🎠پارت پانزدهم🎠

3.1K 695 10
                                    

چانیول در خونه رو باز کرد و هر دو وارد شدن ... برگشت سمت بک و گفت : من میرم یه دوش سریع بگیرم ... تا من میام توام یه آبی به دست صورتت بزن و تو خونه بگرد ... هر جا که بخوای می تونی بری .
بک سری تکون داد و چان از پله ها بالا رفت ...
خونه ی چان یه سالن نشیمن و یه سالن بزرگ پذیرایی داشت که از هم مجزا بودن ... طبقه ی پایین یه آشپزخونه ی بزرگ و شیک قرار داشت ... هر دو طرف سالن نشیمن پله می خورد و به طبقه ی بالا متصلش می کرد ... اونجا 4 تا اتاق داشت ...
بکهیون وارد سرویس بهداشتی شد و بعد از شستن دستاش و صورتش بیرون اومد ... یه نگاهی به خونه انداخته بود و حسابی از مدلش خوشش اومده بود .
روی کاناپه نشسته بود که چان با موهای نم دار و لباس راحتی به طرفش اومد و گفت : بیا بریم تو آشپزخونه ... قبلشم کت و کرواتت رو در بیار ... با این لباسا آشپزی کردن سخته ... دفعه ی بعدیم که اومدی با خودت لباس راحت بیار .
بک به حرفش گوش کرد و کتش رو درآورد و آستینای پیرهن سفیدش رو تا آرنج تا زد . بعد از باز کردن کرواتش و دکمه ی اول پیرهنش به طرف آشپزخونه رفت .
چان داشت گره پیش بندشو می بست ... بعد از تموم شدن کارش ، پیش بندیو تو بغل بک پرت کرد و گفت : بپوش اینو .
بک انجامش داد ولی نمی تونست عین چان بندای پیش بند رو پشتش گره بزنه ... چان بدون حرف پشت سرش ایستاد و پیش بندش رو گره زد ... پیشونیش رو خاروند و گفت : اممم ... خب از کجا شروع کنیم ؟ ... اول بهم بگو چه قدر از آشپزی می دونی ؟
_ اطلاعاتم بد نیست ... وقتی که کره بودم به خاطر علاقه م زیاد آشپزی می کردم ... مربی خصوصی هم داشتم .
_ مربیت کی بود ؟
_ مارتین یان .
_ اوه فوق العاده ست ... مطمئنم چیزای خوبیو ازش یاد گرفتی . بذار یه چند تا سوال ازت بپرسم ...
چان چند تا سوال از بک در مورد روش های مختلف پخت و غیره پرسید که بک بدون مشکل به همه جواب داد ... لبهاش رو جمع کرد و متفکرانه گفت : خوبه ... اطلاعاتت کافیه ... حالا می تونی این اطلاعاتو تو کار نشون بدی ؟
_ اممم ... مطمئن نیستم ... چون پیش مارتین یان فقط اصول تئوری آشپزیو آموزش دیدم ... خیلی فرصت نداشتیم چون من اومدم آمریکا .
_ اشکال نداره ... با هم انجامش میدیم ... ببین هدف تو سرآشپز شدن نیست پس نیازی نیست خیلی حرفه ای پیش بریم ... تو حدی که بتونی فرق بین یه غذای خوب و یه غذای عالیو به عنوان مدیر یه هتل متوجه بشی ، کافیه . اگه بخوایم وسواس به خرج بدیم کارمون چندین سال طول میکشه پس باید با هم غذاهای مشهور کشورهای مختلفو بپزیم که بیشتر تو رستورانا و هتل ها سفارش داده میشن ... با پخت غذاهای فرانسوی هم شروع می کنیم ... چون بیشتر از بقیه طرفدار دارن و آشپزا معمولاً دوره شون رو با پخت این غذاها شروع می کنن ...
مکثی کرد و ادامه داد : واسه امشبم با " پو او فو " شروع می کنیم ... این غذا به عنوان پایه و اساس آشپزی فرانسوی شناخته میشه و نحوه ی پختش واسه سرآشپزا خیلی مهمه ... مواد اولیش هم ، گوشت گوساله ، استخوون قلم ، هویج ، شلغم ، تره فرنگی ، پیاز ، یه شاخه کرفس و نمک و فلفله ... به همراه سیب زمینی پخته شده و ورمیشل میشه استفاده ش کرد یا میشه روی نون گریل شده ریختش و بهش پنیر گرویر اضافه کرد ... که من خودم حالت اولو ترجیح میدم چون اصلش اون جوریه .
بکهیون با دقت به حرفای چان گوش داد و سعی کرد اونا رو به خاطر بسپره ... چان مواد مورد نیازش رو از یخچال در آورد و روی میز چید و شروع کرد به توضیح دادن :
_ امشب ما هر دو مدلش رو درست می کنیم ... چون هر کدومش طرفدارای خاص خودشو داره ... باید توی یه قابلمه ی پر از آب قلم و گوشت رو با هم بذاریم تا آب جوش بیاد . وقتی که جوش اومد ، کف روی آبو می گیریم و سبزیجات رو اضافه می کنیم و بعد از اولین جوش مجدداً کفِش رو می گیریم .
در حین اینکه داشت توضیح می داد ، قابلمه رو روی شعله گذاشت و رو به بک گفت : اون هویجا و شلغما رو پوست بگیر و خرد کن .
بک بعد از پوست گرفتنشون شروع به خرد کردنشون کرد ... چان با دقت به کارای بک نگاه می کرد و می خواست ببینه چطور انجامش میده ... داشت شلغم ها رو افتضاح خرد می کرد ... به طرفش رفت و گفت : چاقو رو بده من .
شروع کرد به برش زدن شلغما و به بکهیون گفت : ببین درستش اینجوریه ... حالا بیا دوباره امتحانش کن .
بک چاقو رو از دستش گرفت و اون جوری که چان گفت برش زد ...
چان زیر لب گفت : حالا بهتر شد ... همشو رو بریز تو قابلمه و مواظبش باش تا وقتی که اولین جوشو زد ، کفِشو بگیری ... من الآن بر می گردم .
بک سبزیجاتو توی قابلمه ریخت و منتظر شد تا اولین جوشو بزنه ... کف رو از روی قابلمه گرفت و کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید .
همون لحظه چان وارد آشپزخونه شد و با دیدن بکهیون که عین یه هاپوی کوچولو مشغول خمیازه کشیدن بود ، لبخند نصفه و نیمه ای رو لباش نشست ...
به طرف قابلمه رفت و تو غذا نمک ریخت و شعله رو کم کرد و توضیح داد : باید در قابلمه رو جوری بذاری که بخار به راحتی ازش خارج بشه ... چون اگه درش بسته باشه ، گوشت طعم و عطرشو از دست میده ... حالا باید تقریباً واسه 4 ساعت بپزه ... نه و نیم آماده میشه .
بکهیون با خستگی سری تکون داد و گیج پلک زد ... چان روبروش نشست و گفت : تو هفته چند ساعت می خوابی ؟
_ تایمش به زیر بیست ساعت رسیده .
_ چرا ؟!
_ اممم ... خب گاهی اوقات تو هتل خیلی کار سرم ریخته و گاهی اوقات کاملاً بیکارم ... آدم تنبلیم ... کارام که مثل الآن روی همدیگه جمع میشه به این وضع میفتم ... نمی دونم چرا تو اون مدت بیکاریم انجامشون نمیدم ؟!
_ در هر صورت فاجعه ست ... از امشب درست می خوابی چون می خوام وقتی چیزیو بهت یاد میدم ، حواست کاملاً جمع باشه ... الآنم بیا بریم بالا تو بگیر بخواب منم به کارام برسم تا وقتی غذا آماده میشه .
بک لبخند شرمنده ای زد و گفت : درست نیست اینجا بخوابم .
_ این درست نیست که قراره واسه یه مدت طولانی بخوای بیایی اینجا و معذب باشی ... حالا هم پیش بندت رو درار و دنبال من بیا .
بک انقدر خوابش میومد که نمی تونست بیش تر از این تعارف کنه ... بدون حرف پیش بندش رو دراورد و دنبال چان راه افتاد .
از پله ها بالا رفتن و چان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و گفت : از امشب اینجا اتاق توعه ... 3 تا از اتاقای خونم کلاً بلااستفاده ئن ... معذب نباش و هر وقت خسته شدی بیا اینجا ... فردا هم که اومدی و با خودت لباس آوردی بچینشون تو کمد ... خالیه چیزی توش نیست .
بک واقعاً نمی تونست معذب نباشه ... حس می کرد مزاحم چان شده واسه همین گفت : ای کاش میشد شما بیاین خونه ی من ... اینجوری واقعاً حس می کنم مزاحمتون شدم .
چان پوزخند کجی زد و گفت : اتفاقاً قراره از شر یه مزاحم نجاتم بدی ... نگران نباش ... اینجوری واسم راحتتره که تو بیایی اینجا ... به اندازه ی کافی تو روز رانندگی می کنم ... نمی خوام یه مسیر دیگه هم بهش اضافه بشه ... حالا هم به چیزی فکر نکن و استراحت کن .
و بعدش از اتاق خارج شد ... بک که منظور جمله ی اولش رو نفهمیده بود ، شونه ای بالا انداخت و پیراهنش رو از تنش خارج کرد .
روبروی آینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت ... بدنش کم کم داشت فرم می گرفت ... نتیجه تقریباً سه ماه ورزش کردن شده بود خط هایی که روی شکمش ایجاد شده بودن و خبر از اومدن سیکس پک های نازنینش رو می دادن ...
تو این مدت شبا وقتی بر می گشت خونه حدوداً یک ساعت و نیم ورزش می کرد و با کلی تلاش داشت به نتیجه ی دلخواهش می رسید ... اما الآن که مجبور بود شبا هم بیاد خونه ی چان ، نمی دونست دیگه کی وقت میکنه ورزش کنه ... باید یه فکری به حالش می کرد .
پیراهنش رو آویزون کرد و خودشو روی تخت انداخت و روتختی سفیدو دور خودش پیچید و قبل از اینکه فکر دیگه ای تو سرش بیاد ، پلکاش رو هم افتاد .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now