پارت ۴۰

2K 270 91
                                    

دو روز پیش...

جیمین تازه به ججو رسیده بود...با خستگی چمدونشو پشت سرش میکشید و با چشمای نیمه بازش اطرافو نگاه میکرد..توی دید اول همجا به طرز فجیهی قشنگ بنظر میومد،با رسیدن به ورودی دهکده سمت قسمت رزرو اتاق رفت و بعد از گرفتن کلیدش سمت کلبه ای وسط دهکده که اطرافش با درختان شکوفه گیلاس پوشیده شده بود رفت...در اتاق رو با کارت باز کرد و چمدون رو گوشه ای هول داد...لبه تخت نشست و موبایلشو در اورد وبه جفتش زنگ زد....

شوگا:جانم بیبی؟
جیمین:سلام...زنگ زدم بگم من رسیدم دهکده...
شوگا:خداروشکر،حالت خوبه؟...اذیت نشدی توی مسیر؟
جیمین:یه کوچولو حالت تهوع داشتم از بس تکون خوردم ولی الان خوبم،فقط خیلی خوابم میاد...
شوگا:بگردم دورت...برو استراحت کن عزیزکم...بیدار شدی با هم حرف میزنیم...
جیمین:باشه ددی...فقط ته ته کی میاد؟
شوگا:یک ساعت دیگه راه میفته احتمالا...تا بیدار بشی اونم رسیده...فقط من توی ماموریتم نمیتونم خیلی جواب تماس بدم...نگران نباش...
جیمین:چشم...فعلا ددی...
و تماس رو قطع کرد و روی تخت دراز کشید...همونجور که دراز کشیده بود شلوارشو از تنش بیرون کشید و اونو طرفی پرت کرد،پیراهنشم پایین تخت انداخت و فقط با باکسر زیر پتو خزید...دستشو زیر شکمش برد و کم کم با نوازش کردن غنچه کوچولوش خوابش برد....
.
.
.
با خستگی چشماشو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت...بیرون کلبشون کاملا تاریک بود و نشون میداد که زمان زیادی رو خواب بوده..گوشیشو برداشت تا به ته زنگ بزنه که با دیدن صفحه خاموش موبایلش غرغری کرد و بلند شد تا اونو به شارژ بزنه...چند دقیقه صبر کرد تا موبایلش روشن بشه و بعد شماره ته رو گرفت....
* :مشترک مورد نظر در حال حاظر قادر به پاسخگویی نیست،تماس شما از طریـــ....بوق بوق بوق
جیمین:حتما تو راهه داره میاد...
و بعد پوشیدن لباساش بیرون رفت تا اطراف دهکده رو بگرده و شام بخوره...موبایلشو که حالا ۳۰ درصد شارژ داشت رو برداشت و بعد از بستن در کلبش شروع به قدم زدن کرد...دهکده خیلی خوشکلی بود که تماما با درختان شکوفه گیلاس و فانوسای رنگی پوشیده شده بود...عطر عود های خوشبو همجارو پر کرده بود و غرفه هایی از خوراکی در جای جای دهکده دیده میشد...خیلی شلوغ نبود و همین خیال جیمین رو راحت میکرد...روبروی غرفه ای از دهکده که کیک ماهی میفروخت ایستاد و کیک سفارش داد...پیرزنی که هانبوک ابیش به رنگ پوستش خیلی میومد لبخند مهربونی زد و مشغول اماده سازی کیک شد...بعد از پختنش جیمین تشکری کرد و راه افتاد تا بقیه غرفه هاروببینه....بعد از حدودا نیم ساعت گردش سمت غذاخوری وسط دهکده رفت و نودل سفارش داد تا خودشو کمی سیر کنه....
در همین حال دوباره شماره ته رو گرفت و منتظر موند تا جواب بده...
*:مشترک مورد نظر خاموش میباشد..بوق بوق بوق...
جیمین:الحق که مثل خودمی،حتما توهم شارژ گوشیت تموم شده...
اخر شب بود...بعد از کلی گشتن به کلبه برگشته بود...لباس راحتی پوشید و روی تخت دراز کشید...دوبار با شوگا تماس گرفته بود و پاسخی دریافت نکرده بود...اینبار با جین تماس گرفت...
جین:سلام دونسنگمممم...
جیمین:سلام هیونگییییی....خوبی؟
جین:خوبم تو چطوری..چخبرا....
جیمین:سلامتی....من اومدم ججو...تو کجایی؟
جین:ونیز...نامجون اخر کار خودشو کرد...میخوایم اماده بشیم بریم ونیز گردی....
جیمین:اوه...چه باحال....شوگا و کوکی رفتن ماموریت منو ته اومدیم ججو...البته ته هنوز نرسیده....من زودتر اومدم...
جین:بهتون خوشبگذره...مراقب خودتون باشین قشنگای من...هیونگی کلی دوستون داره....
جیمین:مرسیی...امیدوارم به تو و نامجون هیونگم خوش بگذره..باییی..
و خداحافظی کردن....
جیمین مشغول اینستا شد و نفهمید کی خوابش برد....
.
.
.
.
.
جین pov

My special omegaWhere stories live. Discover now