🎠پارت بیست و نهم🎠

3.1K 641 65
                                    

سه روز گذشته بود و چان و بک همه چی رو فراموش کرده بودن ... البته این جوری که حتی یه بار هم مثل آدم باهم روبرو نشده بودن و همش از همدیگه فرار می کردن و وانمود می کردن که هیـــــچ چیزی تغییر نکرده و رابطه شون مثل سابقه .

فقط وقتی همو میدیدن با سرعت 120 کیلومتر در ساعت از هم دور میشدن و اگه اتفاقی نگاهشون بهم می خورد جوری رفتار می کردن که انگار به دیوار خیره شدن و البته این که بک تحت هیچ شرایطی حاضر نبود به خاطر آموزش یا هر کوفت دیگه ای دوباره پاشو تو خونه ی چان بذاره هم جزئی از این پروسه بود .

خب اینم یه مدل از فراموش کردن بود . ^_^

***
 

بکهیون تو اتاقش نشسته بود و داشت یه سری برگه رو امضا می کرد ... با صدای ضربه ای که به در خورد ، خودنویسش رو روی کاغذ ها رها کرد و دستاش رو تو هم گره کرد ... صداشو صاف کرد و گفت : بفرمایید .

مدیر داخلی هتل ، آقای نام ، سرش رو از بین در و دیوار وارد اتاق کرد و گفت : می تونم بیام داخل ؟

بک با ژست خاصی به صندلی روبروی میزش اشاره کرد و گفت : البته ... بفرمایید بشینید .

آقای نام وارد اتاق شد و روی صندلی نشست . بک با لبخند گفت : مشکلی پیش اومده جناب نام ؟

آقای نام نفس عمیقی کشید و با نوک انگشت اشاره ش عینکشو داد بالا و گفت : براتون یه دعوت نامه اومده رئیس بیون .

یکی از ابروهای بک پرید بالا و با کنجکاوی گفت : چه دعوت نامه ای ؟

_ گردهماییِ هتل داران بزرگ جهان ... خودتون ملاحظه کنید ...

بک با همون یه تایِ ابرویِ بالا پریده ، پاکت رو از دست آقای نام گرفت ... یه چیزایی در مورد این گردهمایی می دونست ولی نه خیلی .

عینکِ ظریفِ قاب طلاییش رو به چشمش زد و در پاکت رو باز کرد ... نامه ای که به رنگ کرم براق بود رو بیرون کشید و نگاه کلی ایی بهش انداخت ... متنش فرانسوی بود و زیر اون متن قهوه ای رنگ ، مهری شبیه به مهر های سلطنتی زیر برگه زده شده بود که نشان اتحادیه ی هتل های جهان بود .

با دقت شروع به خوندن متن نامه کرد ... بعد از تموم شدنش ، خیلی خودشو کنترل کرد که جلوی چشمای آقای نام اون دعوت نامه ی کوفتیو پاره نکنه ... در حالی که سعی می کرد لحنش عصبی نباشه ، گفت : می تونین برین جناب نام .

_ ولی قربان یه سری توضیحات هست که باید خدمتتون عرض کنم !

_ احتیاجی نیست خودم همه چیزو در موردش می دونم .

آقای نام نگاهی به بکهیون کرد و آروم از اتاق خارج شد .

بک عینکشو روی میز انداخت و با حرص به متن اون نامه ی کوفتی خیره شد ... عصبی پشت پنجره ی خیلی بزرگ اتاقش ایستاد و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و از اون بالا به عبور ماشینا که به اندازه ی مورچه به نظر می رسیدن ، خیره شد .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Where stories live. Discover now