🎠پارت سی و ششم🎠

3.4K 643 115
                                    

بک با دو تا قوطی آب میوه تو دستش به طرف چان اومد و یکیشونو پرت کرد تو بغلش ... می خواست در قوطی رو بکشه که چان گفت : بدش من ... الآن دستتو زخم می کنی .

بکهیون با لجبازی دستشو عقب کشید و گفت : نمی خوام مگه دخترم ؟ خودم بازش می کنم .

و بدون این که به چان اجازه بده ، در قوطیو کشید ولی چون حواسش پرت شده بود ، دستشو برید . آخی گفت و چان با نگرانی به انگشت خونیش نگاه کرد و گفت : ببین الکی لج می کنی ! آخه این دستای ظریف می تونن در قوطی باز کنن ؟

بک  با عصبانیت دستشو مشت کرد و بالا برد و گفت : الآن میزنم دکوراسیون صورتتو می کشم پایینا ... یادت که نرفته اون پسره رو چطوری زدم ؟

به خونی که از انگشت بک جاری شده بود نگاه کرد و گفت : متأسفانه از اون شب فقط کیسمونو یادم میاد ... بقیه ش مهم نبود . حالا بذار دستتو پاک کنم .

_ یه بار دیگه به روم بیاری قسم می خورم یه بلایی سرت بیارم !

_ کم حرف بزن بچه ... دستتو بده ببینم .

به زور دست بکو گرفت و با دستمال خونای روشو پاک کرد ... نگاهی به ماهیچه های دستش کرد و با اخم گفت : برگشتیم باز میای خونه م واسه ادامه ی کارمون ... دیگه م حق نداری ورزش کنی !

_ یااا چینجا ... به تو چه ربطی داره ؟ من دلم می خواد ورزش کنم .

_ من دوست ندارم ... بکهیونی تپلو دوست دارم .

_ به درک که دوست داری ... مگه تو باید دوست داشته باشی ؟!

_ حالا بذار برگشتیم در موردش بحث می کنیم ... اِ اون جا رو !

توجه هر دوشون به سمتی جلب شد که یه پسر جوون جلو پای یه دختر زانو زده بود و داشت زیر برج ایفل ازش خواستگاری می کرد . هر دوشون با لبخند بهشون نگاه کردن ... دختر با دستش جلوی صورتشو پوشوند و جیغ خفه ای کشید . دستشو جلو برد و به پسر اجازه داد حلقه رو دستش کنه ... پسر جوون بعدش دخترو بغل کرد .

بک داشت با لبخند نگاهشون می کرد اما توجه چان به گونه های بالا اومده ی بکهیون جلب شد . دلش می خواست یه کم اذیتش کنه واسه همین تکونش داد و گفت : بِبک ...

_ هوووم ؟

_ دستتو بیار جلو .

بک بدون این که نگاهشو از اون زوج جوون بگیره ، دستشو جلو برد ... چان لبخند گنده ای زد و در قوطی آبمیوه رو عین انگشتر کرد تو دستش و با هیجان گفت : خــــــب ... ما هم دیگه نامزد کردیم .

نگاه بکهیونو که دید ، با ترس دوید و ازش دور شد ... بک بدون توجه به تپش های وحشتناک قلبش آروم خندید و گفت : بیا بابا کاریت ندارم .

چان که چند قدمی ازش دور شده بود ، مشکوک گفت : دروغ میگی ...

_ نه نمیگم ... بیا دیگه .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now