پارت ۶۶(فکر کنم دوست دارم)

2K 283 45
                                    

هوپ:میتونم تلپورتت کنم خونه ولی ترجیح میدم کمی با هم قدم بزنیم...
مینسوک:باشه...فقط من...میتونم زنگ بزنم به نونا؟
هوپ سری تکون داد و از پسر فاصله گرفت تا راحت باشه،مینسوک موبایلشو بیرون اورد و شماره خواهرشو گرفت...
میونگ:سلام..
مینسوک:نونا...
میونگ:جانم؟
مینسوک:من...من میتونم یه کوچولو بیشتر بیرون بمونم؟
میونگ:معلومه که میتونی،اه خدایا..نکنه باورت شده باید ازم اجازه بگیری؟
مینسوک:خب...باشه..
میونگ:من نمیتونم برات تصمیمی بگیرم سوک،تو میتونی تا هر وقت بخوای بیرون باشی،فقط مراقب خودت باش و مطمعن شو جای امنی هستی،باشه؟
مینسوک:باشه نونا...حواسم هست..
میونگ:الهه ماهم باهاته؟
مینسوک:اوهوم...میخوایم کمی قدم بزنیم و بعدش میام خونه..
میونگ:تا هر وقت دوست داشتی بیرون بمون،از الهه ماهم دور نشو و بهش بچسب...کلی هم ازش ماچ و بغل بگیر...
مینسوک:اممم...من باید برم دیگه،منتظرم بمون...
میونگ:باشه عزیزم...فعلا...
و موبایل رو قطع کرد،الهه ماه کمی دور تر ایستاده بود و نگاهش میکرد،پسر موبایلشو توی جیبش گذاشت و به طرف الهه ماه رفت...
هوپ:با خواهرت صحبت کردی؟
مینسوک:ا.اره...
هوپ:خب؟...افتخار همراهی بهم میدین؟
مینسوک کمی سرخ شد و سرشو تکون داد...هوپ خنده کوتاهی کرد و موهای پسر رو بهم ریخت...دستشو پشت کمرش گذاشت و کمی هلش داد تا راه بیفتن،مینسوک توی سکوت قدم برمیداشت و از گرمای دست الهه ماه روی کمرش لذت میبرد...
هوپ:ما هنوز وقت نکردیم باهم دیگه اشنا بشیم...
مینسوک:هر چیزی که دوست دارین بدونین رو بهتون میگم...
هوپ:اوومم...از خودت بگو...هرچیزی که دوست داری...
مینسوک:۲۳ سالمه..دانشگاه هنر های تجسمی خوندم ولی دوست داشتم کافه داشته باشم،توی دانشگاهمون کافه اونجارو با پدرم تعمیر کردیم و توش کار میکردیم ولی بعدش پدرم برام یه کافه خرید و بهم هدیش کرد..پدرم الفاست و مادرم امگاست،دوتایی توی شرکت ساخت لوازم درمانی و دارویی کار میکردند و الان بازنشست شدن...
هوپ:هوم...خوبه...با پدرت اشنا نشدم ولی مادرت مهربونه....
مینسوک:وقتی از سفر برگشتن دعوتتون میکنم بیاین خونمون...
هوپ:اوو اوکی..حتما دعوتتو قبول میکنم و میام...
مینسوک:میشه..یکمم شما از خودتون بگین؟
هوپ:۳۱ سالمه..البته اینجا وگرنه سن اصلیم خیلی بیشتره،بیشتر شبیه شوگرا بنظر میام...
هوپ با خنده گفت و در اخر اه نمایشی کشید..مینسوک نگاه گذرایی به صورت الهه ماه انداخت و افکارشو بلند بازگو کرد..
مینسوک:ولی خیلی چهرتون خوب و جذابه که...
لبای هوپ کش اومد و باعث خندش شد،مینسوک با فهمیدن حرفی که زده بود هینی کشید و سرشو پایین انداخت.
هوپ:خوبه که فکر میکنی جذابم..
و لبشو به گونه پسر چسبوند و بوسیدش...
هوپ:سن اصلیم ۶ هزار و خورده ای هست...یه قصر دارم که خیلی سوت و کوره و ازش بدم میاد چون لونایی توش نیست..خدایان توی قصر زندگی میکنن و خدمه های زیادی اونجان ولی من ترجیح میدم وقتمو بین گرگینه ها روی زمین بگذرونم،یه اپارتمان هم اینجا توی سئول دارم،باید یروز ببرمت تا ببینیش...
مینسوک:چرا تا الان لونایی نداشتین؟
هوپ:چون منتظر چشمای درشت تو بودم...هیچکس نتونسته دلمو گیر کنه جز تو..
مینسوک:یعنی...اگه من لوناتون بشم باید بریم توی قصر زندگی کنیم؟
هوپ:نمیدونم..اگه دوست داشته باشی اونجا میمونیم،وگرنه گفتم که،اینجا هم اپارتمان دارم..
مینسوک:اوهوم..باشه...
هوپ:نمیخوام بهت فشار بیارم و مجبورت کنم به بستن پیوند،واسه همین میزارم اروم اروم همچیزو درک کنی و برات عادی بشه،اونوقت میتونیم جفت بشیم..
مینسوک:با..باشه...
هوپ:میخوای برگردی خونه یا میتونم دعوتت کنم یه قهوه بخوریم؟
مینسوک خجالت زده لبشو زیر دندونش کشید و مِن و مِن کرد...
مینسوک:اگه الهه ماه وقتشون ازاده..اممم..منم میتونم دیرتر برگردم...
هوپ لبخند درخشانی زد و کمر امگارو بغل کرد...امگا از جاش پرید و با نشستن چونه مرد روی شونه ظریفش سرخ شد...
هوپ:خجالتی هستی و اینو دوست ندارم...اینقدر سرخ و سفید شدی دارم میترسم،بدت میاد از اینکه بغلت کنم؟
مینسوک:ن..نه..دست خودم نیست که سرخ میشم...بدم نمیاد،شما حق دارین که معشوقتون رو بغل کنین...
هوپ:خیلی راه دارم که بتونم خجالتتو بریزم..تو حتی منو جمع میبندی!!!
مینسوک:ببخشید...
هوپ:سرخ بودن خوشکلت میکنه ولی من میخوام باهام راحت باشی..به هرحال منو تو توی رابطه ایم و خجالتتو خودم میریزم...یاااا نکنننن...
هوپ با پایین اومدن نگاهش دستای امگارو دید که با اضطراب و ناراحتی ناخوناشو توی کف دستش فرو میکنه..دست امگا گرفت و مشتشو باز کرد،کف دستش سرخ شده بود و جای ناخونای تقریبا بلندش کف دستاش افتاده بود...
هوپ:ببین چیکار کردی...
دستای امگارو توی دستش گرفت..با انگشتاش کف دست یخ زده امگارو کمی فشار داد تا رد ناخونارو پاک کنه...
هوپ:چرا اینقدر سردی؟
مینسوک:چیزی نیست..یه کوچولو کم خونم،دستام سرد میشن...
هوپ دوتا دست امگارو جلوی دهنش برد و ها کرد تا گرمش کنه...
هوپ:به خودت اسیب نزن لطفا...دستات قرمز شدن...
مینسوک سرشو تکون داد و چشمی زمزمه کرد...هوپ با شیفتگی به پسر نگاه کرد و چشمای قلبیشو به رخ امگا کشید..امگا که متوجه شده بود کمی سرخ شد و سعی کرد نگاهشو جای دیگه ای ببره...
هوپ:بیا بریم قهوه بخوریم..تازه خورشید غروب کرده و شاید بتونیم با همدیگه بیشتر حرف بزنیم..
مینسوک طی شجاعتی که نمیدونست از کجا اورده کمی دست الهه ماه رو کشید و باعث شد حواسشو جمع کنه.این پا و اون پا کرد و زیر نگاه سوالی الهه ماه به بازوی مرد چنگ زد و خودشو جلو کشید..سرشو بالا اورد و خیره به لبای مرد زمزمه کرد...
مینسوک:من...من حس میکنم که...یجورایی..اممم..دارم بهتون علاقه مند میشم...من..دوست دارم...
و رو پنجه ی پاش ایستاد،نگاهی به چشمای مات برده مرد کرد و دوباره زمزمه ارومی کرد...
مینسوک:لباتون خیلی خوشکله...میخوام ببوسمش...
و قبل از فرصت تحلیل دادن به الهه ماه لباشونو به هم رسوند و بوسه رو شروع کرد...
.
.
.
.
ته:اونارو بده...
کوک دستای کفیشو توی اب زد تا کمی تمیز بشن،بعد از جا بلند شد و از کنار قفسه شامپو ها،سبد کوکتل ها رو برداشت و دست امگاش داد،دوباره نشست و نوک انگشتاشو بین موهای کفی امگاش برد،ته خواست حرفی بزنه که با لمس کف سرش و گردنش ضعف کرد و سرشو عقب تر برد تا بیشتر لمس بشه...کوک با لطافت خندید و شقیقه های امگاش رو براش ماساژ داد...
ته:داری خوابم میکنی...کوک..
کوک:اگه باعث میشه بخوابی چشماتو ببند و بخواب..جلوی خودتو نگیر...
ته:هوووممم...نمیخوام..
کوک:کوکتلی که میخوای رو انتخاب کن و بندازش تو وان..موهات تمومه میخوام بشورم برات..
و دستشو دراز کرد تا دوش ابو پایین بکشه،اب رو باز کرد و کمی روی شونه امگاش ریخت..
کوک:داغه؟
ته:نه..خوبه..
و چشماشو بست،کوک موهای امگارو اب کشید و شستش..بعد دوش رو کناری گذاشت و به ته که توی اب فرو رفت خیره شد و خندید...
ته:بیا دیگه...
با فرو رفتن الفاش توی اب سمتش کشیده شد،کوک کمر امگاشو که مثل بچه ها دستاشو برای بغل دراز کرده بود رو بغل کرد و روی پاش نشوندش...بوسه ای به لبای سرخش زد و بوی هلوشو توی ریش کشید...ته با کسلی به الفاش لم داد و دستاشو دور تنش حلقه کرد...
کوک:دردت بهتره؟
ته:اوهوم..ولی یه کوچولو توی رحمم میسوزه..
کوک:اگه دیدی نمیتونی تحملش کنی میبرمت دکتر...
و دستشو زیر شکم بر امده امگا کشید و نوازشش کرد،ته سرشو توی گردن الفاش برد و گردنشو مکید،بوی دارچین الفا داشت دیوونش میکرد..
کوک:مامان کوچولو..نمیخوای بری خرید؟
ته:چرا..ولی با کی برم؟تو که همش شرکتی...انگار نه انگار من بچه تو شکممه و باید بمونی کنارم...
کوک:من کی شرکتم؟..تا پامو میزارم اونجا به صد روش میکشونیم خونه،یبار زنگ میزنی میگی خوراکیات تمومن،یبار میگی دلت تنگ شده،یبارم گفتی حالت بده و تلفنو یهویی قطع کردی باعث شدی سکته کنم...
ته:حقته..بهت میگم تنهام نزار خب...میترسم تنهایی،بمون خونه کاراتو همینجا انجام بده..
کوک کمر لخت امگاشو نوازش کرد و زیر گلوشو بوسید...
کوک:باشه بیبی بوی...نمیرم.
ته:خب...کی بریم خرید کنیم؟!
کوک:بهتره یروز ببرمت هرچیزی که هوسشو داری بخری،بعدش بریم سیسمونی بخریم..وگرنه میدونم همش از این پاساژ به اون پاساژ میری تا برای خودت لباس بخری...
ته:یاااا چخبره هی اینو بهم میگی؟...مگه چندبار اینجوری خرید کردم؟
کوک:از وقتی که باردار شدی میشه تقریبا سه ماه؟اره...تو این سه ماه ۱۳ بار...
ته:خب..خب...اصلا دلم خواست..
کوک به امگای لوسش که بق کرده بود نگاه کرد و خندید،امگاش شدیدا گوشتی و خوش طعم به نظر میومد و کوک ناتوان تر از چیزی بود که بخواد جلوی خودشو بگیره...دستشو بین رونای خیس امگا برد و نیشگون محکمی ازش گرفت و جیغشو دراورد...
ته:نکننننن...ایییییی...هق..
کوک:دلم خواست...
ته:دلت خواست؟باشه...
و نیپل الفارو توی دهنش برد و با تمام زورش گزیدش..کوک داد خفه ای کشید و به لبه وان چنگ زد،امگا بی هیچ رحمی داشت نیپلشو میکند،دستشو به سینه امگا رسوند و نوک نیپلشو نیشگون گرفت،ته با درد خودشو عقب کشید و هق بلندی زد...
کوک:گریه نکن..ته....یااااا چرا گریه میکنی اخه...
ته:هق...اینقدر منو نزنننننن...نمیدونی من نیپلم درد میکنه؟..هق...
کوک با پشیمونی امگاشو جلو کشید و سرشو توی گردنش برد...
کوک:باشه..ببخشید بیبی،عذر میخوام...گریه نکن ته...من معذرت میخوام قشنگم دیگه کاریت ندارم...
ته:هق...درد میکنه..اییی...
کوک امگارو بالا کشید و به نیپل سرخ شدش نگاه کرد،ته بامظلومیت اشک میریخت و هق میزد..کوک جلو رفت و لباشو به نیپل امگاش رسوند و بوسیدش،ته فین فینی کرد و دستاشو دور گردن الفاش حلقه کرد.کوک نیپل سرخ شده امگاشو توی دهنش برد و اروم مکیدش،مک های ریزی بهش میزد و زبونشو به اطرافش میکشید..
ته:اهه..بس..بسهه
کوک:دردت بهتر شد؟
ته:اوهوم..دیگه دست به نیپلام نزن خیلی درد دارن...
کوک:معذرت میخوام نفس الفا...
ته:بجای معذرت خواهی منو ببر برام چیز میز بخر..
کوک:میبرمت...عصر میریم برای امگای دلبرم خرید میکنیم....
ته:بعضی وقتا دلم به حالت میسوزه کوکی...
کوک:چرا؟
ته:چون هیچی نمیگی و میزاری کل پولاتو خرج کنم..حتی اگه چیزای بدرد نخور بخرم...بدون گفتن چیزی همرو میخری برام...
کوک:مهم نیست چقدر پول خرج میشه..همینکه تو برام میخندی و ذوق میکنی برای وسایل جدیدت کافیه...
ته با لبخند لبای الفاشو بوسید و روی بدنش لم داد..
ته:بریم بیرون؟...بسه دیگه از دیدن بدنم لذت بردی،بریم میخوام لاکای جدیدمو امتحان کنم...
کوک به امگاش کمک کرد از وان بیرون بره،دستشو گرفت و زیر دوش بردش،بدنشو اب کشید و حوله پیچش کرد،روی دستاش بلندش کرد و از حموم خارج شد،امگارو روی تخت گذاشت و سریع بیرون رفت تا شیر گرم کنه...
ته از جای بلند شد،لباساشو پوشید و صورتشو کرم زد،بالم لبشو روی لبش پخش کرد و خط چشم کوچیکی کشید..
کوک:بیا دلبرکم..برات شیر داغ اوردم..
و ته رو جلوی اینه نشوند تا موهاش رو خشک کنه،بعد روی تخت نشست و منتظر شد تا ته لاک مد نظرشو انتخاب کنه..
ته:نمیدونمم..همشون خوشکلن...ددی بیا کمکم کن...
کوک:جعبه لاکارو بیار اینجا..از هر کدوم خواستی برات میزنم روی انگشتات...
ته جعبه پر از لاکشو سمت تخت برد و با کوک دوتا رنگ رو انتخاب کردن..
کوک:خب پس شد صورتی پاستلی و طوسی..بیا اینجا بدو...
و پتو رو کنار زد،ته سریع زیر پتو رفت و بین پاهای الفاش نشست،کوک به تاج تخت تکیه داد و امگارو توی بغلش نشوند،بوسه ای به موهای ابریشمی امگاش زد و بعد پتو رو پایین کشید تا بتونه شکم امگارو ببینه..
کوک:سردت نمیشه؟
ته:نچ..خوبم..
کوک:خب پس پیراهنتو بزن بالا تا بتونم پسرمو ببینم..
ته لباس گشادشو تا بالای شکم گردش بالا زد و به بدن الفاش تکیه داد،مرد دست امگارو گرفت و بعد از کلی بوسیدنش در لاک رو باز کرد تا انگشتای کشیده امگارو رنگی کنه..
با تمرکز مشغول لاک زدن بود و به ازای هر انگشت لاک زد بزور بوسه ای از امگاش میگرفت...
ته:دیگه بوس نمیدم..لاکمو بزن میخوام برم..
کوک:اگه بوس نمیدی بلند شو برو،بقیه لاکتم خودت بزن..
ته:چجوری لاک بزنم؟دست چپم هنوز لاکاش خشک نشدن...
کوک:خودت نمیتونی؟پس پسر خوبی باش و بشین تا ددی برات لاک بزنه،جایزشم بهش بده...
ته هوفی کشید و لبخند ارومی زد.سرشو بالا برد و با عشق خیره الفاش شد..
کوک:هوووم؟
ته بی هیچ حرفی سرشو نزدیک برد و سیب گلوی الفاشو بوسید.نفسی گرفت و اروم زمزمه کرد...
ته:تو همون چیزی هستی که همیشه میخواستم کوک.. تو کسی هستی که دلم بهش گرمه و همیشه توی سختیام منتظرم بیاد و نجاتم بده...دوست دارم الفا..
کوک لاک رو روی تخت گذاشت و دستشو دور پهلوهای تپل شده امگا چرخوند،اونو بغل کرد و پیشونیشو طولانی و با احساس بوسید...
کوک:منم دوست دارم تهیونگم..خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکنی...
تهیونگ:کاش زودتر بچمون دنیا بیاد و خانوادمون کامل بشه،دلم میخواد بغلش کنم...
کوک:ته..میگم که..تو دلت میخواد که من،علاوه بر الفات..شوهرتم بشم؟
مِن و مِن کرد و گفت،ته بابیخیالی به الفاش لم داده بود و انگشتاشو فوت میکرد تا زودتر خشک بشن.
ته:مگه الان نیستی؟شوهرمی دیگه...
کوک:منظورم اینه که...دوست داری ازدواج کنیم؟
ته:ازدواج؟...امممم...داری بهم پیشنهاد میدی؟
کوک:خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم..دلم میخواد باهات سوگند ازدواج بخورم...میشه ازدواج کنیم؟
ته:کوک!!!.....تو..تو داری ازم خواستگــ...وای خدای من...مردیکه حلقت کو؟
کوک با ترس و استرس امگاشو توی بغلش فشرد و تند جوابشو داد...
کوک:میخرم...همین الان میبرمت و برات حلقه میخرم..فقط بگو باشه...نمیدونی چقدر وقته میخوام بهت بگمش،میخوام قبل از بدنیا اومدن تولمون رسمیش کنیم..
تهیونگ با بهت به صورت سرخ و عرق کرده الفاش نگاه کرد...
تهیونگ:چقدر وقته دلت میخواد منو بگیری؟
کوک:نمیدونم...شاید از قبل وقتی که هوپ ازم بگیرتت،از همون موقع...
ته سر الفارو توی بغلش برد و روی موهاشو بوسید،دستشو توی موهاش برد و نوازشش کرد...
ته:ایگو مرد من...چرا بهم نگفتیش اخه...الفام دلش میخواد بهش بگم شوهرم؟...
کوک:قبول میکنی ته؟
تهیونگ:زنگ بزن غذا سفارش بده..باید ناهار بخوریم،بعدشم منو ببر مثل یه شوهر خوب برام یه حلقه گرون بخر،باید به هیونگا هم بگیم،نمیخوام توی عروسیم اینقدر چاق باشم که نتونم راه برم..زودتر باید عروسی بگیریم...
کوک با بغض امگارو توی بغلش کشید و فین فینی کرد تا جلوی ریختن اشکاشو بگیره...
کوک:برات یه عروسی میگیرم که فکرشم نکنی...مطمعن باش...
ته:معلومه که باید برام یه جشن بزرگ بگیری...من با مراسم کوچیک راضی نمیشم و بله نمیگما...
کوک خندید و لبای امگاشو بوسه زد..
کوک:حلقه های قبلیمونو باید از دستمون در بیاریم،قراره یه حلقه جدید و خوشکل بکنی تو دستت...
.
.
امگا دستشو روی شکمش گذاشت و کناری نشست...توی رحمش بشدت درد داشت و میسوخت..ناله ای کرد و منتظر شد الفاش برسه،کوک که بسته پاستیل بزرگی رو خریده بود از مغازه بیرون اومد و سمت امگاش رفت...
کوک:حالت خوبه بیبی؟
ته:اییی...کوک،توی رحمم خیلی داغه و میسوزه...درد دارم...
کوک جلوی پای امگاش نشست و موهاشو پشت گوشش زد...
کوک:خیلی راه رفتی،شکمت منقبض نمیشه؟
ته:چرا...درد دارمممم..
کوک:خیلی خب..میبرمت دکتر،بلند شو عزیزم..پاشو..
ته:بریم...میترسم چیزیش بشه...هق...بریم تا یه بلایی سرش نیومده...
و با ترس شروع به گریه کرد...
کوک امگاشو از روی زمین بلند کرد و سعی کرد ارومش کنه..
کوک:هیییش..نترس،نترس بیبی....هیچی نمیشه عزیزکم..
ته:هق...نمیخوام از دستش بدم...میترسم کوکی...
کوک امگارو سریع بلند کرد و سمت پارکینگ فروشگاه رفت،ته بی وقفه اشک میریخت و ترسش دردشو بیشتر میکرد،وقتی سوار ماشین شدند کوک با منشی مطب دکتر سو تماس گرفت و موضوع رو بهش گفت...
ته:هق...الفاااا...
کوک:ته بخدا هیچی نمیشه،نترس...اینکه میترسی  بدترت میکنه...
ته:بریم...تروخدا زودتر بریم..
کوک ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،ته با بغض به بسته پاستیلش نگاه کرد،دستشو دراز کرد و بسته برداشت و سمت الفاش گرفت...
ته:هق...اینو باز..هق..کن..
کوک با نگرانی بسته رو باز کرد و به امگاش برگردوند،ته پاستیلارو تک به تک برمیداشت و همونجور که گریه میکرد توی دهنش میگذاشت و میجویید...
کوک:بهتر نشدی؟
ته:یکم دردم کمتر شده...
کوک:دورت بگردم من،چرا داری گریه میکنی؟...نترس عسل الفا،من بهت قول میدم تولمون سالم سالمه...
ته:دست خودم نیست...
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد،صورت امگاشو توی دستاش گرفت و جای جای صورتشو بوسید،اونو بغل کشید و شکمشو نوازش کرد...
کوک:گوکی من،مامانتو اینقدر ناراحت نکن..ببین داره اشک میریزه...پسر خوبی برای مامانی باش...
از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد،امگاشو دوباره بغل کرد و بعد ازقفل کردن ماشین اونو به سمت مطب برد...منشی با دیدن مرد از جاش بلند شد و سلام کرد..
+ :اقای دکتر منتظرتون هستند...
کوک سری تکون داد و تقه ای بدر زد،با بفرماییدی که شنید درو باز کرد وارد شد..
دکتر سو:سلام،خوش اومدین...
کوک:سلام...
دکتر سو:برای امگاتون چه اتفاقی افتاده؟بزارین ببینمش...
کوک ته رو نشوند و بسته پاستیل رو از دستش گرفت،دکتر سو با دیدن صورت سرخ شده امگا که با کیوتی بین هق زدناش پاستیل میخورد لبخندی زد و دلش ضعف رفت...نزدیک امگا شد و کنارش نشست...
دکتر سو:میتونی بهم بگی چقدر درد داری؟
ته:توی رحمم...خیلی درد داره،میسوزه...داغم هست...
دکتر سو:چقدر وقته درد داره و میسوزه؟
ته:از صبح تا الان..کم بود ولی الان خیلیه...
دکتر سو:شدت دردت از یک تا ده چقدره؟
ته:شیش..شایدم هفت..زیاده،خیلی زیاد...
دکتر سو سرشو تکون داد و از جاش بلند شد...
دکترسو:بخواب روی تخت..اینقدرم گریه نکن،درد داشتن عادیه...
کوک امگارو خوابوند و کمکش کرد لباسشو بالا بزنه،دکتر سو نزدیک اومد و شروع به معاینه امگا کرد...بعد از حدود نیم ساعت از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه برگشت...
دکتر سو:خیلی خب...بشینید...هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود نداره،مشکلی نیست...
کوک:یعنی هیچ مشکلی نیست؟
دکتر سو:نه..نیست...درد و سوزشش بخاطر کوچیک بودن رحمشه،امگای شما بدن کوچیکی داره و طبیعتا رحمشم کوچیکه،تولتون میخواد بازی کردنو شروع کنه و جاش کمه،واسه همین به مامانش درد میده...
سمت امگا برگشت و کاغذارو بهش داد...
دکتر سو:ببین..من حتی ازش نوار قلب هم گرفتم،هیچ مشکلی نداره که اینقدر گریه کردی بخاطرش...ترسیدن نداشت که...
ته:یعنی ...فین..سالمه؟
دکتر سو:تجربه سقط داشتی؟
ته:اره...هق...نمیخوام تولم بمیره...هق...
دکتر سو:بخاطر اینکه سقط کردی رحمت خیلی اسیب پذیره،شکتم که یه ریزس و خیلی رحمت بزرگ نشده،پسرتون داره خودش دست بکار میشه تا جای چرخیدن و بازی کردنشو باز کنه،واسه همین بهت درد میده...من تمام بدنتو چک کردم،بهت اطمینان میدم که هیچیت نیست...لطفا خودتو اذیت نکن،ببین الفاتم رنگ گچ شده..
ته:ممنونم...خیلی ترسیده بودم...
کوک سر امگاشو بوسید و نفس عمیقی کشید،گریه ها و لرزیدن امگا داشت جونشو میگرفت...
دکتر سو:من دکترتم...اگه مشکلی داشته باشی مطمعن باش بهت میگم،سلامتی امگاها و بچه هاشون اولیت منه...من نمیزارم بلایی سرت بیاد...حالا بگو ببینم،بوشو شنیدی؟باید کم کم اظهار وجود کنه..
ته:من نشنیدم..ولی الفام شنیده...
دکتر سو:خون خالصی؟
کوک:اره...بوشو واضح میشنوم..ته میگه بویی نمیاد ولی من از گردنش میشنوم...
دکتر سو:بوش چیه؟بنظرتون جنسیت ثانویش چیه؟
کوک:نوتلا...امگاست..مطمعنم امگاست،بوش خیلی شیرین و خواستنیه...
دکتر سو:خب خوبه...راستی،با جینا اشنایین؟
کوک:اره..جین برادر تهیونگه...
دکتر:اوه...واقعا؟
ته:اوهوم...هیونگمه...
دکتر سو:ص..صبر کن،یعنی تو..تو برگزیده الهه ماهی؟فاک...
ته:اوهوم...
دکتر سو:اوه...
کوک:بچه جینم امگاست...شدیدا بوی ارکیده میده،وقتی میبینمش احساس میکنم وسط یه باغ گلم...ادمو خفه میکنه..
دکتر سو:اها...خیلی خب...الان خوبی تهیونگا؟
ته:اره..ممنونم ازتون...
دکتر سو:مراقب خودت باش،این مدت قراره کلی درد یهویی بیاد سراغت...نیازی نیست بترسی،دردا عادین...اینقدر گریه نکن نگا شبیه گوجه شدی،الفاتو اذیت نکن مرد گنده داره سکته میکنه...
ته خودشو به الفاش فشرد و نفس لرزونشو بیرون داد...دستشو به شکم کشید و گرگشو حس کرد که اروم شده بود و از خرخر افتاده بود..
.
.
.
نامجون:جین..بیا عزیزم...
جین بیصدا روی پارکت های خونه قدم برداشت و خودشو به الفاش رسوند،روی کاناپه نشست و سرشو روی رون های ورزیده و بزرگ الفاش گذاشت و نشست...
جین:کمرم خیلی درد میکنه..دخترا واقعا سنگینن،از پس بغل کردنشون برنمیام...
نامجون بوسه ای به چشماش جفتش زد و موهاشو نوازش کرد..
نامجون:جینا...باید یچیزیو بهت بگم...نمیخوام ازت پنهانش کنم...
جین:چیشده؟
نامجون:کوک و ته چند وقت پیش توی فروشگاه پدرتو دیدن،همراه نامادریت...مثل اینکه یه داداش کوچیکترم دارین...
جین با یاداوری گذشته دردناکش اخمی کرد و غرید...
جین:من پدر ندارم...برادرم نمیخوام...
نامجون دست مشت شده امگاشو گرفت و مشتشو بوسید..
نامجون:نامادریت هنوز همونقدر بدجنسه،کوک میگفت ته نزاشته خرید کنن و یجورایی فرار کرده،بعدم کلی گریه کرده...ازم خواست ببینم اونا کین و چیکارن...منم بدون پرسیدن چیزی براش اطلاعاتو جمع کردم...جین،کوک میخواد...اون میخواد باباتو زمین بزنه،میخواد نابودش کنه...
جین:تو هم داری کمکش میکنی؟
نامجون:میدونی که من هیچکاریو بدون گفتن به تو نمیکنم...نمیدونستم اوضاع از چه قراره تا وقتی کوک بهم گفت،الانم میخوام ازت بپرسم که باید با پدرت چیکار کنیم؟
جین:تهیونگ..اون چی گفته؟
نامجون:ته گفته میخواد خراب شدن زندگیشونو ببینه و براش مهم نیست،خواستار از بین رفتنشونه...
جین:من...من به اندازه ته زجر نکشیدم،وقتی مادرم مرد سن کمی نداشتم و یکی دوسال بعد ازدواج پدرم تونستم از خونه فرار کنم...ولی با اینحال ته خیلی بدبختی کشید،اون بود که بهش انگ هرزه بودن زدن و از خونه انداختنش بیرون،اون بود که همه تحقیرا رو به جون خرید تا جایی برای موندن داشته باشه...اون باید تصمیم بگیره که چه اتفاقی بیفته،اگه اون راضی به اینکاره....از طرف من میتونی تمام و کمال پشت کوک وایسی و نابودشون کنی...
نامجون لبخند ارومی زد و سرشو تکون داد...
جین:اونا...کارشون چیه؟
نامجون:شرکت دارن..یه شرکت بهم ریخته و کوچیک..پدرت تمام سهامی که داشته رو از دست داده و شرکت تقریبا توسط نامادریت و برادرش اداره میشه...
جین:حقشونه..
نامجون:کوک میخواد شرکتشون رو بخره..ولی من میگه اون شرکت ارزش پول دادن نداره وقتی میشه راحت بدستش اورد...
جین:چطوری میخوای بدستش بیاری؟
نامجون:کلی مدارک جمع کردم که معلوم شد نامادریت داره قاچاق مواد میکنه و به اسم مواد اولیه صنعت فولاد صادر میکنه،کافیه شکایت بشه و مدارک رو تحویل بدیم....
جین:اینجوری ابروشونم میره و جلوشون گرفته میشه..همینکارو بکنین لطفا...
.
.
.
کوک:الان اماده میشم میرم..بخدا میخرم برات...
ته:هق..نمیخوام...
کوک روبروی امگای گریونش نشست و التماس کرد...
کوک:محض خدا اینقدر جونمو نریز،اشکاتو چرا حروم میکنی...
ته:اگه کیک نخورم میمیرم..میمیرمممم...کیک میخوام...
کوک:گفتی کیک میخوای گفتم چشم الان میرم میگیرم..گریه کردنت چیه اخه...اینجوری که داری اشک میریزی نمیزاری برم...
امگا دستشو دور گردن الفاش حلقه کرد و با ناراحتی نالید...
ته:نمیخوام اینوقت شب بفرسمت بری ولی نمیتونم تحملش کنم...معذرت میخوام کوکی..
کوک بوسه ای به چشمای خیس امگاش زد و اونو از زمین بلند کرد،دستاشو زیر بوت نرم و بزرگ شدش حلقه کرد و کمی تکونش داد تا ارومش کنه...
کوک:امگای لوس و شکموی من...برات تمام کیکای سئول رو میخرم،اصلا مهم نیست ساعت چنده تهیونگم،وقتی امگام هوس کرده تا اونسر شهر هم میرم تا براش کیک گیر بیارم...الفارو هیچی جز اشکای مرواریدی توله گرگش اذیت نمیکنه...
ته اروم شده به سینه پهن الفاش تکیه داد و خرخر کرد...
کوک:حالا اگه اروم شدی اجازه بده من برم برات بخرم،شکم امگام داره غرغر میکنه...
ته:منم بیام باهات...خونه تنهام نزار الفا،میترسم...
کوک:باشه قشنگ الفا...امادت کنم بریم...
و جسم بغلی امگاشو روی تخت گذاشت،از وقتی امگاش باردار بود عادت کرده بود تمامی کارهای امگارو انجام بده تا فشاری به پسر کوچیکتر نیاد،با اینکه ته اعتراض کرده بود و گفته بود خودش میتونه از پسشون بر بیاد ولی کوک با جدیت بهش گفته بود که اینکارو میکنه و نظرش هم عوض نمیشه...
جلوی پای امگای باردارش نشست و شلوار گشادشو از پاش بیرون کشید،با نمایان شدن پوست امگا با شیفتگی نگاهش کرد و خارش دندوناشو برای گاز گرفتن رون های ابدار و بزرگ امگا نادیده گرفت..انگشتای بلند و سردشو روی ترک های کوچیکی که بدن امگارو نقاشی کرده بودند کشید و از زیباییشون ضعف کرد...
تهیونگ:هر روز داره سلولیتای بدنم بیشتر میشه...برام دارو بگیر،زشت شدممم..
کوک:اینا قشنگ ترین چیزاییه که روی بدنته،حقی نداری از بین ببریشون..ببین روی بدنش امواج دریا نقاشی شده،چطور دلت میاد بگی زشتن...اینها تنها چیزایین که از روزای بارداریت میمونن و من تک تکشون رو دوست دارم...
تیشرت امگارو بیرون کشید و سعی کرد به باکسر دوباره خیس شده امگا بی توجه باشه...
تهیونگ:خدای من..این چهارمین باکسریه که امروز پوشیدم،از خیسیش بدم میادد..
کوک:اسلیکت خیلی زیاده..میترسم عفونت بگیری،باکسر نپوش عزیزم...
ته:جین هیونگ گفت اسلیکم بخاطر اینه کهرحمم بچه داره و هورمونم زیاده،واسه همین اسلیک دارم،باکسر نپوشم همجارو کثیف میکنم..
کوک:کثیف؟..هنوز نمیدونی اسلیکت چقدر خوشمزس ته...فاک پاشو شلوارتو بپوشونم تا نزده به سرم...یهو دخلتو میارم...
ته:اینجوری نباش،میدونی که من نمیتونم جلوی بدنمو بگیرم...
کوک:میدونم...ولی اینکه اسیکلت به راهه داره مجبورم میکنه تا حد خونریزی کردنت انگشتت کنم...
تهیونگ:یااااا گناه دارم...
کوک:اوهوم...زودباش ته،باید زودتر برگردیم،از خیر اسلیکت نمیگذرم..اگه میخوای قبل بفاک رفتن کیک بخوری زودتر منو از اتاق بیرون ببر...
تهیونگ:مردیکه هورنی...بیا بریم...
دست الفاشو گرفت و از اتاق بیرونش کشید...
.
.
.
.
غلتی توی خواب زد و دست به دست شد،با تکون خوردن جسم توی شکمش نالید و دستشو به شکمش رسوند و کمی مالیدش...
هیونجین:مو ابی من...باید بیدار بشی فیلیکس.. باتوعما...
یکی از چشمای روشنشو باز کرد و نیم نگاهی به جفتش انداخت...
فیلیکس:هوم؟
هیونجین:باید بیدار بشی عزیزم...طبیب قصر اومده معاینت کنه..بعدش بخواب...
فیلیکس:بگو یساعت دیگه بیاد...
و دوباره چشماشو بست...هیونجین کنار جفتش نشست و شروع کرد به بوسیدن و فوت کردن تو صورتش...
فیلیکس:نکننن...
هیونجین:بیدار شو تنبل خان...همش خوابی اینجوری واقعا تنبل میشی...
فیلیکس:خوابم میاد...برو پیش بقیه وقت بگذرون بزار منم بخوابم،درم ببند...
هیونجین:یعنی چی...بلند شو ببینم..
و با گرفتن لبه پتو اونو از روی جفتش بلند کرد..
هیونجین:لباس خوابتو عوض کن و دوش بگیر،طبیب پایین منتظرته...
فیلیکس:نمیام..هیونی لطفا ولم کن...
هیونجین جفتشو بغل کرد و سمت حموم رفت و به نق زدناش توجهی نکرد...
هیونجین:هوا داره گرم تر میشه..تا افتاب نرفته میخوام ببرمت دریا،زودتر معاینه بشی بعدش میریم اب بازی...
فیلیکس:بچه نیستم که سعی میکنی گولم بزنی...میدونم نمیبری...
هیونجین:تا حالا من بهت دروغ گفتم؟..گفتم میریم یعنی میبرمت،بدو عزیزم وقت شروع کردن یه روز جدیده..اگه کاراتو زودتر بکنی میتونیم تا غروب دریا باشیم و بعدشم بریم کمی خرید کنیم...
فیلیکس خمیازه کوچیکی کشید و باشه ای زمزمه کرد...هیونجین چشمای پف کرده جفتشو بوسید و از حموم بیرون اومد...
بعد از مدتی منتظر بودن حالا دوتایی روبروی طبیب نشسته بودن و به حرفای مرد گوش میدادن...
- :همچی تنظیمه..فقط ضعیف بودنشون کمی خطرداره..بهشون غذای مقوی بدین و ویتامین براشون بگیرین...باید قرص های ویتامین رو به صورت منظم دریافت کنن تا از سخت بودن زایمانشون جلوگیری بشه...پیاده روی فراموش نشه،خوابیدن باعث زایمان سخته و دوره نقاهت رو بیشتر میکنه...در ضمن یه بیمارستان خصوصی با امکانات رو با توجه به نظر الهه ماه انتخاب کنین،زایمانتون راحت نیست و دکتر های زیادی میخواین..
--------------------------
های کیوتیای من...
4Kکلمه خدمتتون😂
دوسش داشته باشین قشنگام.

پارت قبل خیلی کامنتارو دوست داشتم و ذوق کردم😭بازم کامنت بزارین برام😭😍
دوستون دارم عشقام💜

My special omegaWhere stories live. Discover now