🎠پارت بیست و دوم🎠

3K 634 60
                                    

به بدنش کش و قوسی داد و از روی تخت پا شد ... روبروی آینه ایستاد و همون طور که با تحسین به سیکس پکاش دست می کشید ، با خودش گفت : پارک چانیول ... هیکل محشرت آدمو یادِ گلادیاتور های روم باستان میندازه ! ... لعنتی چطور می تونی انقد پرفکت و بی نقص باشی ؟
بعدش توی آینه دوباره نگاهی به خودش کرد و با کف دست محکم به پیشونیش زد و زیر لب نالید : دارم خل میشم ... من مطمئنم ... دارم خل میشم .
 
ساعت 8 صبح بود و چانیول خونه بود ... این فقط می تونست یه علت داشته باشه ... اینکه امروز یکشنبه بود و روز تعطیل چان !
با توجه به شغلی که چانیول داشت ، حتی مجبور بود روزای تعطیل رو هم تو آشپزخونه باشه و بدون استراحت کار کنه ؛ اما خوشبختانه قوانین کار یه مقدار به سرآشپز ها رحم کرده بود و اونا اجازه داشتن از 4 تا یکشنبه ی تعطیل تو ماه ، 2 تاش رو استراحت کنن و به جاش آشپزای ارشد برن سرکار .
این جوری بود که چان الآن داشت از صبح تابستونیش رو صندلیِ کنارِ استخرِ خونه ش با تابش آفتاب به بدنش و یه لیوان کوکتل پینیاکولادا لذت می برد و جونگین بیچاره هم داشت صدای " بله شِف " گفتنای زمخت فرانک رو تحمل می کرد .
اما انگار نفرینای جونگین در حق چان ، که مطمئن بود الآن رو صندلیِ کنارِ استخر لم داده و در حالی که عینک آفتابی رو چشمشه و پاهای درازش دارن آفتاب می خورن و یه لیوان کوکتل هم دستشه و مطمئناً دنیا هم به چپشه ! ، کار ساز شد و صدای زنگ گوشی چان ، عین ناقوس کلیسا موقع زلزله به صدا در اومد .
مطمئناً اگه چان می دونست با جواب دادن به اون تلفن قراره چطوری اون روز بهشتیش تبدیل به یه روز جهنمی بشه ، حاضر بود به یکی از پالم های کنار استخرش تبدیل بشه ولی همچین روزیو تجربه نکنه .
اما به دلیل نداشتن علم غیب ، خودش برگه ی بدبختیشو امضا کرد و به اون تلفن با چشمای بسته جواب داد :
_ الو ...
_ چانیولی ...
صدای مین هیوک که تو گوشش پیچید ، حسابی تعجب زده و خوشحالش کرد ... لیوان نوشیدنیش رو روی میز کنار دستش گذاشت و با ذوق گفت : مین هیوک ... خیلی وقت بود صداتو نشنیده بودم !
صدای ذوق زده ی هیونگش ، لبخند رو لباش اورد :
_ چانیول ما اومدیم لس آنجلس ...
_ جدی میگی هیوک ؟؟؟؟!!! کی اومدین ؟ چرا نیومدین به من سر بزنین ؟
_ دیروز اومدیم ... اتفاقا داریم میایم پیشت ... خونه ای نه ؟ فقط ...
_ آره خونه م ... فقط ؟
_ آممم چطور بگم ؟ ... راستش ... راستش جی وون گیر داده که مثل قبل از ازدواجمون دوباره با هم بریم سر یه قرار عاشقانه ... اما دنیلو نمیشه ببریم ... اگه امروز کاری نداری میشه مواظبش باشی ؟ ... می دونم خیلی خودخواهانه ست که روز تعطیلتو بگیریم ولی جی وونه دیگه چه میشه کرد ؟
چان حس کرد سرش گیج میره و داره از رو صندلی میفته ... مگه کابوس از این بدترم وجود داشت ؟ ... نگهداری از دنیلی که اگه چان پدرش رو ندیده بود به جرأت می تونست بگه از نوادگانِ شیطانه !
دنیل ، پسر بچه ی تخسی بود که بچه ی بهترین دوستاش یعنی کانگ مین هیوک و چا جی وون ، بازیگرای معروف کره ای ، بود .
چان حاضر بود واسه همیشه سرپرستیه یه بچه پلنگ رو به عهده بگیره ولی یه دقیقه هم از اون بچه ی تخس نگهداری نکنه ... دو سال پیش که دیده بودش به طرز وحشتناکی حاضر جواب و شیطون بود . فقط خدا می دونست که تو این مدت چقدر زبون دراز تر و شیطون تر شده ... اما مگه چان چاره ای هم داشت ؟ بعد از این همه مدت هیونگش اینجا بود و ازش یه درخواست به ظاهر ساده کرده بود ... مگه میشد به خواهش دوست بچگیاش بی توجه باشه ؟
فقط بخش دردناک قضیه اینجا بود که دلش می خواست بگه " مرتیکه تو که خودت می دونی خیلی خودخواهانه ست که تو با زنت بری عشق و حال و من تو یکی از روزای نایاب تعطیلم بشم پرستار بچه ت ، پس چرا مطرحش می کنی ؟ " اما نمی تونست . به همین خاطرم به زور لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد صداش از عصبانیت نلرزه ، جواب داد :
_ البته که میشه هیوک ... چی بهتر از نگهداری از دنیل شیرین زبون ؟
_ چان بیا با هم روراست باشیم ... هردومون می دونیم که نیش زبونِ اون بچه از مار هم گزنده تره !
چان از اعماق قلبش حرف پدر اون بچه رو تأیید می کرد اما این نهایت بی ادبی بود که این تأیید رو به زبون بیاره . واسه همین گفت : نه نه هیوک ... اصلاً اینجوری نیست ... دنیل خیلی خوش سر و زبونه .
_ خوشحالم که دیدت نسبت بهش مثبته ... فقط چان ... الآن می تونم بیارمش نه ؟ خونه تم که همون بورلی هیلزه ...
_ آره همون جاست ... بیارش هیوک منتظرتم ... برین حسابی با جی وون خوش بگذرونین .
با خنده ای مصنوعی ، تماسو قطع کرد و دو دستی توی سرش کوبید ... اگه میشد همین الآن 3 ستاره ی میشلنش رو میداد تا زمان به قبل از تماس مین هیوک برگرده و اون هیچ وقت جوابش رو نده اما الآن دیگه خیلی دیر بود ...
ناباورانه دستی به چشمای خیسش کشید ... هیچ احمقی تو دنیا باورش نمیشد که یکی می تونه به خاطر نگهداری از یه بچه گریه کنه ... اما در واقع اون بچه انقدر تخس و شیطون بود که کاملاً میشد به چان حق داد که چشماش از شدت ناراحتی خیس بشن .
کابوسش زودتر از چیزی که فکرشو می کرد به واقعیت تبدیل شد و کمتر از یه ساعت بعد مین هیوک و خانواده ش جلویِ در ِ خونه ی چان بودن .
مین هیوک همون طوری که چانو محکم تو بغلش له می کرد ، با هیجان گفت : چقد تو این دو سال عوض شدی ... هیکلت واقعاً رو فرم اومده .
واسه چانی که عاشق تعریف شنیدن بود ، این حرفا تو همچین موقعیتی ذره ای التیام بخش نبود ... لبخندی مصنوعی زد و هیونگش رو تو بغلش فشار داد و گفت : توام داری هر روز خوشتیپ تر میشی هیوک .
_ و منم زیبا تر .
این صدای جی وون بود که جوابش رو داد ... لبخند تلخی رو لبش نشست ... چطور ممکن بود که از اون دو تا فرشته ی خوش قلب و زیبا همچین هیولایِ شیطان صفتی که داشت با غرور خاصی لالی پاپش رو می مکید و پوکر به چان نگاه می کرد ، عمل بیاد ؟
در جواب جی وون گفت : اون که صد البته ... الآنم بهتره برین دیگه بچه ها وقتو هدر ندین .
هر دوشون با شرمندگی نگاهی به چان کردن و مین هیوک گفت : واقعاً متأسفم که به خاطر ما روز تعطیلت حروم میشه امیدوارم بتونم یه روز واست جبران کنم ... دنیلم قول میده که پسر خوبی باشه ... مگه نه دنیل ؟
اون فسقلیِ شیطون دور از چشم پدر و مادرش پوزخند ریزی به چان زد و بعدش برگشت و یه تعظیم 90 درجه ای به پدر و مادرش کرد و گفت : حتماً همین طوره آپا .
چشمای چان از شدت تعجب داشتن از حدقه بیرون میزدن ... چطور ممکن بود بتونه این آفتاب پرست رو تا غروب تحمل کنه ؟ دلش می خواست فریاد بکشه که اون بچه بهش پوزخند زده اما با این تعظیم کی حرفشو باور می کرد ؟ عصبی دستی به صورتش کشید ... مین هیوک همون طور که جلوی پای پسر کوچولوش زانو زده بود ، موهاشو بهم ریخت و گفت : متأسفم عزیزم که تنهات میذارم ... قول میدم وقتی ساعت 6 غروب اومدم دنبالت ببرمت یه جایی که حسابی سورپرایز شی .
_ من باهاش مشکلی ندارم آپا ... کاملاً می تونم درکتون کنم .
جی وون با ذوق لپ پسرش رو بوسید و گفت : کوچولویِ با ملاحظه ی من !
چانیول بدون توجه به عشقی که اون خانواده به سمت هم شلیک می کردن ، خیره به افق داشت به عدد 6 فکر می کرد !
با ضربه ای که مین هیوک به نشونه ی خداحافظی به شونش زد ، به خودش اومد و دوباره لبخندی مصنوعی رو لباش نشوند و با هر دوشون خداحافظی کرد . تا وقتی که اون دو تا سوار ماشین شدن و رفتن ، دنیل تو حالت تعظیم نود درجه ای به سر می برد !
وقتی دیگه ماشین از دید رأسشون خارج شده بود و خیالش راحت شد که مامانش دیگه واسش دست تکون نمیده ، صاف وایساد و با همون پوزخند کوفتیش انگشت اشاره ش رو به چند بار خم و راست کرد ... چان با حرص تا کمر خم شد که ببینه چی میگه اما دنیل بازم انگشتشو خم و راست کرد .
چانیول با تعجب روی زمین ، تقریباً نشست تا ببینه دنیل چی کار می خواد بکنه اما اون خیلی سریع خودش رو به پشت چان رسوند و دستاش رو دورِ گردنش و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : بریم هیونگ .
چان نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه ... راه افتاد و تقریباً نزدیک استخر دنیل ضربه ای به باسنش زد و گفت : هیونگ بذارم زمین از اینجا به بعدشو خودم میرم .
چانیول چاره ای جز همکاری باهاش نداشت ... تا وقتی که دنیل بنزین سرش نریخته بود و آتیشش نزده بود ، یعنی همه چی داشت خوب پیش میرفت !
دنیل با ذوق گفت : هیونگ میشه بپرم تو استخر و شنا کنم ؟
_ البته که نه دنیل ... عمق این استخر واسه سن و قد تو زیاده .
دنیل که با ژست خاصی لالی پاپش رو لیس میزد و تصورات عجیب و غریبی به آدم میداد  (!) چند ثانیه ساکت موند و همون جور که سرش رو بالا گرفته بود تا به صورت چان نگاه کنه ، یهو گفت : هیونگ دیروز تلویزیون داشت در مورد یه مقاله ی علمی صحبت می کرد ... میدونی چی می گفت ؟ ... می گفت که هوش آدمای قد کوتاه از قد بلندا بیشتره ، چون اونا انرژی ای رو که به بدنشون وارد میشه صرف فکر کردن می کنن و مغزشون استفاده ش میکنه واسه همین دیگه خیلی رشد نمی کنن ... اما انرژیِ وارد شده به بدن قد بلندا به مغزشون نمیرسه و صرف رشد قدشون میشه ... اما به نظرم این حرفشون اشتباهه !
چان بهت زده از حرفای بچه ی 6 ساله ای که داشت براش یه مقاله ی علمی رو توضیح می داد ، گفت : چیش اشتباهه ؟
_ این که شاید قد بلندا اصلاً مغزی ندارن که انرژیو مصرف کنه ... به اینجاش دقت نکردن !
و بعدش با یه پوزخند به سمت درِ اصلی خونه راه افتاد ... چانیول حدود 3 دقیقه بدون این که پلک بزنه به مسیر رفتن اون شیطان کوچولو خیره بود ... حتی نمی تونست باور کنه که همین الآن از طرف یه بچه ی 6 ساله ، کله پوک خطاب شده !
در حالی که دهنش از شدت تعجب باز مونده بود ، با قدم هایی سنگین خودشو تو خونه پرت کرد و عمیقاً داشت به این فکر می کرد که نیش مار دردناک تره یا شنیدن تیکه از یه بچه ی 6 ساله !
دنیل از تو آشپزخونه صداش زد و چان به اون سمت کشیده شد و منتظر بهش زل زد تا ببینه چی میخواد ... با اون چشمای درشتش بهش خیره نگاه کرد و گفت : هیونگ تو آشپزی نه ؟
چانیول که هنوز از بهت خارج نشده بود ، فقط سر تکون داد .
_ پس می تونی خیلی عالی پنکیک درست کنی نه ؟ من واقعاً گشنمه
فقط تعریف می تونست چانو از بهت زدگی خارج کنه ... حتی اگه از جانب یه بچه باشه ... واسه همینم با افتخار ابروهاش رو به بالا پرتاب کرد و گفت : البته که می تونم شکلاتی یا وانیلی ؟
_ شکلاتی .
در حالی که دنیل رو بغل کرده بود تا روی کانتر بذاره ، با لبخند گفت : پس بشین اینجا تا هیونگ واست پنکیک شکلاتی درست کنه .
به سمت یخچال رفت تا چیزاییو که می خواست از توش خارج کنه ... مشغول مخلوط کردنِ آرد و شیر و تخم مرغ و بقیه ی مواد با هم بود که توجه ش به دنیل جلب شد که هندزفریش رو به تب لتش وصل کرده بود و داشت سرش کوچولوش رو با ریتم آهنگ تکون میداد  . چان که انگار یادش رفته بود که همین دو دقیقه پیش چه توهینی از جانب این بچه شنیده ، لبخندی زد و جوری که دنیل بشنوه گفت :
_ چه آهنگی گوش میدی ؟
دنیل بدون اینکه چشماش رو باز کنه و از حسش خارج بشه گفت : یه آهنگ از توپاک .[1] دست چان تو هوا خشک شد و هر کدوم از چشماش به اندازه ی دو تا توت فرنگیِ گنده شدن ! با تعجبی که رو لحنشم تأثیر گذاشته بود ، گفت : چــــــی ؟ تو ... توپــــــاک ؟ تو اصلاً می فهمی اون چی میگه ؟
پوزخند رو لبای دنیل عمیق تر شد و گفت : یکی از کلماتو که خیلی واضح می فهمم اما مهم اون حسیه که از آهنگ می گیرم .
حدس زدن این که اون بچه چه کلمه ای رو واضح می فهمه ، با توجه به حجم دیوثیتش ، کار چندان سختی واسه چان نبود ... با حرص گفت : اون پدر بی فکرت چرا اصلاً هیچ نظارتی رو تو نداره ؟ ... واقعاً خودت حس نمی کنی این آهنگا با توجه به سنت زیاده رویَن ؟
دنیل نیشخندی زد و جواب داد : متأسفانه به جز قسمت " پدر بی فکرت " بقیه شو متوجه نشدم . مطمئناً خوشحال نمیشه اگه بفهمه صمیمی ترین دوستش بهش گفته بی فکر ... بعدش هیونگ به نظرت این بی ادبی نیست که تو زندگی خانوادگی دیگران دخالت کنیم ؟
چانیول واقعاً جوابی نداشت که بهش بده ... یعنی داشت ولی می دونست کوچیک ترین حرفی که از دهنش بیرون بیاد ، دنیل اونو مث طوطی واسه پدرش بازگو میکنه و این اصلاً چانو خوشحال نمی کرد . واسه همینم پنکیک هایی که روشون رو با توت فرنگی و خامه تزئین کرده بود ، با حرص جلوی دنیل گذاشت و رو صندلی نشست و چشماش رو بست .
نمی دونست چه قدر گذشته بود از وقتی که چشماش رو بسته بود ، اما وقتی بازشون کرد با جای خالیِ دنیل رو کانتر و ظرف خالی از پنکیک مواجه شد که بلافاصله بعدش صدای شکستن چیزی اومد ... با نگرانی بلند شد و همون طور که از آشپزخونه به بیرون می دوید ، فریاد کشید : دنیــــل ...
خودشو تو سالن نشیمن پرت کرد و صحنه ای که باهاش مواجه شد از عصبانیت تقریباً به مرز دیوونگی رسوندش ... پسر کوچولویی که مظلوم بالای سر جنازه ی گلدون نایابِ قرن هجدهمیش ایستاده بود و بهش خیره شده بود !
چان نفس پر حرصی کشید و سعی کرد دستاش رو که داشتن واسه خفه کردن اون بچه جلو می رفتن کنترل کنه ... با صدای نسبتاً بلندی گفت : ببین چی کار کردی دنیل ... هیچ می دونی اون گلدونِ روس چقد ارزش داشت ؟ ازش فقط تو کاخ کرملین پیدا میشه !
دنیل که با استرس ناخن هاش رو می جوید ، نالید : متأسفم من ندیدمش و بهش برخورد کردم ...
اما چان حاضر بود قسم بخوره که نه تنها اون بچه ی تخس متأسف نیست بلکه حتی چشمای پر از شیطنتش دارن فریاد می کشن که اون از قصد این کارو کرده !
با عصبانیت دستی رو صورتش کشید و در حالی که واسه ثانیه ای نگاهشو از رو صورتِ به ظاهر مظلومِ دنیل بر نمیداشت ، به این فکر کرد که تنهایی نمی تونه تا غروب از پسِ این بچه بر بیاد ... مایکل که از دنیل بدتر بود و اگه اون میومد چان مجبور میشد از دو تا بچه نگهداری کنه ... جونگینم که سرکار بود ... با دوستای دیگه ش هم اونقدری صمیمی نبود که ازشون بخواد تا بیان با هم از یه بچه نگهداری کنن ... پس فقط یه انتخاب می موند ... بکهیون .
کسی که فکرش چان رو این چند روز بیچاره کرده بود ، اونقدری استحقاق این رو داشت که به تاوانش تو این بدبختی باهاش شریک شه !
تردید و کنار گذاشت و به بکهیون زنگ زد :
_ سلام چَنیوری !
مدل صدا کردن بک باعث شد قلبش یه ثانیه تپیدن رو فراموش کنه و از حرکت بایسته ... نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت : بکهیونا ... چه کاره ای ؟
_ هیچی بیکارم ... دارم با ماشین تو محله تون دور دور می کنم ... ولی عجب محله ای دارینا ... باید به آپا بگم یه خونه این جا بخره ... بِل اِیرم قشنگه ولی نه به اندازه ی اینجا .
_ این حرفا رو بیخیال ... ببین ... من ... واقعاً ... الآن ... به کمکت ... احتیاج ... دارم .
بکهیون متعجب از مدل حرف زدن چان با نگرانی گفت : اتفاقی افتاده ؟
_ یکی اینجاست که می خواد منو بکشه !
_ هــــــی چی داری میگی ؟
_ فقط خودتو برسون .
_ اومدم ... اومدم .
صدای نگران بک تو گوشی پیچید و پشت بندش صدای بوق ممتد که نشونه ی قطع شدن تماس بود .
چانیول انگشتشو تهدید وار به سمت دنیل که با تعجب بهش خیره بود گرفت و با حرص گفت : تا چند دقیقه ی دیگه تکلیفمو باهات روشن میکنم .
و خب لحنش درست شبیه بچه مهدکودکیایی بود که منتظر مامانشون برای پس گرفتن حقشونن !

[1] ( رپر معروف آمریکایی که کشته شده . )

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now