🎠پارت پنجاهم🎠

2.4K 482 41
                                    


بکهیون سرش روی تخت گذاشته بود و به صورت بالانس پاهاش رو به دیوار چسبونده بود و از این زاویه همه چیز رو بر عکس می دید ... در حالی که سر کیونگسو رو به پایین می دید ، کیونگ از حمام بیرون اومد و در حالی که حوله ی سفید رنگش رو دور کمرش می پیچید ، از تو آینه به بک خیره شد و گفت :

_ انقدر این جوری موندی صورتت سرخ شده ... مثل آدم بشین .

بک چند لحظه ی دیگه به هیونگ برعکسش خیره موند و پاهاش رو با شدت روی تخت کوبوند و طی یه حرکت ناگهانی چهار زانو نشست و در حالی که کف دستاش رو روی زانوهاش قرار داده بود ، با نق و نق خودش رو تکون داد و نالید : هیووونگ ...

کیونگ سشوار رو خاموش کرد و در حالی که با اخم از تو آینه به بک خیره بود ، گفت : اگه یه بار دیگه بخوای بگی دلت واسه اون لنگ دراز تنگ شده ، از خونه پرتت می کنم بیرون !

دهن بکهیون که برای گفتن حرفی باز شده بود ، بسته شد و لب هاش آویزون شد . کیونگ در حالی که مشغول زدن افترشیو بود ، چرخید و به قیافه ی گرفته ی دونگ سنگش خیره شد ... با حرص چشماش رو باز و بسته کرد و گفت : ببین بکهیون ... اگه واقعا داره بهت سخت می گذره ، فقط کافیه بری و ببینیش و کمتر اعصاب منِ بیچاره رو خرد کنی !

بک با سر پایین افتاده جواب داد : نه هیونگ ... نمیشه ... اونی که کار اشتباه کرده و باید معذرت بخواد ، اونه نه من !

_ وااای خدا دارم از دست شما دو تا روانی دیوونه میشم ! چانیول انقدر به گوشیم زنگ زده و تو این یک هفته حال تو رو پرسیده ، که دیگه از شنیدن صداش حالم بهم می خوره ! وقتی انقدر مغرور و احمقین که هیچ کدوم کوتاه نمیاین ، بی جا می کنین که از همون اول باهم قهر کنین ! بعدشم بکهیون ... یه ذره منطقی باش ... تو اون جلسه ی کوفتی چان واقعا حرف بدی نزده بود ... اون طرحی که با مدیرهای داخلی ریخته بودین ، واقعا توجیح اقتصادی نداشت و چان در واقع هتل رو از یه ضرر بزرگ نجات داد .

بکهیون با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت : هیونگ ! چه طور می تونی زحمت های منو تو این یک ماه نادیده بگیری ؟ خوبه خودت شاهد بودی من چه قدر قضیه رو سبک سنگین کردم !

_ همه ی ما اشتباه می کنیم بکهیون ... ممکنه برای کاری حتی یک سال تلاش کنی اما تهش نتیجه نده ... فقط منطقی باش و قبول کن حق با چانیول بوده .

بک با حرص لب هاش رو غنچه کرد و در حالی که اتوماتیک وار به صورت قهر و دست به سینه در اومده بود ، زیر لب گفت : عمراً ...

کیونگسو با تأسف نگاهش کرد و سر تکون داد و پشت پاراوان توی اتاقش ایستاد تا لباس عوض کنه . بکهیون یهو یاد اون نمایشگاهی افتاد که قرار بود توی سانفرانسیسکو برگزار بشه ... ناراحتیش یادش رفت و با هیجان روی تخت نیم خیز شد و گفت : راستی هیونگ ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now