پارت ۴۴(چجوری یه جین بگم)

1.9K 251 31
                                    

نامجین بعد از دوهفته بلاخره برگشته بودند...نامجون که حس کرده بود چیزی درست نیست بعد از رسوندن جین خوابالود به خونشون...سمت خونه کوک راه افتاده بود...میدونست اتفاقی افتاده ولی اینکه کسی چیزی بهش نمیگفت رو درک نمیکرد..
با ایستادن جلوی خونه کوک سریع از ماشین پایین پرید و زنگو فشار داد...در با تیکی باز شد و نامجون بعد از طی کردن حیاط وارد خونه شد...
کوک:سلام،خوش اومدی...
یا الهه ماه!! چرا کوک اینشکلیه؟چرا اینقدر لاغر شده؟
نامجون:چیشده کوک....چرا همتون یجوری رفتار میکنین؟
کوک هوفی کشید و اونو دعوت کرد که داخل بیاد...
نامجون:ته کو؟
کوک:بالاست...جیمین پیششه خسته بودن دوتاشون خوابشون برده رو تخت...
نامجون روی مبل نشست و دست کوک رو کشید و نشوندش...
نامجون:چیزی شده کوک؟چرا هیچی نمیگی؟
کوک:کجاشو بگم؟از کدومش بگم؟
نامجون:همرو بگو...چرا نسیه حرف میزنی کوک؟
کوک هوفی کشید و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا..نامجون که احساس میکرد ضعف کرده سرشو به پشتی مبل تکیه داد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید...
نامجون:اینارو چجوری به جین بگم؟
کوک:لطفا....نگو..من تحمل دوباره ناراحتی رو ندارم...
نامجون:کل مدتی که ونیز بودیم رو سرش رو گرم کردم و نزاشتم زنگ بزنه چون میتونستم حس کنم اتفاقی افتاده،سفر برام زهرمار شد ولی ترسیدم جین چیزی بفهمه...شوگا انگار جون نداشت و فقط میخواست تلفن رو روم قطع کنه...خدای من...و دستی روی صورتش کشید...
کوک:نمیدونم میخوای چیکار کنی،ولی من دیگه توان ندارم...
نامجون:اینقدر شرمندم که نمیخوام نگات کنم،نباید توی این موقعیت تنهاتون میزاشتیم...نمیدونم باید چجوری رفتار کنم و چی بگم...فقط شرمندم...
کوک:بس کن نامجون...تو هم میبودی قرار نبود چیزی تغییر کنه...اتفاقی که نباید میفتاد رو با تمام گوشت و خونم حسش کردم...حس میکنم چندین سال پیر شدم تو این دو هفته...
نامجون:میخوای چیکار کنی...
کوک:تهیونگ حالش بهتره...یعنی میشه گفت دیگه اروم شده و باهاش کنار اومده..واسه همینه که جیمین پیششه...عاشق شکم گرد جیمین شده و تا جیمین میخواد بره سریع بغض میکنه و شروع میکنه گریه کردن...
نامجون:مادرتو گفتم...
کوک:تا امروز درگیر تهیونگ بودم...نمیتونم ازش بگذرم...باید انتقام تهیونگو بگیرم ازش...
نامجون:مطمعنی کوک؟اون مادرته...
جونگکوک:اون هیچکس من نیست نامجون...نگو که نمیشناسیش...فقط نمیدونم چجوری باید پیداش کنم...
نامجون:من برات پیداش میکنم...فقط باید یه قولی بهم بدی...
کوک:چی...
نامجون:بزاری تهیونگ تصمیم بگیره...فقط اون...
کوک:هوووف...باشه...ولی خودم چی...من باید خالی شم...خودم حسابشو میرسم اخر...
نامجون سری تکون داد...
نامجون:برات پیداش میکنم...میتونم برم پیششون؟
جونگکوک:اره...بلند شو تا ببرمت...
و دوتایی از پله ها بالا رفتن...وارد اتاق شدن که با دیدن دست حلقه شده تهیونگ دور شکم جیمین لبخندی روی لباشون نشست..
نامجون سمت ته رفت و کنار تخت نشست...بغض توی گلوشو سعی کرد قورت بده که بدتر شد و قطره اشکی روی گونش چکید...به چهره لاغر شده تهیونگ نگاهی کرد و سرشو بین دستاش گرفت و شروع کرد گریه کردن..
کوک:گریه نکن...
نامجون خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد...نامجون چشماشوگرد کرد و خواست تلفنو جواب بده،ولی میدونست صدای بم شده از گریش کاملا واضحه..برای همین کوک هول شده گوشی نامجونو برداشت و جواب داد...
جین:ا..الو...ایییی
کوک:چیشده جینن...
جین:نام..نامجونا..برس...اخ...درد..دار..ه....دارم..جون..م..میدم...
کوک ترسیده نگاهشو به نامجون داد...
کوک:الان میاد تروخدا مراقب خودت باش...و تلفنو قطع کرد...
کوک:جین..جین حالش بده...درد داره...
نامجون یا الهه ماهی زمزمه کرد و از جاش پرید...دویید سمت در و بعد از برداشتن سوییچش دویید تا زودتر برسه به ماشینش....
.
.
.
.
کوک بعد از تماس تلفنی که با نامجون برقرار کرده بود فهمید که بدن جین داره از طریق کلیه هاش پروتئین دفع میکنه و فشار خون بالایی داره...پزشکش تشخیص داده که باید تحت نظر باشه و اونو بستری کرده....ماه پنجم بود و تقریبا پنج هفته تا زایمان فاصله داشت...
توی اتاقش کنار دوتا امگا دراز کشید و از پشت تهیونگو بغل کرد...تهیونگ تکونی خورد اما با اطمینان خاطر دوباره خودش رو به کوک فشرد و با نفس کشیدن عطر تلخ کوک بخواب رفت..
یک ساعت بعد تهیونگ از خواب بیدار شد،با دیدن دست تتو شده کوک که دور شکمش حلقه شده بود با گیجی به عقب نگاه کرد که جفتشو دید...چشماشو بسته بود و اروم نفس میکشید،سرشو جلو برد و به لبای صورتی کوک نگاه کرد،لباش از هم کمی فاصله داشتن و دندونای خرگوشیش پیدا بودن..تار ابریشمی موهاش روی صورتش ریخته بود و مژه هاش به زیبایی کنار هم ردیف شده بودند تا زیبایی صورتشو چندین برابر کنند...
با تکون خوردن جیمین سرشو برگردوند که جیمین با چشمای پف کرده روی تخت نشست،با مشت کوچیکش چشمشو مالید و طبق عادتش پیرنشو بالا زد تا شکمشو ببینه...
جیمین:عصرت بخیر جوجه الفای من...خوب خوابیدی؟شیطونی نکردی امروز..داری نگرانم میکنی چرا تکون نمیخوری...
کوک:چون باید رایحه شوگا رو بشنوه تا تکون بخوره...
جیمین هول شد و با سرخ شدن پیرهنشو پایین انداخت...
تهیونگ:واو جیمینی...پوستت انگار کش اومد کلی اطراف شکمت ترک پوستی داری...
جیمین:اوهوم..بخاطر بزرگ شدن این کوچولوعه...
تهیونگ لبخند مهربونی زد و دستشو روی شکم جیمین کشید...
تهیونگ:عجیبه که اینقدر تولتو دوست دارم؟چرا دلم میخواد سریع تر دنیا بیاد تا بتونم کلی باهاش بازی کنم...
جیمین:واوووو...مثل اینکه یه عموی خیلی خوب داری غنچه من...
تهیونگ:ازش مراقبت کن جیمین...اون خیلی ارزشمنده...من قدرشو ندونستم و از دستش دادم..
جیمین پکر شد...
جیمین:توهم یروز تولتو بغل میکنی ته ته...اینجوری نگو ناراحتم میکنیا....
تهیونگ لبخندی زد:عیبی نداره هرچیزی که سرم بیاد...من شماهارو دارم..تو..شوگا و این توله گرگو دارم...نامجون و جین و دوقلوهاشونو دارم..از همه مهم تر،جفتمو دارم...دیگه نمیخوام غصه بخورم...
کوک با ذوق لب تهیونگو محکم بوسید...
کوک:اخه من فدات بشم توله سگ...
تهیونگ سرخ شد و کوک رو هول داد...
جیمین همونجور که میخندید از جاش بلند شد...
جیمین:من دیگه باید برم..شما دوتا دارین از هم دوری میکنین...دیگه اعصابمو خورد کردین..زنگ میزنم شوگا بیاد دنبالم..شما دوتام همینجا تو بغل هم بخوابین...
و گونه دوتاشونو بوسید...
جیمین:تهیونگی..هوای کوکی رو داشته باش...
و با سر به پایین تنه کوک اشاره کرد...تهیونگ سرخ شد و جیغ ارومی زد...
تهیونگ:گمشو بی تربیتت....
جیمین خندید و خدا حافظی کرد...
تهیونگ سرخ شده برگشت و سرشو روی سینه کوک گذاشت....کوک سرشو بوسید و دستشو روی کمرش کشید...
تهیونگ:دلم برات تنگ شده بود..تازه دارم حس میکنم که چقدر دلتنگت بودم...
کوک:خب حالا این دلتنگی رو چجوری برطرف کنم تهیونگی؟هوم؟
ته دوباره سرخ شد و از فکر کردن به لذت سکس با جفتش انگشت پاهاشو جمع کرد...
تهیونگ:نمیدونم ددی...هرجور که دوست داری...
*خواهران عزیز...چشمان خود را با اب مقدس بشویید و تشریف بیارید بخونید*
🔞🔞🔞اسمات🔞🔞🔞

My special omegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora