پارت ۴۲(منو نبرین تیمارستان)

2K 281 70
                                    

های گایز....

من لرز دارم و دلدرد...واسه همین پارت کوتاهه...انتظار زیادی از این پارت نداشته باشین چون خودم با خط خطش گریه کردم....
.
.
.
.
سه روز از زمانی که ته رو بستری کردن میگذره...توی این مدت شوگا تنهایی به دهکده رفت تا جفتشو بیاره...جیمین وقتی فهمید چه بلایی سر سولومیتش اومده از حال رفت و شوگا مجبور شد اونو ببره خونه و کسیو استخدام کنه تا تو خونه مراقب جفت باردارش باشه...
شوگا بوسه ای به پیشونی جفتش زد و از تخت بیرون اومد..
شوگا:جیمینا من میرم بیمارستان...کوک تنهاست...تو بمون خونه عزیزم...
جیمین:منم میام...منم ببر خب...
شوگا:نمیشه عزیزم...محیط بیمارستان برات خوب نیست...قول میدم زودی برگردم...
جیمین ناخوداگاه بغض کرد و لب زد...
جیمین:باشه....
شوگا مسیری که رفته بود رو دوباره برگشت و جیمینو بغل کرد...
جیمین:هق....تهیونگیم...چرا...چرا اینجوری شد یهو...هق...
شوگا بغضشو قورت داد و سعی کرد بیبیشو اروم کنه...
شوگا:درست میشه همچی...نگران نباش...
جیمین:هیونگم...هیونگم الان کلی غصه..هق..میخوره و نمیتونه خودشو خالی کنه...دلم براشون..هق.. میسوزه...حق تهیونگی نیست که این بلا سرش بیاد..هق...
شوگا:ما نمیتونیم توی سرنوشتشون دست ببریم...امیدوارم غصشون عمرش کوتاه باشه...
جیمین:دلم میخواد برم پیش تهیونگ...ولی اون الان ازم بدش میاد...کاش حامله نبودم...میدونم چقدر دلش بچه میخواست...از من بدش میاد مگه نه؟
شوگا:اون الان توی شرایط روحی خوبی نیست...نباید ازش ناراحت بشی قشنگم...
جیمین تند تند سرشو تکون داد...
جیمین:من هیچوقت از سولومیتم ناراحت نمیشم...اون فقط دلش یه کوچولو میخواست...دست خودش نیست...حتی اگه ازم متنفر بشه هم بهش حق میدم....
شوگا سرشونه جفتشو بوسید...
شوگا:میدونی جیمین...میدونم که درکش میکنی...اما...اما تو بارداری و اون بچشو از دست داده...اینکه نمیخوام بیای بخاطر اینه که ممکنه ببینتت و حالش بدتر بشه...ببخشید که نمیزارم بیای...
جیمین:میدونم...ولی...ولی دلم طاقت نمیاره که تو این وضعیت پیشش نباشم...
شوگا:ممکنه بهت حمله کنه....حالت روانی درستی نداره و میترسم بهت اسیب بزنه...بهتره که نیای خب؟
جیمین چشمی گفت و عطر الفاشو نفس کشید...
شوگا:دوبار به کوک حمله کرده و خداروشکر کوک تونسته مهارش کنه...بار دوم گرگ ته میخواسته شاهرگ کوک رو پاره کنه...من خیلی میترسم بهت اسیب بزنه...الان بهتره که نبینیش...
جیمین:متوجه شدم ددی...من نمیتونم بیام،تو برو پیششون...جای منم مراقب کوک باش..اون داره سعی میکنه قوی باشه و کنار بیاد ولی میدونم داره نابود میشه...
شوگا:چشم عزیزم...مراقب خودت باش...زود برمیگردم...
جیمین اوهومی گفت و با بوسیدن لبای شوگا ازش خداحافظی کرد...
.
.
.
توی این چند روز کوک در حال فروپاشی بود..ته تعادل روانی نداشت و مدام یا جیغ میکشید و یا موهای خودشو میکند...از خودش بدش میومد و سعی میکرد کوک رو از خودش دور کنه...
ته:چرا نمیری؟...نمیفهمی دیگه نمیخوامت؟...برو از اینجا...یه جفت دیوونه بدردت نمیخوره..از اینجا برو...
کوک حرفای ته رو میشنید و سعی میکرد بهشون توجهی نکنه...از طرفی ته لاغر تر شده بود و هیچکس نمیتونست قانعش کنه که غذا بخوره...
ته:دست از سرم بردارین....غذا نمیخواممممممم....دیگه چرا زنده بمونمممممم...
الهه ماه و خدایان انگار اب شده بودند و رفته بودن تو زمین..هیچ خبری از هیچکدوم نبود...ته علاوه بر حال بدش مدام با ترس جیغ میکشید و میگفت کسیو تو اتاقش میبینه..کوک از شدت ضعف روی سرامیکا نشسته بود و به زندگی نکبت بارش فکر میکرد...از شبی که اومده بود بیمارستان هنوز نرفته بود خونه و لباساشو عوض نکرده بود...با خارج شدن دکتر از اتاق ته از جاش بلند شد تا وضعیت جفتشو جویا بشه...
+:متاسفم اقای جئون...امگای شما هیچ تلاشی برای بهبود نداره و با تیم روانکاوی بیمارستان همراهی نمیکنه...ما فکر میکنیم مشکلشون عمیق تر از چیزی باشه که بشه با روانکاوی حلش کرد...از طرفی ایشون از دیدن افرادی توی اتاقش حرف میزنه که اصلا قابل درک نیست و فکر میکنیم توهمشون باشه...هنوز با مرگ بچشون کنار نیومدن و دارن به افسردگی شدیدشون دامن میزنن...
کوک:میگین من چیکار کنم...امگام داره از دست میره...
+ :سعی کنین خودتون با حرف زدن باهاشون تلاش کنین که حالشونو بهتر کنین..الانم بهشون ارامبخش زدیم...حالشون بهتره..بهتره برین پیشش...
کوک ممنونی زمزمه کرد و در اتاقو باز کرد...ته روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود...موهاش بهم ریخته بودن و جای جای صورتش جای ناخن دیده میشد..چشمای گود افتاده و لبای خشکش چیزی بود که دل کوک رو میفشرد....
ته:هنوز اینجایی؟
لحن اروم صداش باعث شد کوک نفسی بکشه و خیالش راحت بشه...
کوک:کجا برم؟جایی رو ندارم که برم...
ته:من نمیتونم دیگه زندگیتو نگه دارم...از من توقعی نداشته باش و برو دنبال زندگی جدیدت...
کوک:زندگی من همینجاست..تو همین اتاق...حتی اگه تا اخر عمرم پسم بزنی من هیچجا نمیرم..چون بلد نیستم بدون تهیونگم زندگی کنم...
ته نگاشو روی صورت کوک انداخت...
ته:این بلارو من سرت اوردم...ببین...تو همیشه خوشتیپ بودی و جذاب...نگاه کردی خودتو؟موهای صورتت در اومده و حسابی لاغر شدی...من اینکارو باهات کردم،خودتو نزار پای من...برو دنبال دنیای خودت...
کوک:دنیای من تویی ته...تویی..
ته:کوک...میدونم همه فکر میکنن دیوونه شدم...واقعنم شدم...اینهمه دکتر نمیتونن بفهمن چمه...ولی من درد خودمو میدونم...دردم بچه ایه که دیگه نیست...دردم اینه که میدونم میخوای بخاطرم پا بزاری رو دلت و بگی برات مهم نیست...دروغه،دروغه اگه بگی بچه نمیخوای..برو...دخترخالت خیلی مهربونه،فکر نمیکردم اینقدر قلبش پاک باشه که نجاتم بده..هم مهربونه هم خوشکل..الفاست ولی ظرافتش از منم بیشتره...جفت خوبیه برات...برو...
کوک:خفه شو ته...خفه شو احمق...
ته:جونگکـــ
کوک:گفتم خفه شو...نمیخوام صداتو بشنوم...
ته:چشم...
کوک پلکی زد که قطره درشتی روی صورتش افتاد...ته بغض کرد و با بغض لب زد...
ته:منو ببخش...
کوک طاقت نیاورد و لبه تخت نشست...بوسه پشت هر دوتا دست ته زد و بغلش کرد...
کوک:نکن لعنتی...اینقدر خودتو اذیت نکن....التماست میکنم...
ته شروع کرد به گریه کردن و با گریه شروع کرد به حرف زدن...
ته:کوک...دارم جون میدم...جون میدم برا اینکه زندگیمون اینجوری از هم پاشیده...من خیلی دوست دارم...ولی نمیتونم...نمیتونم خودخواه باشم و ترو نگه دارم پیش خودم...میدونم که دیوونه شدم و همش خودمو میزنم...دست خودم نیست...تروخدا نزار غم ترو هم بکشم...ولم کن...برو با یکی دیگه جفت شو...قسم میخورم من راضی ام...عمرتو نزار پای من...
کوک هق بلندی زد...
کوک:نمیخوام...مگه نمیخوای من زجر نکشم؟...منو از خودت نرون...من میخوام کنار تو باشم...تو هیچیت نیست...خوب میشی خب؟...من خوبت میکنم...فقط التماست میکنم پسم نزن...
ته:چرا میخوای کنار من بمونی؟...من حتی کمترین چیزی نمیتونم بهت بدم...رحمم دیگه نمیتونه تولتو نگه داره...چرا بخاطر این موضوع ولم نمیکنی؟
کوک:نگو...نگو اینارو....ته...تو تمام زندگی منی...نمیتونی توله بدی بهم؟...نمیگم دلم بچه نمیخواد...اتفاقا خیلی خیلی زیادم میخواد...ولی نه اونقدری که بخاطرش دست بکشم ازت...عیبی نداره..ماجفتیم و این یعنی تو سختیای زندگیمون پشت هم باشیم خب؟...من دوست دارم...با تمام این چیزایی که داری هنوزم میپرستمت...
ته:تروخدا نزار روانی بشم...نمیخوام خودمو بزنم...تروخدا کمکم کن کوک...من میترسم...میترسم از اینکه مثل دیوونه ها ببندنم به تخت...کمکم کن...من میترسم از دیوونه شدم...تروخدا....
کوک ته رو تو بغلش محکم کرد...
کوک:هیسسسسس...نترس...نترس عشق کوک...قرار نیست اتقافی برات میفته...همشو با هم درست میکنیم خب؟...نترس...
ته:نمیخوام منو ببرن تیمارستان...نمیخوام مثل دیوونه ها رفتار کنم...کوک کمکم کن...نمیخوام تو سیاهی مطلق گیر بیفتم...قول میدم دیگه خودمو نزنم...فقط کمکم کنین...
و با ترس گریه کرد...کوک با بیچارگی چشماشو رو هم فشرد....
کوک:قرار نیست جایی ببرنت دورت بگردم...میریم خونه خودمون..نترس...من تا اخرش پیشتم...
ته:دوست دارم کوک...
کوک پیشونی ته رو بوسید:منم دوست دارم....
ته:کوکی...ازم دوری نکن...حس میکنم ازم میترسی...
کوک:نه...من ازت نمیترسم...
ته:دروغ نگو...هیچکس نزدیکم نمیاد...من به همه حمله میکنم...
کوک:این تو نیستی که به بقیه حمله میکنی ته...گرگته...ناراحت نباش...همشو با هم پشت سر میزاریم...
ته هق ارومی زد و دستاشو دور کمر کوک حلقه کرد....
ته:منو ببخش که اینهمه اذیتت میکنم...منو ببخش...
کوک سر جفتشو بوسید...
کوک:تو همه چیز منی ته..همه چیز منی...
با تقه ای که بدر خورد ته با ترس مچاله شد تو بغل کوک...
ته:تروخدا کنترلم کن...خواهش میکنم...میترسممممم....
کوک:باشه باشه...اروم باش ته...استرس به خودت وارد نکن...
در باز شد و شوگا وارد شد..اروم و با احتیاط سمت تخت ته اومد و سلام کرد...
ته ترسیده تو بغل کوک بود و دستاشو مشت کرده بود..
کوک رو به ته لب زد...
کوک:عزیزم...هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته..اروم باش و سعی کن با هیونگ حرف بزنی...
ته سرشو بالا اورد و با چشمای پر از اشک نگاهی به شوگا کرد...
ته:نیا جلو...میترسم..میترسم بهت حمله کنم...
شوگا که قلبش فشرده شده بود لبخند زوری زد و جلو تر اومد...
شوگا:نترس...قرار نیست چیزی بشه...تو به من حمله نمیکنی عزیز دل هیونگ...
کوک دستاشو دور کمر ته باز کرد که ته از جاش پرید...
ته:نه...نه...کوک بغلم کن...میدونم...میدونم الان گازش میگیرم...
کوک:هیییییسسس اروم باش...کاری نمیکنی دورت بگردم...برو...برو بغلش...
شوگا لبه تخت وایساد و دستاشو برای ته باز کرد...ته با ترس به جفتش نگاه کرد و بعد اروم به سمت شوگا رفت و سرشو روی سینه شوگا گذاشت...شوگا دستشو دور کمر ته حلقه کرد و اروم کمرشو ماساژ داد...ته از ترس صدمه زدن به هیونگش نفس نمیکشید و این باعث میشد صورتش به بنفش شدن بره...دهنشو باز کرد که از دهن نفس بکشه که در کسری از ثانیه بازوی شوگارو تو دهنش برد و با تمام زورش گاز گرفت...شوگا دادی کشید و کوک فک ته رو گرفت...
کوک:ولش کن...ته ولش کن....بهت میگم ولش کننننن....
و فشار محکمی به فک ته وارد کرد...ته با درد بازوی شوگارو ول کرد و عقب کشید،خون از دست شوگا قطره قطره پایین میومد...ته چشماشو از ترس گشاد کرد و با فهمیدن کاری که کرده جیغ بلندی زد....
ته:من...من...من گازش گرفتمممممممممم....من بهش اسیب زدمممممم....
کوک از ترس بدتر شدن ته اونو تو بغلش کشید و محکم فشارش داد....
کوک:نفس عمیق بکش...ته....هیچی نشد...هیچی نشدههه...نترس ته....
ته:من اسیب زدم بهش...داره خون میاد...داره خون میااااااددددد....منو میبرن تیمارستان....منو میفرستین تیمارستاااااااانننن...
شوگا که درد دستشو فراموش کرده بود سریع بیرون دویید تا پرستار رو خبر کنه...کسی چه میدونه؟اصلا ممکنه ته خوب بشه؟
----------------------------------------------------

شرمنده واسه این پارت گل گلیا...
شاید زیاده روی باشه ولی خب روند فیکه...
پارت بعدی رو طولانی تر و بهتر مینویسم...

لایک و ووت یادتون نره...
بای همگی...

My special omegaWhere stories live. Discover now