پارت ۲۵(میخوام برات حلقه بخرم)

4.1K 378 28
                                    

(ادیت شده)
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای ته به سمتش برگشتم....

تهیونگ:ددی...این خوبه؟
نگاهی بهش کردم،تیشرت سفید بلندی تنش بود که روش کت جذبی پوشیده بود،شلوارش تقریبا میشه گفت تنگ بود ولی نه به حدی که بخوام دعواش کنم،موهاشو شونه کرده بود و یه کوچولو لباش رنگی بود...
کوک:میشه ازت بخوام لباتو پاک کنی؟
ته:پاکش کنم؟اخه چرا؟بهم نمیاد؟
نمیخواستم ناراحت بشه...
کوک:نه خیلی خوشکل شدی قشنگم،ولش کن خودم حواسم بهت هست،بیا بریم...
و دستمو پشت کمرش گذاشتم...دستمو گرفت....
ته:کوکی...اگه دوست نداری تیپمو میرم عوض میکنم...نمیخوام هی اونجا هواستو پرت کنم و بخوای نگرانم باشی، لبم بد شده الان پاکش میکنم میام،یه لحظه صبر کن...
و بدون اینکه بزاره چیزی بگم دویید سمت اتاق....لبخندی زدم،چرا روز به روز بیشتر تو قلبم جا میگیره؟
با حلقه شدن دستش دور بازوم نگاهش کردم،لباش دیگه رنگی نداشتن..
خم شدم و اروم روی لباشو بوسیدم...به یقم چنگ زد و روی نوک پاهاش وایساد تا بتونه ببوستم،مکی به هر دوتا لبش زدم و عقب رفتم....
دوتایی سمت پارکینگ رفتیم تا سوار ماشین بشیم،درو براش باز کردم و منتظر شدم سوار بشه،بعدش خودم ماشینو دور زدم و پشت فرمون نشستم....
به سمت پادگان رفتیم،با رسیدنم بوقی زدم که در سریع باز شد،اخمامو تو هم کشیدم و پامو روی گاز فشار دادم...ماشینو پارک کردم و پیاده شدم....
ته سریع روبروم وایساد...
سوالی نگاش کردم...
ته:کوکی من بداخلاق میشه؟
خندیدم،کشیدمش تو بغلم و عطرشو بوییدم....
کوک:بیبی...میدونی که نمیتونم اینجا خیلی اروم باشم،اگه سربازا روشون باز شد کنترلشون سخته،مجبورم اخمو باشم....
چین کیوتی به بینیش داد...
ته:وقتی عصبی میشی ازت میترسم...
کوک:نترس بیبی...یه کوچولو اخمامو تحمل کنی کارم تمومه میبرمت بیرون خرید،باشه؟
ته رو پنجه پاهاش وایساد و بوسه محکمی به سیبک گلوم زد..
ته:ته ته گلوتو بوسید،اینجوری وقتی داد بزنی گلوت درد نمیگیره...
و لبخند مستطیلی زد...دلم ضعف رفت...
توی بغلم چلوندمش...
کوک:مراقب خودت باش خب؟اگه از الفا ها بدت میاد برو تو اتاقم استراحت کن...اگرم کسی مزاحمت شد به خودم بگو میکشمش....
ته:چشم ددی...کلی مراقب خودمم..نگران نباش...
دستشو گرفتم و به سمت ساختمون مرکزی رفتیم...دفتر ورود رو امضا کردم و ایون وو رو صدا زدم...
ایون وو:بله قربان...
کوک:همه سربازا رو جمع کن تو حیاط،۵ دقیقه وقت داری،اماده تمرین باشین...
چشمی گفت و رفت...
ته:میشه من برم اطرافو نگاه کنم؟
کوک:اره عزیزم...جلو کشیدمش و لبمو روی صورت و گردنش کشیدم و حسابی بوی بدنمو روش گذاشتم...
روی سکوی بلند حیاط اصلی وایسادم،سربازا توی صف وایساده بودن و سکوت همجارو گرفته بود...
کوک‌:چند وقته کسی بهتون تمرین نمیده،این چه وضعیه؟اینجا پادگانه یا مرکز پرورش خوک؟نفری ۱۵ دور اطراف حیاط رو میدویین و برمیگردین توی صف وایمیسین،هر کسی دیر کنه به ازای هر ۱ دقیقه پنج دور اضافه میدوعه....
همگی بله قربانی گفتن و شروع کردن دوییدن...
.
.
.
سربازا دور ۹ رو میدوییدن که سه تاشون با بوی شیرینی که میومد مسیرشونو کج کردن...
+ :کجاااااا...
* :خفه شو،بوی خوبی میاد...
با دیدن پسر خوشکلی که روی دو زانوش نشسته و با کیوتی تمام با یه خارپشت حرف میزنه اروم به سمتش قدم برداشتن...
تهیونگ:وای چقد تو کیوتی...خانم خارپشت،میای بریم پیش ددی بهش نشونت بدم؟...نکنه نی نی داشته باشی من ببرمت یجا دیگه گم بشی گرسنه بمونن...
خارپشت رو کف دستش گذاشت...
تهیونگ:ددی همش بهم میگه خیلی کیوتم...ولی تو کیوت تری،دلم میخواد ببوسمت ولی لبای ته ته خونی میشن...اسم داری؟..اسم من ته ته هست...میای بریم پیش ددی؟تروخداااا...زودی برت میگردنم همینجا قول قول....
خارپشت سعی میکرد از کف دست ته پایین بیاد و از دستش فرار کنه...
تهیونگ:نه نه ناراحت نشو،نرو دیگه بمون تو دستم...دوست نداری پیشم باشی؟نمیـ....اخخخخخخ
خواست جلویشو بگیره و نزاره بره که انگشتش توی خار های بدنش فرو رفت و خونی شدن....
تهبونگ:..فین....خارپشت بد....خیلیم زشتی...
* :اوپس کوچولو..دستتو زخم کردی؟
ته با حس بوی الفایی پشت سرش نفسشو حبس کرد...
(وایییی ددی خفم میکنه،میترسمممممم)
-:چقدر خوشکلی تو...برگرد ببینمت....
و شونشو گرفت و برش گردوند....
دوتا الفا واو گفتن....
*: چه خوشکله....
+ : اره خوشکله ولی مال ما نیست،بیاین بریم فرمانده تنبیهمون میکنه....
- : مال ما نباشه،تو میترسی برو،من میخوام بمونم با این کوچولو بازی کنم....
ته: هع...برین....هع....ازم دور بشین....
یکی از الفا ها خندید....
* :دستتو بریدی..بده ببوسمش خوب بشه....
+ :لعنتیا کورین یا نمیتونین حس کنین؟هم مارک داره هم رایحه تلخ ینفر روشه،بیاین بریم شر درست نکنین....
- :شاید هرزس،بیاین یکم خوشبگذرونیم....
ته:من...هع....من الفا دارم....هع....بهتره برین...
* :کوچولووووووو....الفا داری؟الفات کیه کیوتم؟
کوک:الفاش منم،کاری داری؟
هر دوتا سرباز با ترس برگشتن و با دیدن فرمانده جئون که استیناشو بالا میزد،قدمی به عقب برداشتن....
کوک:دوستتتونو فرستادم بره،فقط میمونه شما دوتا....
* :فرمانده...ما....چیزه....هرزتون اینجا بود...اخه....
کوک در کمال ارامش قدمی جلو برداشت و یقشو گرفت....
کوک:چیم اینجا بود؟یچی بلغور کردی...دوباره بگو....
* : فرمانده...عذر میخوام....
کوک:نچ....به جفتم گفتی هرزه نه؟...هی دلم برات میسوزه....بیبی...میتونی بری توی اتاقم؟
ته:چشم ...هع...ددی...
و سریع به سمت ساختمون اصلی دویید....
کوک:خیلی خب نفله ها....نظرتون چیه یکمی ماساژتون بدم که دیگه مزاحم جفت بقیه نشین؟
و پرتش کرد روی زمین و با پا محکم وسط شکمش کوبید....
.
.
.
ته ترسیده توی اتاق کوک کز کرده بود،میدونست کوک عصبی شده و میترسید که دعواش کنه....
با باز شدن و وارد شدن کوک ترسیده بلند شد و نفس ترسیده ای کشیده...
کوک خواست حرفی بزنه که ته هق زد...
ته:ددی....قسم..هق..میخورم من کاری نکردم...هق....من داشتم..داشتم با خانم خارپشت بازی میکردم....هق....که اومدن...هق ....تا اذیتم کنن...هق...معذرت میخوام....
کوک خودشو به ته رسوند و محکم بغلش کرد....
کوک:هییییس عزیزکم.....تو کار اشتباهی نکردی ته...واسه چی هق هق میکنی دورت بگردم؟...بهشون فهموندم نباید این کارو میکردن....ته گریه نکن...من از دست تو ناراحت نیستم خب،قربونت برم اشک نریز....
ته فین فینی کرد و سرشو روی سینه کوک گذاشت....
ته:مرسی...فین....که اومدی،من...فین....ترسیده بودم....
کوک بوسه ای روی پیشونی ته زد....
کوک:بشین عزیزم..خوبی؟ترسوندنت؟
ته:اوهوم...
کوک صورت ته رو تمیز کرد و اونو روی پاش نشوند....
کوک:اشتباه کردم اوردمت پادگان،همینطوری راحتی یا ببرمت خونه لباس عوض کنی هوم؟میخوام ببرمت پاساژ...کلی چیز میز بخریم برات هوم؟
ته:فین....با همینا راحتم...بریم زودتر...اینجارو دوست ندارم...
کوک دست ته رو گرفت و بلندش کرد...بعد از اینکه یسری نکاتو به سربازا گوشزد کرد ته رو سمت پارکینگ برد و سوار ماشین شدن....
کوک همونطور که دست ته رو توی دستش گرفته بود،بوسه ای اروم پشت دستش گذاشت....
ته دست بزرگ ددیشو محکم گرفته بود و سعی میکرد خودشو اروم کنه....
کوک که متوجه شده بود ته هنوزم میترسه برگشت سمتش....
کوک:ته بیبی...حالت بده؟چیزی شده فداتشم؟
ته:میشه زودتر بریم....از اینجا بدم میاد....حس بدی بهم میده....
کوک ماشینشو روشن کرد و از پادگان خارج شد و به سمت مرکز شهر رفت...
چند دقیقه بعد در حالی که ته بازوی کوک رو گرفته بود سمت پاساژ رفتن....
کوک:خب خب...بریم یه عالمه خرید کنیمممم....اول بیا ببرمت برات چند تا لباس بگیرم....
و اونو توی مغازه ها میکشید،ته ذوق زده همراه کوک راه میرفت و سعی میکرد جلوی خودشو بگیره که جیغ نزنه....
کوک نمیزاشت تهیونگ حرفی بزنه و اونو هی از این مغازه به اون مغازه میکشید و هر چی دلش میخواست برای بیبیش میخرید....
بعد از اینکه هرچی تونسته بود برای ته لباس و وسایل گرفته بود...داشتن قدم میزدن که ته دستشو کشید...
کوک:جونم..چیزی میخوای؟
ته با خجالت نگاهشو به زمین داد....
ته:میشه بریم تو اون مغازه؟خیلی وسایلاش خوشکلن...میشه برای ته ته چند تا گیره سر کوچولو بخری؟
کوک با دیدن انگشتش که سمت مغازه ای بود که کش و گیره مو داشتن تک خندی کرد...
کوک:با اینکه میدونم از دست کیوت بودنت سکته میکنم ولی بیا نفسم...
و وارد مغازه شدن..ته با ذوق از کوک جدا شد و خندان سمت گیره سرا رفت...
ته:وایییی...اینارووووو،نگا نگا شبیه یه خرسه.میتونم اینو بردارم؟....اینم شبیه یه بانیه،خوشکله.اینم میشه بردارم؟
و همینطوری میشه گفت از هر چیزی که تو مغازه بود یدونشو برداشت...کوک تمام مدت تهیونگشو با عشق نگاه میکرد و از بامزه بودنش ضعف میکرد...
ته جلوی کوک وایساد...
ته:اممممم...میگم ددیییی...
کوک روی ته خم شد...
کوک:فاک تهیونگ،کشیده حرف نزن که یکاری دست هر دومون میدی....
ته از خجالت قرمز شد....کوک سرشونه جفتشو اروم بوسید...
کوک:هر چی میخوای بردار عزیز دلم....
ته:میشه بیای؟ته ته خیلی گیره سر برداشته،هر چی دعواش میکنم چندتاشو برگردونه قبول نمیکنه،میشه تو بیای دعواش کنی؟اخه خیلی گرون میشه اینطوری...
و لباشو جلو داد...
کوک:یااااااا....حق نداری ته ته منو دعوا کنیااااا...نمیخواد هیچ کدومو برگردونی،تا گازت نزدم بدو برو بگو برات بپیچه همرو تا بیام حسابشون کنم....
ته لبخند بامزه ای زد و سریع گونه کوکو بوسید....
ته:میسی کوکو...
و دویید به سمت صندوق...کوک تکخندی و پشت سرش راه افتاد....
بعد از اینکه خریدای ته رو حساب کردن از مغازه خارج شدن،کوک به شیرین زبونیای ته گوش میداد که چشمش به فروشگاه زیورالات خورد...
ته ته رو به سمت مغازه برد...ـ
ته:چیزی میخوای بخری اینجا؟
کوک خم شد و گوش ته رو برسید و لب زد:اوهوم...اومدیم برات حلقه بخرم که دیگه کسی مزاحمت نشه....
ته با ذوق خندید...
ته:از همونایی که وقتی جفتا ازدواج میکنن دستشون میکنن؟
با نگاه خندون کوک خجالت کشید و اروم ببخشیدی زمزمه کرد..ــ
کوک:اره،از همونایی که میگی...بعدشم مگه بده؟چرا عذرخواهی میکنی؟منو تو قراره یروز ازدواج کنیم،حلقشو زودتر میخریم تا بقیه به بیبی خوشکلم چشم نداشته باشن...
ته رو کشید و به سمت فروشنده رفت...
% :بفرمایید بنده در خدمتم....
کوک:خسته نباشید...ست حلقه ها رو میتونم ببینم؟
% :حتمااااا...خیلی خب،نگین دار میخواین یا ساده باشه؟
کوک:بهترین طرح هاتونو بیارین اگه میشه...
مرد لبخندی زد و چند تا حلقه جلوشون گذاشت...
% :اینا جدیدترین هستن...
کوک ممنونی گفت و سمت ته برگشت...
کوک:بیبی..بیا اینجا انتخاب کن...
ته:گرون نمیشن خیلی؟
کوک:ته!!!!!...تو به این کارا چیکار داری؟
ته:اخه....
کوک:من اینهمه سال کار کردم...پولامو نمیخوام با خودم ببرم تو قبر که...جز تو هم کسیو ندارم که براش خرج کنم پولامو....پس راحت باش....
ته با دودلی حلقه ساده ای انتخاب کرد...
کوک:نه.....این نه...ته حرصم نده بیبی...
ته سریع یدونه حلقرو انتخاب کرد...
کوک نیشخندی زد..
کوک:افرین،چرا حرصمو در میاری اخه...از اول همینو انتخاب میکردی...
ته:اخه خب خیلی گرونن...
کوک:قربون برم جیگرکم...ممنون که به فکر منی ولی باور کن من بهترینارو برات میخوام خب؟پس ناراحت نباش قشنگم...همین خوبه؟نمیخوای به بقیش نگاه بکنی؟
ته سرشو تکون داد...
ته:‌این...این خوشکل تر از بقیشه....
کوک باشه ای گفت و رو به مرد حلقه رو نشون داد...
% :عالیه..فقط اماده کردنش تقریبا یک ساعت طول میکشه،میتونین منتظر بمونین؟
کوک:بله حتما،ما ساعت هارو نگاه میکنیم تا اماده بشه...
مرد سرشو تکون داد،کوک ته رو کشید...
کوک:بیا یه جفت ساعتم بخریم،بدو انتخاب کن...
ته:ددیییییی نههههه...
کوک پشت ته وایساد و از حرص نیشگون محکمی از رون ته گرفت....
ته:اخخخخخ...
کوک دندوناشو روی هم فشرد....
کوک:مرض...ته گازت میزنما،بزار بریم خونه اسپنکت میکنم توله سگ،پیرم نکن با کارات،زودی باش انتخاب کن...
ته:چشم...
و مشغول نگاه کردن شد...دستشو نامحسوس روی جای نیشگون کشید...اروم زمزمه کرد...
ته:ددی وحشی...
با حس نفس کوک بغل صورتش سکسکه کرد...
کوک:اره توله،وحشی ام...پامون برسه خونه تمام بوت خوشکلتو برات سرخ میکنم،پس تنبیهتو بدتر نکن...
ته:با..شه...
و به ست ساعتی اشاره کرد...
کوک:این خوبه؟
ته سری تکون داد و اوهومی گفت....
کوک:بیا بریم بپوشیمش...ودوباره وارد مغازه شدن....
ساعت رو تحویل گرفتن و دوتایی پوشیدن،وقتی از خوب بودن ساعت ها مطمعن شدن اونارو هم خریدن...
از مغازه خارج شدن و سمت ماشین رفتن....
کوک:بریم غذا بخوریم...
ته اوهومی گفت و کمربندشو بست....
و به سمت رستوران رفتن...
.
.
.
بعد از خوردن ناهار به سمت خونه رفتن...
ته درو باز کرد و وارد شد...کوک خریدارو توی اتاق برد...
ته لباشو سریع عوض کرد و ست خرسی که کوک براش خریده بود رو تنش کرد...
کوک در حالی که از اتاق خارج میشد گفت...
کوک:میرم دستامو بشورم،رو مبل بدون باکسر رو شکم ببینمت....
ته سریع تو جاش پرید....
ته:ددی...
کوک:زیادترش نکن،تحمل همینارم نداری..از تنبیهت نمیگذرم تهیونگی.....
و از اتاق خارج شد..ته نقی زد و پاشو زمین کوبید....
ته:ددی بددددد....
و شلوار و باکسرشو در اورد و پایین رفت...روی مبل خوابید و لباسشو بالا زد...
با صدایی سرشو بلند کرد...کوک کاسه ابی کنار دستش گذاشت و نشست...
کوک:دستم خیس باشه درد داره ادب میشی قشنگم....
ته با قهر روشو برگردوند...کوک نیشخندی زد....
کوک:خب...اسپنکت میکنم،بلند میشمری‌،جیغ نزن،گریه نکن،فقط اجازه داری اگه میخوای ناله کنی....بلند شو...
و روی مبل نشست و ته رو این دفعه روی پاهاش خوابوند..دستشو توی کاسه اب کرد و بالا اورد...محکم دستشو روی بوت ته خوابوند که ته جیغی زد....
ته:غلط کردمممممم...تروخدا خیسش نکن ددی،ببخشید اخخخخخخخ
کوک ضربه دوم رو زد...
کوک:هییییییس،فقط بشمار و ناله کن توله....
ته هقی زد....
کوک ضربه سوم رو محکم تر زد...
غرید...
کوک:گریه نکن...
ته فینی کرد...
ته:یک.
دو
سه.
.
.
صد..
کوک دستشو خیس کرد و روی بوت ته کشید...
ته:نزن دیگه،میمیرم الان،درد داره....
کوک پشت گردنشو بوسید...
کوک:هیییییس،حقت بود،گریه نکن بیبی....
ته:هق...خیلی بدی...فین....بوتم درد داره اخ....
کوک ته رو برگردوند و با دیدن عضو تحریک شده ته زد زیر خنده....
ته:فین...نخند بهم....
کوک :تحریک شدی؟لعنتی دوست داری اسپنک شدنو؟
ته:دیگه نه...فین...ازش بدم میاد....
کوک:فاک ته....
ته از خیس شدن پشتش ناله ای کرد...
کوک انگشتشو سمت سوراخ ته برد و اروم واردش کرد...
ته:اههه...
کوک:چرا اینقدر خوبی هوم؟
و دومین انگشتشو وارد ته کرد...با فکری که به سرش زد از جاش بلند شد و به سرعت به سمت اتاق رفت....
ته با دیدن وسایل توی دست ددیش ذوق زده به سمتش رفت...
ته:اههه....ددی....اینارو تا الان کجا گذاشته بودی....
کوک با بهت بهش نگاه کرد....
کوک:ته...نگو با این روحیه لطیفت عاشق پلاگی...
ته خمار ددیشو نگاه کرد...
ته:اووووومممم....ویبراتورم داری؟
کوک چشماش برق زد...
کوک:اره بیبی دارم....
ته:میشه...اههه...میشه بهم بدیش؟
کوک:دوست داری؟
ته:اره...پلاگم دوست دارم،دوتاشو میخوام با هم...
کوک خندید...
کوک:اینارو برای تنبیهت گذاشته بودم،هووووف بیا بریم ببینم چقدر تحملشون میکنی....
ته پشت سر کوک سمت اتاق رفت...
روی تخت داگی شد..
ته:بهم بدش،اووووم میخواممممم.....
کوک پلاگو واردش کرد..
ته اهی کشید و بوتشو عقب داد...
ته:اههه..کمه...بیشتررر
کوک:پلاگ بزرگ تر؟یا ویبراتور؟
ته :ویبراتور..
کوک ویبراتورشو در اورد و کنار پلاگ وارد ته کرد....
دستشو سمت عوض ته برد و توی مشتش گرفت...
ته:اهههه
کوک:فانتزیات خیلی خوبن ته...فکر نمیکرد هیوقت همچین چیزیو ببینم...
ته چنگی به شلوار کوک زد،بوت قرمزشو سمتش گرفت....
ته:اههه...بزن...فاک بزن....
کوک نیشخندی زد و ضربه محکمی حواله بوت ته کرد...ته از لذت جیغی زد و به جلو پرت شد....
ته:اوممممم....
کوک کمر ته رو گرفت و اسپنکاشو از سر گرفت...
ویبراتور رو روشن کرد و محکم روی بوتش میکوبید...
بعد از تقریبا۱۷ ضربه ته جیغی زد و کامش بیرون پاشید...
کوک خم شد و لب جفتشو بوسید....
کوک:درد داری؟
ته:اره خیلی،فاک حس میکنم الانه که بمیرم... ولی خیلی خوب بود...دوسش داشتم....
کوک دستشو سمت سوراخ ته برد که ته خودشو منقبض کرد....
کوک:بیبی...میخوام درشون بیارم....
ته:نمیخوام دوسشون دارم...
کوک خندید...
کوک:عاشقتم ته....خیلی خیلی دوست دارم...
ته بی حال زمزمه کرد:منم دوست دارم...
کوک سر بیبیشو بوسید....
خواست حرفی بزنه که با دیدن نفس های منظم ته ساکت شد...اروم خم شد و ویبراتورو در اورد،پلاگو سر جاش توی کمد گذاشت و بجاش پلاگ بزرگ تری رو جایگزیتش کرد...ته تو خواب ناله ای کرد و رو شکمش دراز کشید...
کوک کرم بی حس کننده رو برداشت و بوت کوک رو باهاش مالش داد...
کوک:اخر سکتم میدی توله....
و از اتاق خارج شد....
.
.
.
.
.
.
چان با استرس کنار بک روی صندلی بیمارستان نشسته بود....
چان:خوبی؟
بک بیحال سرشو روی شونه چان گذاشت:نه....
چان سر جفتشو بوسید....
چان:چرا اینطوری کردی خب؟اخه با این شکم بزرگت اون بالا روی چهار پایه چی میخواستی؟
بک:ببخشید...داشتم تمیز میکردم خب....
چان:میزاشتی من بیام،اگه بلاییی سرتون میومد چیکار میکردم من...
بک:اخ...کمرم درد داره....
چان:خداروشکر چیزیتون نشد...بک،یه ماه و نیم دیگه صبر کن خب..بعدش هرکاری میخوای بکن...بهت گفتم برات خدمتکار میگیرم،حرف گوش بده...
بک:ددی...باهام اینطوری نباش،دعوام نکن....
چان:روت زیاد شده....خودتو از بالای چهار پایه انداختی بعد نمیخوای کسی باهات بد حرف بزنه؟
بک سریع بغض کرد...
چان:بیا...خودشو لوس کرد...خر نمیشم....باید غر بزنم بهت،اینکارات فایده نداره...
بک مشتی به سینه چان زد....
چان:اروم نمیشم بک....سکته کردم تا بهم گفتن چیزیت نشده....یک ماه و خورده ای صبر کن لامصب...
بک:هق....اصن نمیخوام...هق...میخوام برم پیش هیونگی....
چان:بک....
بک:جیغغغغغ.....میخوام برم پیش جینی،ولم کن....هق....
چان:خیلی خب....پاشو ببرمت...
بک بلند شد و به سمت اتاقی که توی بیمارستان جین توش بستری بود رفت...
چان تا دم در بک رو بدرقه کرد و برگشت تا جواب ازمایش بک رو بگیره....
بک در اتاقو باز کرد و وارد شد...جین روی سینه نامجون تکیه داده بود و نامجون براش کتاب میخوند....
دستشو روی شکمش گذاشت...
بک:هق...نامجون هیونگ...
جین سریع به سمت بک برگشت..
جین:‌بکهیونی...چیشده،چرا گریه میکنی؟
بک:هق...دیگه دوسش ندارم...بکهیونی رو دعوا کرد....
نامجون:چانیول کو؟دعوا کردین؟بیا بشین،برای بچتون اتفاقی افتاده؟
جین اروم از تخت پایین اومد و دست بک رو گرفت و نشوندش...
جین:چیشده...
بک:من...من داشتم خونرو تمیز میکردم...هق...رفتم بالای چهار پایه تا دیوارو دستمال بکشم...هق...یهو چهارپایه سر خورد و افتادم....
جین:هییییییی..الهی بمیرم،اتفاقی برای کوچولوتون افتاده؟
بک مشت کوچولوشو روی چشمش کشید...
بک:نچ...ولی یولی...هق..همش دعوام میکنه....دیگه دوسش ندارم...هق...چطوری دلش میاد سرم غر بزنه؟
نامجون خندید...
نامجون:بکهیون...بیچاره رو سکته دادی...خب حق داره،با این وضع باید دیوار تمیز میکردی؟
جین:عزیزم...ولشون کن اینارو...خودم الفاتو میزنم...
و بک رو بغل کرد...
جین:گریه نکن،کتکش بزن بک...گازش بگیر...نزار دعوات کنه...
نامجون:یااااااا چی داری یادش میدی؟
جین:راست میگم...بکهیونی...بزار بیاد خودم حقشو میزارم کف دستش...
بک:مرسی هیونگم....
چند تقه به در خورد...چانیول وارد شد و به چارچوب در تکیه داد...
چان:هوووف بک،یعنی دلم میخواد خودمو از دستت خفه کنم،دکترت میگه خیلی شانس اوردی به شکمت ضربه بدی نخورده...
نامجون:حالش خوبه؟
چان:اره...تا جواب ازمایشش اومد صدبار مردم و زنده شدم...جفتشون سالمن...بیبی،بیا ببرمت خونه استراحت کن..
بک:نمیام...هق
چان هوفی کشید....
چان:بک،اذیت نکن.....
بک:‌نمیام.....تو یجوری شدی.چند روزه دیگه مثل قبل نیستی،لوسم نمیکنی،حوصلمو نداری،سرم غرمیزنی...شبا دیر میای،برام وقت نمیزاری...
چان:بیبی!!!
جین:چرا اینقدر خاک تو سری؟امگات بارداره،بچتو حمل میکنه...این چه رفتاریه باهاش داری؟گاوی؟بیا بزنم تو سرت تا عقلت بیاد سر جاش...یاااا مونی پاشو بزنش من نمیتونم بزنمش دستم درد میگیره....اصلا بک رو میبرم خونه خودمون،تو لیاقتشو نداری....
نامجون قهقهه زد.....
چان با بهت به جین نگاه میکرد...
رو به نامجون برگشت....
چان:این همون امگای خجالتیته؟چرا اینجوری شده؟یا الهه ماه،بکهیونمو پس بده...
نامجون همونجور که میخندید گفت...
نامجون:چان،برو امگاتو ازش بگیر یکم بزنتت بخندم،برو تروخدا....
چان:مرگ...نخند،پاشو نامجون....بک!!!!!
جین:جرعت داری سمت بک بیا تا خشتکتو بکشم سرت...
بکهیون فین فینی کرد و به چان نگاه کرد...
بک:تو دوسم نداری،نمیام باهات...جینی،ببخشید مزاحمتونم،جایی ندارم جز پیش شما...
جین گونه تپل شده بک رو بوسید...
جین:مزاحم چی؟نمیزارم ببرتت،وقتی یه مدتی ندیدتت حالیش میشه...
چان نقی زد و از اتاق خارج شد،نامجون از رو تخت پایین اومد...
نامجون:عزیزم،میرم پیش چان،بکهیونو بخوابون روی تختت،خوب نیست اینهمه به شکمش فشار بیاد...
و از اتاق خارج شد...
جین:پاشو بخواب رو تخت...
و بک رو خوابوند،پتو رو روش انداخت کنارش نشست...
بک:توهم نینی داری؟
جین:‌اوهوم...بارداری سخته؟
بک:یکم،ولی باحاله،دوسش دارم...تبریک میگم...ازش خوب مراقب کن...
جین:‌مرسی....نمیدونم باید چیکار کنم...
بک:هر مشکلی داشتی ازم بپرس..نگران نباش،منم کسیو ندارم،بابام دیگه ولم کرده،بغیر از چان و شما،هیچکسو ندارم....
جین:همین که مارو داری کافیه....مطمعنم الفات خیلی دوست داره...
بک:اره داره...ولی خب خیلی زیاد کار میکنه،هرچی بهش میگم من نمیخوام مثل قبل باشم،نیازی نیس خیلی کار کنی تا نیازای منو برطرف کنی گوش نمیده...من خیلی چیزامو از دست دادم،نمیخوام چان حس کنه برام کم میزاره...برای بچمون خیلی خرید کرده ولی بازم کمبودای بچمون رو مخشه و میخواد سنگ تموم بزاره ،میدونم پدره و براش سخته که خانوادش توی سختی باشن،ولی من به همینام راضی ام...
جین:میدونم چی میگی...براش سخته که نسبت به قبل احساس کمبود کنی...ولی خوبم نیست که اینهمه کار کنه...بدنش اسیب میبینه....
بک:به نامجون هیونگ میگی باهاش حرف بزنه؟به حرف من گوش نمیده،من ازش راضی ام،خودشو اذیت نکنه بخاطر من...بخدا زندگیمون خیلی خوبه،کم نداریم هیچی،زیادم هست...خودشو اذیت میکنه....
جین:باشه...میسپارم نامجون باهاش حرف بزنه....
بک:مرسی جینی،امیدوارم کلی با هیونگی خوشحال باشین....
جین لبخندی زد...
جین:الان بخواب یکم،بعدش باهاش برگرد خونه،خیلی استرس کشیده....
بک باشه ای گفت و چشماشو بست...
--------------------------------------------------
های گایزـــ
پارت جدید😊
اینجانب سه روز به طرز فاکی مریض بود و هیچکس نمیفهمید چشه...بخدا باور کنید از جام بلند شدم دیدم سرم یکم گیجه،بعدش سه روز افتادم😐
واسه همین جون نداشتم بنویسم....
.
.
بیاین یچیزی رو بهم بگین...
من بخدا سر ادیت نوشته هام میشه که یهو نصفشو پاک میکنم،با تماممممممم وجودم سعی میکنم خیلی فول اسماتش نکنم،خیلی همچیو نبندم به سکس..
با این حال بیاین بهم بگین خیلی حالتونو بهم نمیزنه؟اصلا اسمات هایی که مینویسم پسندتونه یا نه😭
.
.
ـ
دیگه اخر شبه خون به مغزم نمیرسه،چرت و پرت میگم.....
بای همگی😂

اولین حلقه ای که ته انتخاب کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اولین حلقه ای که ته انتخاب کرد...

اولین حلقه ای که ته انتخاب کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چیزی که در نهایت خریدن...

چیزی که در نهایت خریدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ست ساعتشون

My special omegaWhere stories live. Discover now