🎠پارت سی و پنجم🎠

2.9K 583 59
                                    

بین صدای دست و سوت هایی که جمعیت واسه بک می زدن ، بک با لبخند از جاش بلند شد و گیتار رو به پسر جوون داد .

آفتاب دیگه داشت کم کم غروب می کرد و چانیول گیج تر از همیشه بود ... حتی یه ثانیه هم به این فکر نکرده بود که بکهیون گفته بود" می خوام واست آهنگ بخونم " .

اگه حتی یه ثانیه هم به این موضوع فکر کرده بود الآن انقدر سردرگم نبود چون متوجه میشد مخطاب آهنگ خودشه ولی این انقدر براش دور از ذهن بود که شاید حتی مغزش اون جمله رو به طور کامل فراموش کرده بود و فقط ذهنش رو عشقی متمرکز بود که بکهیون گفته بود تو نگاه اول عاشقش شده ... مطمئناً خودش نمی تونست باشه چون نگاه اول اونا که خیلی وقت پیش بود نه ؟

با صورت گرفته به بک خیره شد ... بیش تر از هر لحظه ی دیگه ای احساس می کرد دوستش داره ... حس می کرد داره از دستش میده ولی حتی بیش تر دوستش داشت یا شاید عاشقش ... بود ؟!

نیم نگاهی به بک انداخت و بدون توجه بهش جلوتر ازش راه افتاد ... چراغای خیابون سنت کاترین روشن شده بودن و قلب اون دو تا پسرم بیش تر با نور عشق روشن می شد .

بک زیر نور زرد رنگ چراغا به پسری خیره بود که دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرده بود ... روزای فوق العاده ایو باهاش گذرونده بود ... اونم عین چان دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و  پاشو جای قدمای چان می ذاشت و با لبخند عمیقی به سرشونه های پهن چانیول تو اون کت شکلاتی رنگ خیره بود .

توی خیابونی که خلوت شده بود ، دو تا پسر داشتن پشت سر هم راه می رفتن ... با قد هایی که تفاوت زیادی با هم داشتن ... یکی قد بلند ... یکی قد کوتاه ... با حس هایی که تفاوت زیادی با هم داشتن ... یکی گیج و سردرگم ولی عاشق ... یکی با یه لبخند عمیق رو لبش و حس پیدا کردن اصل خودش ... و اونم عاشق ...

بوردو ... جایی که بعداً تو دایره لغات اون پسرا قرار بود معنای دیگه ای پیدا کنه ... شهری که هر دوشون ریزش بارون عشقو تو قلبشون حس کردن ...

تو یه بعد از ظهر آفتابی ... باد خنک به صورتاشون خورد و نگاهشون طولانی تر از هر وقت دیگه ای بهم خیره موند ... آهنگی که خونده شد ... آهنگی که احساس هردوشونو بیان می کرد ...

عشق این جا بود ... دیگه چی اهمیت داشت ؟ ^_^

***
ه

ردوشون به هتل برگشتن ... چان بی حوصله کتشو رو تخت پرت کرد و روی کاناپه ی توی اتاق نشست و از پنجره ی بزرگ اتاق به آسمون شب خیره شد ...

بک گفت : چانی نمیای بریم شام بخوریم ؟ من گشنمه .

چان بی حوصله دستی تو موهاش کشید و بدون این که نگاهشو از آسمون بگیره گفت : میل ندارم .

_ مگه دست خودته ؟ پاشو ببینم ...

به طرف چان رفت و به زور مجبورش کرد بلند شه ... دستشو کشید و از اتاق بردش بیرون ... به طرف رستوران هتل رفتن که تو فضای آزاد بود . روی یه میز دو نفره نشستن و غذا سفارش دادن .

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz