🎠پارت پنجم🎠

3.2K 802 87
                                    

ووت فراموش نشه ><

***

دو سه روز از اون ماجرا گذشته بود و تو این مدت چان با روش های متفاوت کارگردان جونز بدبخت رو پیچونده بود و سر ضبط برنامه نرفته بود ... داشت به خونه ش بر میگشت که گوشیش زنگ خورد ... ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و جواب داد :

_ چیشده مایک ؟

_ اوه چان ... خب یه خبر دارم ... ببین مشکل تو حل شده و واسه یکی دیگه مشکل ایجاد شده ...

_ درست حرف بزن بفهمم چی میگی ...

_ ببین کارگردان جونز زنگ زد و گفت یه مشکل خانوادگی ناجور واسش پیش اومده و مجبوره تا دو ماه کارو بخوابونه ... گفت که به خاطر این که برنامه هات رو بهم میریزه ، ازت عذر خواهی کنم ... منم لو ندادم که تو چه قدر منتظر این فرصت بودی که از زیر ضبط برنامه در بری ...

چان با این خبر احساس کرد که تو مسابقه ی انتخاب بهترین سرآشپز جهان مدال طلا رو برده ... خوشحالیش از این که می تونست تو این دو ماه حال بک رو بگیره قابل وصف نبود !

مایکل ادامه داد : البته راستش رو بخوای نمی دونم باید خوشحال باشم که کار تو راه افتاده یا ناراحت باشم که مشکل کارگردان انقدر بزرگه ... بعد 30 سال زندگی دارم بالاخره یه حس عجیبی به اسم عذاب وجدان رو تجربه می کنم !

چان از حرفش لبخندی زد و گفت : راس میگی ... حس می کنم مسیح بهم اخم کرده که از ایجاد مشکل واسه یکی دیگه انقدر خوشحال شدم .

_ فعلاً که شرایط همینه و ما هم که راضی هستیم ... پس بقیه ش چندان اهمیتی نداره ... تو هم تو این دو ماه سعی کن از اون بیون لعنتی انتقام بگیری و به فاکش بدی ...

چان پوزخندی زد و گفت : شک نکن این کارو می کنم .

از مایک خداحافظی کرد و بعد از قطع کردن تماس ، ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه ش برگشت ...

***

تایم سرو ناهار تموم شده بود و چان داشت به سمت اتاقی که توی هتل واسه استراحت در اختیارش قرار داده شده بود می رفت ... جلوی آسانسور منتظر ایستاده بود که صدای فرد پشت سرش باعث شد فحش زیر لبی ایی نثارش کنه :

_ جناب پارک به نظر میرسه خوب تونستم کنترلتون کنم ... انتظار داشتم تو این چند روز بیاین و برای برگه ی خروج درخواست کنین ... الآنم می تونم بهتون بدمش فقط کافیه خواهش کنید ...

برگشت و اولین چیزی که به چشمش اومد ، پوزخند رو مخ روی لب های بک بود که با اون چشم های پاپی شکلش تضاد عجیبی رو ایجاد کرده بودن .

چان هم متقابلاً پوزخند زد و گفت : مشکل آدمایی که به بلوغ نرسیدن همینه ... وقتی خودت کوتاه میایی و پیگیر چیزی نمیشی اون آدما خیال می کنن زورشون بهت می چربه در حالی که نمی دونن به خاطر لطف طرف مقابله که هنوز اون بالا نشستن و توهم ریاست برشون داشته ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now