پارت ۵۷(پنج تا نگین)

1.5K 241 24
                                    

کوک pov
انگشتای حلقمونو توی هم چفت کرده بودیم و بیصدا قدم برمیداشتیم تا دیده نشیم...
هوپ:در پشتی قصر اینجاست،گوی اخر روی میز لوسیفره و فعلا لوسیفر برای سرزدن به دهکده های جهنم از قصر بیرون رفته...
دست ته رو بالا اوردم و پشت دستشو بوسیدم...
کوک:بیا قول بدیم هیچکدوممون اسیبی نمیبینیم
ته باشه ای اروم زمزمه کردـ..
ته:اینجا دیگه باید جدا بشیم،تمام تلاشمو برای نابودی گوی اخر میکنم،مطمعن باش...
بوسه ای روی لباش زدم..
کوک:دوست دارم امگا...
ته:منم دوست دارم الفای مهربونم..
و دستشو از دستم بیرون کشید و به همراه فیلیکس و هیون به سمت در پشتی رفت..با گرفته شدن شونم به عقب برگشتم...
هوپ:بیا،زود باش...
و منو همراه خودش کشید...
.
.
.
.
چشمامو که باز کردم با کله طوسی-قهوه ای روبرو شدم،دستمو بالا اوردم که با دیدن پنجه ها مشکیم اه لرزونی کشیدم..پنجمو روی سر گرگ کوچولوی توی بغلم کشیدم و خر خر کردم..نمیتونستم بدنمو تکون بدم و چیز زیادی یادم نمیومد..اوه چرا،یادمه،وقتی داشتیم گوی رو نابود میکردیم لوسیفر سر رسید و سعی کرد جلوی ته رو بگیره،تا اونجایی یادمه که ته گوی رو به زمین کوبید و انرژی زیادش باعث شد با شدت به دیوار کوبیده شم...
سر دردمندمو تکون دادم که گرگ ریز و میزه تهیونگ توی بغلم تکون خورد و چشمای ابیشو باز کرد،زوزه ارومی کشید و ناله ای سر داد..
کوک:خوبی؟
وی:jk...
کوک:حالت خوبه؟...چه بلایی سرمون اومد وی؟
وی:نمیدونم الفا..من چیزی یادم نیست،ته بود که گوی رو نابود کرد..
کوک با دیدن نگین مشکی پنجم که لای بلای اون چهارتا قرار داره با خوشحالی خر خر کرد و پوزه وی رو لیسید..
کوک:امگای دوستداشتیم کارشو به خوبی تموم کرد،من بهت افتخار میکنم..
وی با لوسی گوشاشو به زیر گردن الفاش مالید و پنجشو زبون زد...
وی:نمیخوای به امگات جایزه بدی الفا؟
کوک خودشو عقب کشید...
کوک:نه...یکبار این بلارو سر تهیونگ اوردم،امگای من تحمل رابطه توی حالت گرگی رو نداره...
وی:داری میگی تهیونگ،من وی ام..گرگش،بدنم برای رابطه با گرگ الفام درست شده،الفاااا..
ودمشو بین پاهای کوک کشید،کوک خر خری کرد و بادندون نیشش گوش امگاشو گاز گرفت...
کوک:خودت داری برای الفای گرسنت دم تکون میدی،عواقبشم با خودت..
و روی وی خیمه زد..
.
.
.
.
هیونجین، فیلیکس رو که تب داشت رو بوسید و از کنارش بلند شد...
هیونجین:میرم ببینم بیرون چخبره،برات توت وحشی بیارم؟
فیلیکس که هنوزم تن و بدنش گز گز میکرد با گریه نق زد و خودشو جلو کشید...
فیلیکس:نرووو...میترسم.
هیونجین روی جفتش خم شد و با ارامش گفت...
هیونجین:اروم باش فیلیکس...هیییش..جایی نمیرم،گریه نکن...
و دوباره کنارش درازکشید...
فیلیکس:خدای مرگ..یعنی...منظورم چانگبین هیونگه...چه بلایی سرش اومده؟
هیون:نمیدونم...اینقدر هق نزن،درد داری؟بزار برم معجزه گرو بیارم...
فیلیکس:نمیخوام...هق...حالم بده هیون..
هیونجین پیشونی فیلیکسو بوسید:چرا نمیزاری طبیب بیارم برات؟به بچمون اسیب میرسه..کی بهت گفت باهامون بیای اخه؟اینقدر بی عقلی که با وجود باردار بودنت اومدی؟
فیلیکس جیغ ارومی کشید:اینقدر نگو حامله ام..نیستم،میفهمی؟حامله نیستم...
هیونجین:از چی فرار میکنی؟..اوکی نیستی،وقتی شکمت اومد بالا چطور میخوای خودتو گول بزنی؟
فیلیکس:شکمم بالا نمیاد..تو کمکم میکنی از بین ببریمش،باید کمکم کنی که سقطش کنم...
هیونجین:چرت و پرت نگو..من هیچوقت همچین کاری نمیکنم و نمیزارمم دست به بچمون بزنی،تیکه تیکت میکنم اگه کشتیش اوکی؟اصلا..اصلا اگه دستش زدی اینقدر میکنمت که دوباره حامله بشی،میبندمت همینجا و تابچه واسم نیاری بازت نمیکنم...
فیلیکس هق بلندی زد و گریه کرد..
فیلیکس:الهه...الهه ماه نباید بفهمه حاملم‌،بزور قبولمون کرده حالا که حاملم میندازتمون بیرون..
هیون:پس دردت اینه؟خودم بهش میگم،اینقدر گریه نکن نمیخوام سرت داد بزنم...بس کن دیگه...
و از جاش بلند شد...
هیونجین:میرم اب بیارم برات..اومدم دیدم گریه میکنی عصبی میشم و عواقبم عصبی شدنمم پای خودته...
و درو پشت سرش کوبید...از پله ها پایین رفت و چشمش به هوپی خورد که نشسته بود روی اوپن و شراب مینوشید...چشم غره ای بهش رفت و وارد اشپز خونه شد تا لیوان اب پر کنه..
هوپ:پدر شدن بهت میاد...
هیونجین با شدت به سمتش برگشت...
هیون:از کجا میدونی؟
هوپ:بعد از نابود کردن پنج تا گوی هنوزم یادت میره باند ذهنتو ببندی..صداتونو میشنیدم...در واقع صدای شمارو نه،صدای اون دوتا گرگ هورنی توی مغزم میپیچید که از خواب بیدار شدم،اومدم یکم بنوشم که دیدم بلهه،هیونجین داره پدر میشه ومن خبر ندارم...
هیون:حالا چیه؟...میخوای ازمون بگیریش؟
هوپ:یه پسره..یه پسر با اینده ای به روشنی خورشید،والدینی که جز خدایانن داره و خودشم قراره یه الهه باشه...
از روی اوپن پایین پرید و جلوی هیونجین وایساد...
هوپ:روزی که فهمیدم مارکش کردی میدونستم دارین چیکار میکنین..از وقتی چانگبین گیر لوسیفر افتاد به خودم قول دادم هیچوقت نزارم خدایان وارد رابطه ای بشن..فکر میکردم میتونم جلوی عشق شماهارو بگیرم ولی خب دیدی که نشد..نگران رابطه تو و فیلیکس بودم،هنوزم هستم..دلم نمیخواد مثل چانگبین غیبتون بزنه و یروز به خودم بگم چرا جلوتونو نگرفتم...ولی خب دلم نمیاد الان دیگه اذیتتون کنم...
هیون:مرسی هوپا..
هوپ لبخند شیرینی زد..
هوپ:باید جشن بگیریم،وقتشه ته رو برگردونیم به خونش،برای تو و فیلیکس یه خونه بگیریم و بفرستیمتون تا باهم زندگی کنین..باید برم دنبال چانگبین و پیداش کنم و از طرفی،باید با یه نفر جفت بشم،خسته شدم دیگه،فکر میکنم دارم پیر میشم و باید به فکر یه همراه باشم...
هیون:بله الهه ماه..میتونم برم پیش فیلیکس؟...
هوپ:خوابش برده روی تختت..وقتی بیدار شد بیارش پیشم تا چکش کنم..اون مادر الهه قدرته،قراره بارداری سختیو بگذرونه...
هیون:الهه...الهه قدرت؟
هوپ:اوهوم...چیه فکر کردی یه فرزند عادی بهتون دادم؟..،مراقب فیلیکس باش و بهش استرس نده...
و دوباره سمت اتاقش راه افتاد...
.
.
.
نامجون گالسکه دوقلوهارو هول میداد و جین مشغول نگاه کردن مغازه ها بود،تا الان کلی خرید کرده بودند ولی جین سیر نمیشد و برق چشماش فرصت مخالفت کردن رو از الفاش میگرفت...
همونجور که با چشماش امگاشو دنبال میکرد دنبالش حرکت میکرد و این بین خوراکی رو بین دختراش میزاشت تا یه وقت حوصلشون سر نره و نق نزنن..
هوپ:بچه های خوشکلی داری...
نامجون با شک نگاهشو روی الهه ماه چرخوند و ماتش برد...
هوپ:یک سال و نیم شده یا دوسال؟خیلی وقته ندیدمتون...بزرگ شدن دختراتون..
نامجون:الهه ماه..
هوپ:اولش میخواستم برم خونتون،ولی خب نبودین..چند ساعت پیش یونجون بودم و با شوگا و جیمین حرف زدم،دیگه حوصلم سر رفت اومدم باهاتون بگردم...
نامجون:خبری شده؟کوک...و...ته؟
هوپ:خبرای خوبی دارم براتون..هی جین..
و صداشو تو سرش انداخت تا جینو صدا بزنه..جین که با ذوق مغازه هارو نگاه میکرد با صدا شدنش به عقب برگشت و اولین چیزی که دید چهره درخشان الهه ماه بود...
جین:هوپ..
و به سمتش دویید...جلوش روی زانو هاش خم شد و سعی کرد تیکه تیکه حال دونسنگشو بپرسه...
هوپ:اروم باش...صدات زدم بگم بسه بابا چقدر خرید میکنی از صبح علافتونم مگه چند وقته خرید نرفتی؟..
نامجون:عیبی نداره.بزار کارشو بکنه،برو جین برو عزیزم...
جین:نه..بریم..بریم یجایی که بتونیم حرف بزنیم..ته،چطوره؟حالش خوبه؟تروخدا بگو خوبن،چرا نمیفرستیشون خونه؟هنوزم باید بمونن اونجا؟
هوپ کمر جینو که تند تند حرف میزد رو بغل کرد و نوازشش کرد...
هوپ:تو بچه شیر میدی،اینقدر هیجان زده نشو..حالشون خوبه،نگران نباش...
و اونو به سمت ماشین برد،دقایقی بعد همگی توی ماشین نشسته بودند و نامجون ماشین رو به طرف خونه میبرد...
.
.
هاری با ولع انگشتای دستشو میخورد و بعد دست تفیشو به لباسای هوپ میمالید،هوپ با انزجار صورتشو سمت جینی که بغض کرده بود چرخوند و نق زد...
هوپ:اییییی..لباس نازنینمممم تفی شد...
نامجون لیوان ابی رو به جفتش داد و اونو توی بغلش کشید،جین سرشو روی شونه الفاش گذاشت و فین فینی کرد...مدتی بود که هوپ تمام این مدت رو براشون تعریف کرده بود و ازشون خواسته بود توی جشن شرکت کنن..
نامجون:بچس خب،اینقدر به جون دخترام نق نزن...
هوپ خواست چیزی بگه که جین اروم شروع کرد به حرف زدن..
جین:میشه...میشه منو ببری تا تهیونگو ببینم؟دلم براش تنگ شده.
هوپ لبخند مهربونی زد و اوهومی گفت....
هوپ:هنوز مقدمات جشنو اماده نکردیم ولی اگه بخواین میبرمتون‌،میتونین مدتی رو اونجا بمونین...
جین سرشو سمت الفاش چرخوند و خواهش کرد...
جین:بریم پیششون؟
نامجون:تماس میگیرم و مرخصی رد میکنم،میریم بیبی...
جین خندید و با لوسی سرشوبه سینه الفاش مالید...
هوپ:خیلی خب...من برمیگردم تا بگم براتون اتاق اماده کنن،فردا شب میام دنبالتون...
و از جاش بلند شد...
هوپ:به جیمین و شوگا هم خبر بدین تا اماده بشن...میبینمتون...
.
.
.
با نوازش شدن موهاش چشماشو باز کرد..با گیجی اطرافشو پایید که با دیدن چشمای تیره الهه ماه سریع از جاش پرید،خودش رو جمع و جور کرد و پتو رو بالای شکمش نگه داشت..
هوپ:خوب خوابیدی؟
فیلیکس:ار..اره...هیونجین کجاست؟
هوپ:بیرونش کردم بیام به تو سر بزنم...
فیلیکس:به من؟چرا؟
هوپ:دیدم نشستی تو اتاقتون و حاظر به بیرون اومدن نیستی گفتم تا بلایی سر بچتون نیاوردی بیام بگم من میدونم حامله ای اینقدرم ازم نترس...
فیلیکس یخ کرد...چشمای ابیش پر از اشک شد و خودشو عقب کشید..هوپ بادیدن ریکشن اون بچه چشمی چرخوند و با لگد به ساق پاش کوبید...
هوپ:بالای چهارصد سال سنته اندازه یه بچه مغز نداری...چه مرگته میخوای گریه کنی؟..یجوری رفتار نکن انگار من غول بی شاخ و دمم...کی دیدی من بهت اسیب بزنم که اینجوری ازم میترسی هان؟
فیلیکس چند قطره اشکش رو از روی صورتش پاک کرد و سر جاش برگشت...
فیلیکس:ببخشید.من..من فکر کردم میخواین...
هوپ:فکر کردی میخوام بچتو ازت بگیرم؟...خدایا این چه ترسیه از من داری؟اونسریم فکر کردی تبعیدتون میکنم و از ترس پس افتادی...چرا فکر میکنی من میخوام اذیتتون کنم؟
فیلیکس با صدای تحلیل رفته الهه ماه لبشو گزید و سعی کرد خودشو توجیح کنه...
فیلیکس:اخه خودتون گفتین رابطه بین خدایان ممنوعه..
هوپ:ممنوع بود تا قبل از اینکه شما دوتا بچه از هم خوشتون بیاد...اگه میخواستم کاریتون کنم مطمعن باش همون اولش که فهمیدم هیونجین بهت جذب شده از هم جداتون میکردم...
فیلیکس:یعنی مشکلی نداره اینکه من..بار..دارم؟
هوپ:چیه باورت نشده یه بچه تو شکمته که اینجوری با شک میپرسی؟...نخیر مشکل نداره...اومده بودم ببینم درد داری یا نه که دیدم چقدر ازم میترسی و انگار که من دشمنتونم ازم فرار میکنی،پس میرم تا راحت بخوابی...
و از جاش بلند شد و با ناراحتی سمت در رفت که فیلیکس با عجله خودشو به الهه ماه رسوند،سرخ شده این پا و اون پا کرد و بعد به حرف اومد...
فیلیکس:ببخشید...نرو...عذر میخوام...بیا بشین هیونگ..
و هوپ رو دوباره لبه تخت نشوند..
فیلیکس:من فقط میترسیدم از اینکه من و هیونجین تو رابطه ایم بدتون بیاد...ببخشید..
و سرشو پایین انداخت...هوپ لبخند مهربونی زد و موهای بلند فیلیکس رو پشت گوشش زد،اروم بازوشو نوازش کرد و اونو روی تخت خوابوند...
هوپ:از کی فهمیدی بارداری؟درد نداری؟
فیلیکس خجالت کشید و به پتوی زیر تنش چنگ زد و به صورتش فشرد...
هوپ:یاااا خجالت نداره...بهم بگو مشکلی نداری؟
فیلیکس:ن...نه...چند وقتیه فهمیدم،اولایلش زیر دلم خیلی تیر میکشید اما الان کمتر شده...
هوپ:خوبه...مراقب خودت باش فیلیکس،نمیخوام بلایی سرتون بیاد..بچتون خیلی قدرتمنده و ممکنه کلی اذیتت کنه،باهاش کنار بیا لطفا...
و گوی ابی رنگی رو توی دست خدای اب گذاشت...
هوپ:این ارامشبخشه،هر وقت دردت طاقت فرسا بود کمکت میکنه تحملش کنی...
فیلیکس اوهومی گفت و تشکر کرد...
هوپ:نمیخواستم اینقدر درد بهت بدم ولی تنها کسی که میتونه این بچه رو بدنیا بیاره تویی...امیدوارم منو بخاطرش ببخشی...
فیلیکس:بچمون..خاصه؟
هوپ:اون یه الهه است...الهه ای که قراره کلی دنیارو تغییر بده...صاحب تمامی نیروهاست...اون الهه قدرته.....نمیتونستم بغیر از تو به کسی بدمش...به دنیا اوردنش خیلی سخته..
فیلیکس:ممنونم الهه ماه...مراقبشم،خیلی خیلی مراقبشم...
هوپ گونه فیلیکس رو بوسید و نوازشش کرد.ــ
هوپ:برات همچیو مهیا میکنم تا کمبودی نداشته باشی،خوب غذا بخور و خوب بخواب،اینقدرم از من نترس،من زودتر از تو هرچیزی رو درموردت میفهمم پس سعی نکن خودتو ازمن قایم کنی ،فقط به خودت اسیب میزنی..
و از جاش بلند شد،پتو رو مرتب کرد و از اتاق بیرون اومد...
.
.
.
جیمین از موقعی که اومده بودن جیغ جیغ میکرد و یجابند نمیشد..شوگا یونجون رو توی اتاقی که بهشون داده بودن خوابونده بود و با نامجون روی مبل وسط قصر نشسته بودند و حرف میزدند...جین هم با فضولی دور تا دور قصر رو میگشت و سعی میکرد همجارو یاد بگیره...
Jk با حس کردن عطر توت فرنگی جیمین از خواب بیدار شده بود،بین اونهمه رایحه مختلف میتونست بوی برادرشو بشنوه و اینکه اینقدر نزدیک بود گیجش میکرد..با کلافگی وی رو تنها گذاشت و از اتاق بیرون اومد تا ببینه منشا بو از کجاست..پله هارو پایین اومد و روی پنجه هاش ایستاد،چشمای سرخشو چرخوند و گوشاشو تیز کرد و بویی کشید،از سمت پذیرایی چندتا رایحه مختلف میومد و بین همشون بوی توت فرنگی رو میتونست حس کنه...
به سمت پذیرایی رفت و با دیدن دونسنگ کیوتش که پشت بهش نشسته بود ماتش برد،روبروش شوگا و نامجون نشسته بودن و گرم حرف زدن بودن،با ناباروی به کسایی که مدتی بود ندیده بودتشون خیره بود و پلک نمیزد...
شوگا: کوک
شوگا اولین نفری بود که متوجه گرگ سیاهی شد که خشک شده وایساده بود،جیمین سرشو به عقب چرخوند و در کسری از ثانیه جیغ بلندی زد،روی پاهاش بلند شد و خودشو به هیونگش رسوند،خواست jk رو بغل کنه که دوتایی روی زمین افتادن،جیمین هم از خدا خواسته خودشو بین خزهای هیونگش جا داد و محکم بهش چسبید...
جیمین:هق...کوکی هیونگگگ..
Jk جسم تپلی جیمین رو بغل کرد و چونشو به کله جیمین مالید و روش رایحه گذاشت...لیسی به صورت جیمین زد و خر خر کرد...
Jk:دلم برات تنگ شده بود جوجه...
جیمین:هق...داشتم دق میکردم...هق...خوشحالم که میبینمتتتت..
Jk لیس دیگه ای به صورتش زد که از پشت کشیده شد...
شوگا:خب خب بستونه...از هم جدا شدین زود زود..
گرگ چشمی چرخوند و با دمش محکم توی صورت شوگا کوبید...
شوگا:یااااا چه غلطی میکنی؟...
Jk خواست دوباره با دمش توی صورت شوگا بکوبه که صدای امگاش توی ذهنش پیچید...
تهیونگ:الفا؟کجایی...
Jk:الان میام عزیزدلم...
تهیونگ:لطفا بیا...حالم بده...
Jk از جاش پرید و سمت پله ها خیز برداشت،بقیه هم سریع دنبالش افتادن تا ببینن چیشده که اینجوری پریشون شده...وقتی jk وارد اتاق شد صدای عق زدن شنیده میشد و همرو نگران میکرد...jk توی حموم پرید و بلند رو به نامجون غرید:الهه ماه رو خبر کنین...حالش خوب نیست..
هنوز وارد حموم نشده بود که با دیدن جسم بی جون و از حال رفته ته سریع مقابل چشم همشون تبدیل شد و بی توجه به لخت بودنش سمت امگاش دویید....
-----------------------------
سلامممم

اینقدر اپ نکردم روم نمیشد واقعا😢...
از این به بعد اپ مثل قبل منظمه و پنجشنبه ها شب ساعت ۱۱ اپ میشه...

*نود درجه خم شدن..
من برای اینهمه تاخیر با تمام وجودم عذر میخوام...

امیدوارم هنوزم این فیک رو یادتون باشه و بهش عشق بورزین..با اینکه اتفاقات خوبی برام نیفتاده تو این مدت ولی این فیک رو دوست دارم و اگر کسایی زیادی هم دیگه برای خوندش رغبتی نداشته باشن من حتما مینویسمش💙💜

منتظرش باشین عشقام..دوستون دارم💙💙

My special omegaWhere stories live. Discover now