پارت یک(جئون جونگکوک)

7.2K 957 19
                                    

(ادیت شده)

جونگکوک pov

با سر و صدایی ک از بیرون میومد از جام بلند شدم،افتاب تازه پهن شده بود و از اونجایی ک رو مود خوبی نبودم یعنی امروزو قرار بود همه از دستم فرار کنن،سمت بیرون راه افتادم و در اتاقکم رو باز کردم،چه خبره؟قدم های بزرگی برمیداشتم و خودمو جلوی در رسوندم،سربازایی ک تا اون لحظه داشتن با هم بحث میکردن با دیدنم ساکت شدن،نگاهی بینشون انداختم،این وو خوبه،اشاره ای کردم و اون لرزون به سمتم اومد.....

جونگکوک:چه خبره؟ چه مرگتونه؟چرا اینجا شلوغه؟
این وو: قربان راستش شایعه شده ک داره یه ون سرباز تازه میاد،مثل اینکه خود جناب کیم تماس گرفتن و گفتن خودشونم تشریف میارن....

جونگکوک: خیلی خب باشه،برو به کارت برس....
بعد از اینکه این وو رفت،سمت اتاق شوگا راه افتادم،فکر میکنم اون خبر داشته باشه،در زدم،با صدای ارومی ک اجازه ورود داد،درو باز کردم و داخل شدم.ـ

شوگا:به سلام،اول صبحی اومدی اینجا چیکار؟
جونگکوک:میشه یکی به منم بگه تو این پادگان کوفتی چخبره؟من نباید بدونم سرباز جدید داره میاد؟
شوگا:اوه...صبر کن تا بگم...دیشب کیم بزرگ زنگ زد گفت صبح خودش همراه ون میاد،تو هم دیشب دیر اومدی خاموشی زده بودن،گفتم شاید رو مود خوبی نباشی گذاشتم امروز بگم بهت......الانم اخمو نباش،بیا بریم سربازا رو تمرین بدیم....
.
.
.
تقریبا ساعت ۹ بود،شوگا توی سالن هنر های رزمی بود و منم با یه الفای احمق وسط حیاط اصلی بودم،لعنتی چرا اینقدر خنگین شماها،همونجور که سرش هوار میزدم،دور۳۱ رو دور حیاط دوییده بود ولی خشم من هنوز فروکش نکرده بود...

جونگکوک:تن لشتو تکون بده بی عرضه،اون موقعی ک سر صف جلوی همه خندیدی و فکر اینجا خونه ننته،باید فکر اینارم میکردی،بدو تا بیشترش نکردم،زود باش.....

تو همین اوضاع بودیم ک در پادگان باز شد و سه تا ون اومد تو،هووووف،شایعه ها یا خیلی زیاده یا خیلی کم،اینا که سه تا ونن،کی گفته یدونس؟

اژیر به صدا در اومد و کمتر از یک دقیقه شوگارو کنارم دیدم،جلو رفتیم و احترام گذاشتیم،کیم پیاده شد و با دیدنمون اومد سمتمون،شوگارو بغل کرد و ابراز دلتنگی هاش رو شروع کرد،دست منو گرفت و کشید تو بغلش....

کیم:جونگکوک!میدونی چند وقته ندیدمت پسر؟فکر نمیکردم هیچوقت دلم برای بد عنقیات تنگ بشه ولی کار خداروببین....
.
.
.
توی سالن اصلی وایساده بودیم و ۳۰ تا سرباز جدید روبرومون توی یه خط وایساده بودن،۱۵ نفر مال اردوگاه غربی بودن و بقیه باید میرفتن اردوگاه جنوبی پادگان.....

نگاهی به لیست انداختم،شوگا اومد کنارم و گفت:میدونی ک واسه اردوگاه ما فرقی نداره،رندوم ۱۵ نفر رو انتخاب کن و بفرست اردوگاه جنوبی،میسپارم بقیه هم برن سمت غرب پادگان...

سری تکون دادم و ۱۵ نفر اول رو انتخاب کردم،شوگا اونارو به سمت در برد و الباقی هم پشت سر فرمانده پک رفتن،داشتم به سمت اتاقم میرفتم ک کیم صدام زد.......

کیم:جونگ!!بیا کارت دارم بدو......

سمت اتاقش رفتم و داخل شدم،پشت کانتر کوچیک وایساده بود و قهوه درست میکرد،نشستم رو مبل یه نفره و پامو رو پام انداختم،نشست جلوم و یدونه از قهوه هارو جلوم گذاشت...

کیم:خب چخبرا،از بچه ها شنیدم اعصاب درست و حسابی نداری،چرا؟
جونگکوک:از کی شنیدی؟من مثل همیشم،دلیلی واسه بهتر یا بدتر بودنم وجود نداره....
کیم:اوه...قشنگ معلومه چقد مثل همیشه ای،میخوای یه مدت بری دگو پیش مادرت؟خیلی وقته مرخصی نرفتی....
جونگکوک:واسم دلسوزی نکن،تو فقط رییس اینجایی و منم فرمانده و البته زیر دستت،حواست به کار خودت باشه،اینقدر مثل بچه ها باهام رفتار نکن....
کیم:کوک!!...
جونگکوک:من کوک نیستممممممممم،به چه حقی اسم منو مخفف میکنی؟بسه خستم کردی،نه من اون جونگکوک چند سال پیشم و نه بین ما رفاقتی هست،حد خودتو بدون.

بلند شدم و پامو بیرون گذاشتم و از اون اتاق نحس خارج شدم،صدای اون لعنتی رو ک پشت سرم داد میزد و میخواست به حرفاش گوش بدم رو میشنیدم ولی توجهی نکردم....

گوشیم داشت زنگ میزد،مادرم بود،اوه...خانم جئون بزرگ دارن زنگ میزنن...
تماس رو وصل کردم و بله ای گفتم....

خانم جئون:سلام،زنگ نزدم حالتو بپرسم،فقط خواستم بدونی دارم واسه یه مدت میرم پیش خواهرم اتریش،خونه نیا،نمیخوام در نبودم تو خونه باشی...... و قطع کرد.

هوفی کشید و گوشیمو تو جیبم گذاشتم،با صدای دعوایی ک میومد قدم هامو تند تر کردم،وارد اردوگاه جنوبی شدم و سمت دعوا رفتم،دوتا الفای بی خاصیت بودن که داشتن همو میزدن و بقیه هم وایساده بودن و هیچکاری نمیکردن....

شوگا که دید کاری از دستش بر نمیاد،سمت من اومد و ازم خواست جداشون کنم....
جلو رفتم،دست یکی از الفاهارو گرفتم و کشیدمش عقب،نگاهی بهم کرد و با دیدنم پلکش پرید،پوزخندی زدم و گفتم:اگه نمیخوای دستتو همینجا جلوی همو بشکونم،از روش بلند شو...

چند دقیقه ای بود که دعوا خوابیده بود و کسی حرفی نمیزد،نگاهی به دوتاشون کردم و گفتم:میشه بدونم واسه چی مث دوتا سگ هار به جون هم افتادین؟

یکیشون با لکنت گفت:ق..قربان،من تازه اومدم،و اول اون امگارو دیدم،اون مال منه و نمیزارم کسی ازم بگیرتش.....

امگا؟مگه امگایی اینجاس؟چشمی چرخوندم و با دیدن پسری که گوشه سالن نشسته بود و با دستاش صورتشو کاور کرده بود و میلرزید،از جام پاشدم.....

یه امگا اینجا چه غلطی میکنه؟

-----------------------------------
های گایزززززز....
ساحل اینجاست....

این اول داستانه و واسه همین خیلی کمه...

مطمعن باشین اصلا قرار نیست حوصلتون سر بره و خسته کننده باشه...

اگه دوسش داشتین به ریدینگ لیستتون اضافه کنین و ووت و کامنت فراموش نشود،بوس بهتون...

My special omegaWhere stories live. Discover now