِ چا جی وونه ؟
_ خب طبیعتاً وقتی پسر مین هیوکه پسر جی وونم هست .
_ پس مامانش کجاست ؟ می خوام ببینمش ... چرا پیش توعه اصن ؟
_ مامان و باباش دوستای صمیمیَن ... به دلایلیم که به تو مربوط نیست امروزو گذاشتنش پیش من .
_ چان حتی یه ثانیه هم به این فکر نکن که من قبل از دیدن چا جی وون از اینجا میرم ... خدای من باورم نمیشه ... من قراره گنجینه ی ملی کره رو ببینم !
چان واسه صدمین بار پوکر به بک نگاه کرد ... دنیلم که دسته کمی از اون نداشت و بی حوصله خل بازیای بک رو تماشا می کرد ، به بکهیون اشاره کرد و رو به چان گفت : هیونگ دوست پسرته ؟
خون تو رگای هر دوشون با شنیدن این حرف یخ زد ... رنگ چان به سرعت پرید و لباشو عین ماهی بهم زد و گفت : چی ؟
_ دوست دخترت که نیست مسلماً ... پس دوست پسرته دیگه ؟
چان عصبی پلک زد و دستی تو موهاش کشید ... روبروی دنیل زانو زد و دستشو رو شونه هاش گذاشت ... همون طور که تو چشماش خیره بود ، گفت : دنیل منـ ... منظورت از دوست پسر چیه ؟ اون ... اون دوستمه .
بکهیونم با حرص لبشو می جوید و سعی می کرد به هر جایی به غیر از اون دو تا نگاه کنه .
دنیل نیشخندی زد و گفت : مطمئنی می خوای منظورمو از دوست پسر واست توضیح بدم ؟
چان با استرس جواب داد : تو ... توی نیم وجبی چی میدونی ؟ اصلاً این جور چیزا رو از کجا میدونی ؟
_ خیلی چیزا میدونم هیونگ ...
بعدش بیخیال شونه ای بالا انداخت و ادامه داد : یادته چند وقت پیش ما رفتیم اسپانیا و جونگین هیونگم باهامون اومد ؟ اون موقع هم باز مثل الآن مامان و بابام گذاشتنم پیش جونگین هیونگ و رفتن بیرون ... اون از تو خیلی کول تره چون وقتی حوصله مون سر رفت با هم انیمه ی یائویی دیدیم !
چانیول عصبی نفسشو فوت کرد ... اون جونگین احمق ...
جونگین از طریق چان با مین هیوک آشنا شده بود و حدوداً 6 ماه پیش با خانواده ی مین هیوک رفته بود اسپانیا ... چان اگه پیداش می کرد یه مشت روونه ی اون صورت جذابش می کرد تا یاد بگیره وقتی یه بچه ی معصومو می سپرن دستش اعتقادات تخمی خودشو به خورد اون بچه نده !
چان که مطمئن نبود دنیل تا چه حدی جلو رفته و چه جور انیمه ای رو دیده ، صورت کوچولوی دنیلو با دستاش قاب کرد و گفت : دنیل گوش کن ببین هیونگ چی میگه ... پسرا فقط می تونن از دخترا خوششون بیاد ... نمیشه دو تا پسر همو دوست داشته باشن ... به حرفا و رفتارای اون جونگین هیونگ احمقتم گوش نکن ... بکهیون دوست منه ... یه دوستی که پسره .
در کمال تعجب ، دنیل مطیعانه و بدون پوزخند سر تکون داد .
چان حس یه عوضیِ دروغگو بهش دست داده بود چون خودش چندان به حرفایی که زده بود ، اعتقاد نداشت ... اما در عوض بکهیون کاملاً با حرفای چان موافق بود و به شدت معتقد بود که امکان نداره دو تا پسر عاشق هم بشن .
چان بلند شد و ایستاد و با شرمندگی نگاهی به صورت بکهیون کرد ... بک سریع نگاهشو دزدید ... دنیل که با تعجب به ری اکشنای اون دوتا نگاه می کرد و داشت عمیقاً به این فکر می کرد که " چه قدر شبیه شخصیتای اون انیمه رفتار می کنن " گوشه ی لباس چانو کشید و گفت : هیونگ من واقعاً حوصله م سر رفته ...
 چان چند ثانیه فکر کرد و گفت : نظرت چیه بریم پارک ژوراسیک هالیوود ؟
چشمای دنیل برق زد و گفت : عالیهههه هیونگ .
پرید بالا و با چان های فایو زدن . بکهیون با حرص به اون دو نفر که کلاً وجودشو نادیده گرفته بودن خیره شده بود ... چان زیر چشمی نگاهی به لب و لوچه ی آویزونش کرد و لبخندی زد و گفت : بکهیونی نظر تو چیه ؟
_ مگه مهمه ؟
_ البته که مهمه .
به لبخند چان خیره شد و با نیش باز گفت : از خدامه ...
چان به سختی نگاهشو از خنده ی مستطیلی بک گرفت و گفت : میرم آماده شم تا میام شما دوتا با هم آشنا بشین .
چان رفت و دنیل گوشه ی لباس بکهیونو کشید و توجه ش رو جلب کرد :
_ هیونگ تو خیلی خوشگلی .
نیش بک دوباره باز شد و دو زانو نشست تا هم قد دنیل بشه :
_ جدی میگی ؟
_ آره هیونگ شبیه فرشته هایی ...
بک با ذوقِ ناشی از تعریفی که شنیده بود ، لبخند بزرگی زد و گفت : مگه تو فرشته ها رو می بینی ؟
دنیل با ناراحتی لباشو آویزون کرد و گفت : هیونگ بخدا من بچه ی خوبیم ... همه فکر میکنن من بی ادب و پرروام اما من هیچ وقت دروغ نمیگم واسه همین بزرگترا خیال میکنن من بچه ی خوبی نیستم اما من دارم راستشو میگم ... میدونی چیه هیونگ ؟ من یه شب یه خوابی دیدم ... یه فرشته اومد تو خوابمو بهم گفت که نگران نباشم ، چون دروغ نمیگم خدا خیلی دوستم داره ... راستش اون خیلی شبیه تو بود .
بکهیون با علاقه به حرفای دنیل گوش میداد ... از ته قلب پاکش به حرفای اون بچه باور داشت ... قلبش انقدر صاف بود که حتی یه ثانیه هم به شک نیفتاده بود .
دنیل خیلی زود از اون حالت مظلومیت خارج شد و با شیطنت گفت : راستی هیونگ اسمت چیه ؟
_ بیون بکهیون .
_ اسمتم عین فرشته هاست ... بر می گردی هیونگ ؟ می خوام پشتتو ببینم .
بکهیون با تعجب و کنجکاوی برگشت تا ببینه اون وروجک چه کار می خواد بکنه ... دنیل یقه ی نسبتاً گشادِ تی شرتِ سفیدِ بک رو پایین کشید و به استخوون های بیرون زده ی پشت شونه اش خیره شد و در حالی که روشون دست می کشید ، گفت : هیونگ راستشو بگو چه شیطونی ایی تو بهشت کردی که خدا از اونجا پرتت کرده بیرون ؟ نکنه میوه کِش می رفتی ؟ نیگا جای بال هات هنوز هستن ...
بکهیون از ته دل لبخند زد و گفت : یادم نیست ولی شاید توت فرنگی کِش می رفتم !
دنیل با جدیت گفت : وقتی افتادی پایین خوب شد با صورت نخوردی زمین ...
بکهیون برگشت و به قیافه ی دنیل نگاه کرد و از ته دل خندید ... دنیلم با دیدن خنده ی قشنگ هیونگش که صدایی شبیه به ملودی های بهشتی داشت ، دلش غنج رفت و لباش به لبخند باز شد و شروع کرد به ریز ریز خندیدن ...
غافل از اینکه چان تمام مدت بالای پله ها ایستاده بود و بی اختیار پشت دیوار قایم شده بودو به حرفای اونا گوش می کرد ... بدون اینکه لبخند عمیقش از رو لبش پاک بشه ، زیر لب گفت : بچه ها بیشتر به فرشته ها لبخند میزنن .
به سمت اتاقش رفت و مشغول لباس پوشیدن شد ...
حدوداً یه ربع بعد هر سه تاشون تو ماشین چانیول نشسته بودن و داشتن به طرف پارک ژوراسیک میرفتن ... بکهیون جلو نشسته بود اما دنیل رو صندلی عقب بود ولی این باعث نمیشد که با هم شوخی نکنن و صدای خنده هاشون فضای ماشینو پر نکنه .
چان از زیر عینک آفتابیش نیم نگاهی به بک کرد که چطور داره از خنده ریسه میره ... لبای خودشم ناخواسته به لبخند باز شد و به این فکر کرد که صدای خنده ی بک قطعاً یکی از قشنگ ترین ملودی های هستش که تا به حال به گوشش رسیده .
بعد از طی کردن یه مسیر نسبتاً طولانی به پارک ژوراسیک رسیدن ... ظهر شده بود و هر سه شون احساس گرسنگی می کردن . دنیل کمربندش رو باز کرد و سر کوچیکش رو آورد جلو و رو به هیونگاش گفت : میشه اول ناهار بخوریم ؟ من گشنمه .
چان جواب داد : البته که میشه ...
_ پس میشه پیتزا بخوریم ؟
_ دنیل اون خیلی ضرر داره ... بهتر نیست یه غذای سالم تر بخوریم ؟
دنیل لب پایینشو داد جلو و گفت : آخه خیلی وقته نخوردم ... مامانمم همش میگه ضرر داره و نمیذاره بخورم اما من واقعاً دوسش دارم .
صداش به حدی مظلوم بود که بکهیون حس کرد دلش کباب شده ... دستشو رو شونه ی چان گذاشت و گفت : سخت نگیر چانی ... دلش می خواد پیتزا بخوره ... حالا که مامانش نیست بیا ما بهش اجازه بدیم .
_ اما ...
_ اما نداره ... خوبه گاهی اوقات آدم از خط قرمزا عبور کنه ...
چان نگاه عمیقی به بک که هنوز دستش رو شونه ش بود انداخت و برگشت و رو به دنیل گفت : باشه پیتزا می خوریم به شرطی که مامانت نفهمه و گرنه زنده نمی مونیم .
دنیل تند تند سرشو تکون داد و گفت : باشه هیونگ ... خودمم دلم نمی خواد بمیرم .
هر دوشون از حرفش به خنده افتادن . از ماشین پیاده شدن و به طرف فست فودی که همون نزدیکیا بود رفتن . نسبتاً خلوت بود و می تونستن با آرامش غذا بخورن . چان در حالی که دست دنیل تو دستش بود و بکهیونم کنارش ایستاده بود ، گفت : بچه ها چه مدلی می خورین ؟
بکهیون و دنیل یه مقدار با هم مشورت کردن و هر دو همزمان گفتن : پپرونی .
چان به پسری که جلوی صندوق ایستاده بود گفت : روز بخیر ... 3 تا پیتزای پپرونی لطفاً .
پسر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره ، دستگاه کارت خوان رو به طرف چان هل داد و گفت : 30 دلار میشه ...
اما همین که نگاهش بالا اومد و به چان نگاه کرد ، چشماش از خوشحالی برق زد و ناباورانه گفت : سرآشپز پارک ...
چان لبخندی به روش پاشید و کارت رو داخل کارت خوان کشید .
پسر دوباره گفت : باورم ... باورم نمیشه این جا می بینمتون ... می تونم امضاتون رو داشته باشم ؟
_ البته ...
پسر با هول قلم و کاغذی رو روبروی چان گذاشت ... چان امضا زد و پرسید : اسمت چیه ؟ و اینکه چی بنویسم ؟
_ کوین ... کوین برون ... میشه برام آرزو کنین که موفق بشم و منم یه روز ستاره ی میشلن بگیرم ؟
چان نگاهی به چشمای مصمم اون پسر کم سن و سال کرد و با اطمینان گفت : موفق میشی ... من تو چشمات می بینمش .
اون پسر تقریباً داشت پرواز میکرد ... چان همون طور که مشغول نوشتن جمله ی مورد نظرش بود گفت : یه پیشنهاد بهت میکنم ... میدونی که همه ی سرآشپزا اول از ظرف شستن شروع میکنن نه ؟ پس شغلتو عوض کن و برو تو آشپزخونه مشغول شو .
پسر با هیجان سر تکون داد و به چان گفت که سفارششون 10 دقیقه ی دیگه آماده ست ...
چان و بک و دنیل روی یکی از میزا نشستن ... بکهیون با لبخند گفت : فکر نمی کردم انقدر معروف باشی که حتی صندوق دارا هم بشناسنت !
چان صادقانه لبخند زد و جواب داد : فکر می کنم طبیعی باشه که یکی که تو رستوران کار میکنه منو بشناسه .
کمی بعد سفارشاشون روی میز بود و هر سه شون ساکت مشغول خوردن بودن ... چان ذاتاً به غذاهای فست فودی علاقه نداشت ... نگاهی به بک و دنیل کرد .... انگار داشتن خوشمزه ترین غذای دنیا رو می خوردن ... دنیل خیلی تمیز غذا می خورد اما دور دهن و گونه ی بک حسابی سسی بود .
چان دستمالی رو از روی میز برداشت و به طرف صورت بک برد و همون طور که صورتش رو پاک می کرد ، غر زد : این چه وضع غذا خوردنه ؟ دنیلو ببین ... 14 سال ازت کوچیکتره ولی چقدر تمیز غذا میخوره ...
بک طبق عادت مسخره و چانیول کشی که جدیداً پیدا کرده بود ، لب پایینش رو جلو داد و گفت : بیخیال چَنیوری .
چان احساس کرد که قلبش الآن از قفسه ی سینه ش پرت میشه بیرون و میفته رو پیتزاش ... هر کاری می کرد نمی تونست نگاهش رو از لبای بک که بی توجه دوباره داشت پیتزا می خورد بگیره .
با احساس نگاه شیطون دنیل روی خودش بهش نگاه کرد و دنیلم با شیطنت واسش ابرو پرت داد . چان یهو به سرفه افتاد و چشم غره ی خفنی به دنیل رفت .
غذاشون که تموم شد یه مقدار دیگه هم اونجا موندن و حدوداً ساعت سه و نیم به طرف پارک رفتن تا بلیط بگیرن . توی صف ایستاده بودن و گه گداری آدما میومدن و با چان که دنیل رو روی گردنش گذاشته بود ، عکس مینداختن .
منتظر ایستاده بودن که صدای آروم پسر بچه ای از پشت سر توجه شون رو جلب کرد :
_ مامان مامان این پسره انگار دوتا بابا داره !
مادرش لبخند معذبی بهش زد و گفت : چیز زیاد عجیبی نیست پسرم ... بعداً ممکنه زیاد باهاشون روبرو شی ولی همیشه باید باهاشون خوش برخورد باشی .
نیشخندی رو لبای چان نشسته بود و بکهیونم در حالی که خودش حسابی کفری شده بود و دلش می خواست زبون اون بچه رو از حلقومش بکشه بیرون ، به دنیلی که به لطف سخت گیری های مادرش انگلیسی بلد بود با چشم و ابرو اشاره داد که ساکت باشه و دعوا درست نکنه .
دنیل واقعاً می خواست یه مشت پای چشم پسر پشت سرش بکاره اما به خاطر هیونگش ساکت شد و بیش تر به گردن چان چسبید .
شروع به گشت و گذار تو پارک کردن ... با دیدن هر دایناسوری که از کنارش رد میشدن بک و دنیل همزمان داد می کشیدن ولی دنیل چون رو شونه ی چان نشسته بود بپر بپر نمی کرد اما در عوض بکهیون مدام بالا و پایین می پرید .
چان انقدر به دیوونه بازیای اون دو تا خندیده بود که حس می کرد داره نفس کم میاره . دنیل هم به دلیل دید مناسبی که قد بلند چان بهش میداد حسابی داشت لذت می برد و دست از تیکه انداختن و زخم زبون زدن کشیده بود ! ... یقه ی چانو کشید و گفت : هیونگ من پشمک می خوام .
_ باشه عزیزم .
چان ملایم جوابشو داد و به طرف دکه ای رفتن که پشمک می فروخت . چان رو به بکهیون گفت : من دستم بنده ... کیف پولمو از تو جیبم دربیار و حسابشون کن .
بکهیون چشم غره ای بهش رفت و خودش پول پشمکا رو حساب کرد و پشمک دنیل رو داد دستش ... به دوتا پشمک دیگه ی تو دستش نگاه کرد و گفت : بیاین بشینیم اینجا ...
سه تایی رو نیمکت نشستن و مشغول خوردن پشمک شدن ... چان نگاهی به بکهیون انداخت که کنارش نشسته بود و گفت : مال تو چه طعمی میده ؟
_ موزیه .
_ مال من توت فرنگیه ... من موزی دوست دارم .
بکهیون به تیکه از پشمکش رو کند و روبروی دهن چان گرفت و گفت : ولی من توت فرنگی دوست دارم .
چان نگاهی به دست بک کرد و سرش رو خم کرد و پشمک رو خورد ... اولش حس کرد خیلی خوشمزه ست اما وقتی دهنش طعم انگشتای بکو چشید نظرش عوض شد و ناخواسته زبونشو رو نوک انگشتای بکهیون که از پشمک موزیم خوشمزه تر بودن سر داد .
بدن بکهیون از این حرکت گُر گرفت و سریع دستشو از دهن چان بیرون کشید ... چان گیج از کاری که کرده بود ، با هول یه تیکه از پشمک خودشو کند و داد دست بکهیون . بک بدون این که نگاش کنه پشمکو ازش گرفت و سریع خوردش .
تمام این مدت دنیل با دقت بهشون خیره شده بود و داشت تو اون ذهن کوچولوش نقشه های پلید می کشید ! پشمکش که تموم شد ، وقت عملی کردن نقشه ش بود ... با ذوق گفت : هیونگ اون اتاقک رو می بینی ؟
چانیول به جایی که دنیل اشاره کرد ، نگاه کرد و گفت : همون جا که تیراندازی میکنن ؟
_ آره همونجا ... بریم هیونگ ؟
_ آره بریم ...
سه تایی راه افتادن و به طرف اون اتاقک رفتن ... چانیول پول رو پرداخت کرد و گفت : من تا حالا تیراندازی نکردم ... چه کار کنیم حالا ؟
بکهیون با غرور گفت : بده من تفنگو .
_ تو تنها تفنگی که دستت گرفتی تفنگ آبپاشه ... بعد حالا داری واسه من ژست میایی ؟
بکهیون که متوجه تیکه ی چان شده بود ، با حرص گفت : اولاً که اون تفنگ آبپاشی که امروز دیدی واسه هفته ی پیش بود که با کیونگسو هیونگم رفته بودیم ساحل و از اون جا خریده بودمش و تنها وسیله ی دفاعی بود که تو ماشین داشتم ... دوماً محض اطلاعت باید بگم که من از بچگی تیراندازی کار کردم .
_ زندگیت مثل این چائه بول های درام های کی بی اسه ... چطور فرصت کردی به همه چی برسی ؟
بکهیون با غرور ابروهاش رو داد بالا و شات گان رو از دست چان گرفت و تمرکز کرد . باید یه سری دایناسورِ کوچیکِ مقوایی که میدویدن و پشت درختا قایم میشدن رو میزد . 5 تا دایناسور بودن و 6 بار فرصت شلیک داشت و البته 1 دقیقه وقت .
سوت به صدا دراومد و بک شروع کردن به زدن دایناسورا ... تو کمتر از 30 ثانیه با 5 تا شلیک دقیق همه ی اون دایناسورا رو زد ... به اون تفنگ بلند تکیه داد و چونه ش رو روش گذاشت و با غرور به چان نگاه کرد که با دهن باز بهش خیره بود ... چان باورش نمیشد این نیم وجبی همچین مهارت هایی هم داشته باشه !
دنیل لبخند گنده ای زد و با ذوق گفت : خــــــــب ... وقت انتخاب جایزه ست .
به طرف چیزی که از همون اول به خاطرش اصرار کرده بود بیاد این جا رفت و از متصدی خواست که اون تل های کاپلی که شبیه گوش میکی موس بودن رو بهش بده . چان و بک با تعجب بهش خیره شده بودن و می خواستن بفهمن اون تل ها به چه کارش میاد .
دنیل با همون لبخند شیطونش به بک گفت : هیونگ خم شو لطفاً ...
بکهیون با تعجب خم شد ... دنیل اون تلی رو که علاوه بر اون گوشای گردِ بزرگِ مخمل ، یه پاپیون پارچه ایِ قرمز که بالشتکی هم بود و خال های سفید داشت رو ، رو سر بک قرار داد و موهاش رو صاف کرد و اون یکی تل رو هم که فقط گوشای بزرگ مشکی بودن و مال خودِ میکی موس بود رو هم رو سر چانیول قرار داد .
با لبخند شیطونی به نتیجه ی کارش خیره شد و با ذوق دست زد و گفت : بهتون اجازه نمیدم تا وقتی که برنگشتیم خونه اینا رو دربیارین .
چان و بک بهم خیره شدن ... بک بلند خندید ولی چان محو قیافه ی کیوت بک شده بود و نمی تونست چشم ازش برداره . دنیل هم دقیقاً همینو می خواست . اون واقعاً یه شیطان کوچولو بود ! ... دوباره گفت : و یه چیز دیگه ... چانیول هیونگ تو باید منو بذاری رو کولت و سه تایی با هم عکس بگیریم و بعدش آپلودش کنی تو اینستاگرامت !
چان چشماش از شدت تعجب از حدقه بیرون زدن ... این بچه چه چیزایی می دونست ! ... اخم ظریفی کرد و گفت : این یکی امکان نداره ...
_ خب نظرت چیه به بابام بگم بهش گفتی " بی فکر " و به مامانم بگم بهم پیتزا دادی ؟ خیلی برام اهمیتی نداره بعدش خودم زنده میمونم یا نه ...
چانیول باید تصمیم می گرفت ... آپلود یه عکس عجیب تو اینستاگرام یا شنیدن غر های وحشتناک جی وون ؟
بعد از چند ثانیه تصمیمش رو گرفت و گفت : لعنت ... بیا عکس بگیریم .
دنیل رو که با ذوق می خندید رو شونه ش سوار کرد و گوشیش رو داد دست بکهیون تا سلفیو بگیره ... بک لبخند معذبی زد و عکس رو گرفت . واقعاً عکس قشنگی شده بود ... لبخندای هر سه شون تو عکس واقعاً خالص بود و دل بکهیون ناخودآگاه و بدون اینکه دلیلش رو بدونه ، پبچ شیرینی خورد ... این اولین بار بود که همچین حسی بهش دست داده بود !
بعدش دنیل گوشیو از دست بک گرفت و خودش عکسو تو اینستاگرام چان آپلود کرد .
ساعت نزدیکای 6 بود و اونا باید سریع بر می گشتن خونه ... چانیول ، دنیل رو که تازه خوابش برده بود ، توی ماشین گذاشت و در رو آروم بست ... بکهیون کنارش نشست و راه افتادن .
همه ی مسیر به بهونه ی اینکه ممکنه دنیل بیدار بشه با هم حرف نزدن اما هر دو شون ته دلشون می دونستن که علتش این نیست ... امروز به لطف دنیل زیادی بهم نزدیک شده بودن و این معذبشون می کرد ... مخصوصاً چانیولی رو که بین کلی حسای عجیب و غریب گیج میزد .
بالاخره رسیدن ... مین هیوک به چان پیام داده بود که تو ترافیک گیر کردن و ساعت 7 میان دنبال دنیل ... دنیل هم بیدار شده بود و دوباره داشت سر و صدا می کرد .
از ماشین پیاده شدن و بکهیون روبروی دنیل زانو زد و گفت : خــــب ... پسر خوشگل ... خوش گذشت نه ؟
_ آره هیونگ خیلی ...
بعد روشو کرد سمت چان که مثل بکهیون جلوش زانو زده بود تا هم قدش بشه ... جلو رفت و لبای چانو بوسید و گفت : هیونگ خیلی ممنونم ... حالا دیگه می تونم عین جونگین هیونگ بهت لقب کول رو بدم ... یه قولی میدی بهم هیونگ ؟
چان با لبخند جواب داد : چه قولی ؟
_ هیچ وقت بکهیونی هیونگ رو اذیت نکن ... اون مثل فرشته هاست ... همیشه باهاش مهربون باش و اگه ناراحت شد بوسش کن ... من خیلی دوسش دارم !
گونه های سفید بکهیون از حرفای دنیل رنگ گرفت و سرش رو پایین انداخت ... چان با لبخند شیرینی بهش خیره شد ... دوباره نگاهش رو به دنیل دوخت و گفت : قول میدم .
انگشت کوچیکش رو تو انگشت کوچیک دنیل گره کرد ... بهم قول دادن و مهرش کردن و ازش کپی گرفتن !
بکهیون که نمی دونست چرا داره لحظه به لحظه معذب تر میشه ، دنیل رو جلو کشید و آروم لباش رو بوسید و گفت : دنی ... هیونگ دیگه باید برگرده خونه ش ... متأسفم که نمی تونم صبر کنم تا پدر و مادرت بیان ... یه کاری دارم که باید برم .
دنیل ، بک رو محکم بغل کرد و گفت : برو هیونگ ... درک می کنم ... اشکال نداره ... امیدوارم دفعه ی بعد هم که اومدم لس آنجلس بازم ببینمت .
چان اصلاً دلش نمی خواست بعد از این روز شلوغی که داشت باز تنها بمونه ... واسه همین با حالت مظلومی گفت : بکی امشب نمی مونی ؟ پس آموزشمون چی ؟
بک لبخندی زد و در حالی که به همه جا به جز صورت چان نگاه می کرد ، گفت : نه من ... من امشب ... امشب نمی تونم بمونم ... خیلی کار دارم ... توام حسابی خسته ای . نمی خوام اذیتت کنم .
چان آخرین تلاشش رو هم کرد :
_ نمی خوای بمونی جی وون رو ببینی ؟
_ باشه یه وقت دیگه ...
از چان و دنیل خداحافظی کرد و به سمت ماشینش که تو پارکینگ خونه ی چان بود رفت ... در حالی که داشت دنبال علت واسه این حال عجیب و غربیش می گشت ...
یک ساعت بعد هم پدر و مادر دنیل اومدن دنبالش و دنیل با گریه از هیونگش خداحافظی کرد .
چان با غم نگاهی به فضای خالی و ساکت حیاط خیلی بزرگ خونه ش انداخت ... جایی که درست همین یک ساعت پیش به لطف لبای کوچیکِ یه پسر بچه ی شیطون ، بوسه شو رو لبای بک نشونده بود !!!
 
 

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now