پارت ۶۴(زورگوی بیشعور)

1.7K 282 46
                                    

ته از پله ها پایین اومد و پتوی نازک توی دستشو با خجالت جلوی پاهاش گرفت..jk خرخری کرد و با حالت قهر روشو برگردوند،روی زمین دراز کشید و دمشو تکون داد...ته هوفی کرد و مردد پتو رو کنار انداخت،چشمای قرمز گرگ روی تن سفید و گوشتی امگا میچرخید و با دیدن شرتک کوتاه گشادش پلک ارومی زد...ته با دلجویی بوسه ای به پوزه گرگ زد و زمزمه کرد...
ته:میتونم یه شیرکاکائو برای خودم درست کنم و بیام؟
Jk:منتظرم نزار و زود بیا...
ته باشه ای گفت و به سمت اشپز خونه رفت،تند تند ماگ خرسیشو پر کرد و به پذیرایی برگشت..
Jk:بیا اینجا امگا..
و خودشو به حالت نیم دایره روی زمین دراز کرد،پنجه هاشو روی زمین گذاشت و سرشو روی دستش گذاشت..ته اروم روی زمین نشست و به شکم الفاش تکیه داد،دم بزرگ و سیاه گرگ روی شکمش قرار گرفت و باعث لبخندش شد..از وقتی به جای کوک گرگش رو دیده بود اجازه نداشت یه لحظه هم شکمشو از گرگ مخفی کنه یا با پیراهن پوشونتش،در واقع از همون اول گرگ پیراهنشو چنگ گرفت و مجبورش کرد از تنش در بیاره تا بتونه بدن و شکم امگاشو بدون پوششی ببینه و با خواهشای خجالت زده ته قبول کرد شرتک کوتاهشو بپذیره..
ته دم گرگ رو نوازش کرد و انگشتاشو بین خزاش کشید...
Jk:بوی نوتلا میدی...
ته:از شیرینی محرومم..کوک نمیزاره تو خونه یدونه شیرینی و شکلات باشه..بهم نوتلا نمیده...
Jk:بوی خوراکی نیست،بوی بدنته...
ته بو کشید و با خنگی چشماشو گشاد کرد،گرگ زبونشو به پوزش کشید...
Jk :بوی امگای تو شکمته...دارم حسش میکنم...
ته سری تکون داد و خواست حرفی بزنه که با درک حرف گرگ چشماش درشت شد،بغض کرد و بین بغضش خندید...
ته:یه..یه امگاست؟
Jk خرناس ارومی کشید و سرشو تکون داد...
Jk:یه امگای نوتلاییه...
ته ماگشو کناری گذاشت،صورت خیسشو پاک کرد و روی گرگ خم شد،صورتشو زیر گلوی گرگ برد و هق زد...
ته:بزار گریه کنم تو بغلت..
گرگ کمی چرخید تا امگای باردارشو توی اغوش بگیره،لیسی به شونه امگا زد و عطر دارچینشو ازاد کرد...
Jk:برای چی گریه کنی؟از اشکات بدم میاد و امگامونم ناراحت میشه...خوشحال باش..
ته:خوشحالم..خیلی خوشحالم...
Jk:امگای کوچیکم یه گرگ دوستداشتنی رو داره پرورش میده...خیلی خوبه که تولمونم امگاست،اینجوری میتونم برای دوتاتون بمیرم...
ته مثل ابر بهاری اشک میریخت و به خودش افتخار میکرد،با گریه کل گلوی گرگ رو بوسید و گذاشت گرگ روش بو بزاره...
Jk:من و کوک وظیفه داریم از امگاهای توی قلمرومون محافظت کنیم،حالا که تولمون یه گرگ خواستنیه این وظیفه بیشترم میشه...من برای شما دوتا از خونمم میگذرم...
ته با لوسی سلطه الفاشو قبول کرد و چیزی نگفت،میدونست الفا چقدر مراقبشه و اینکه بتونه از خانوادش محافظت کنه براش مهمه و اینکه یه امگای دیگه به خانوادشون اضافه میشه یعنی محافظت الفاش قراره چندین برابر بشه...
با به صدا در اومدن در ته از الفاش جدا شد و نشست...
ته:من نمیتونم برم در رو باز کنم..لباسی تنم نیست...
Jk از حالت خوابیده بیرون اومد و روی پنجه هاش به سمت در رفت...
Jk:بوی زرد الو میاد،هیونگته...برو لباس بپوش...
ته ایفون در ورودی رو زد و در پذیرایی رو باز کرد و بعد به سمت اتاق رفت،jk روبروی در نشست و منتظر موند...
جین:تهیونگااااا...هیونگی اومــــ.....یا الهه ماه...
با دیدن گرگ سیاه رنگ ترسیده عقب پرید و جیغی کشید،گرگ خرخر کرد و چشمی چرخوند...
نامجون:چرا اینجا وایسادی جین؟...اوه سلام...
و کمی سرشو خم کرد تا به گرگ خون خالص احترام بزاره،گرگ سری تکون داد و غر زد...کناری رفت و روی پاهاش نشست و دمشو دور پاش پیچید...
Jk:نیازی به ترس نیست امگا،بیا داخل...
جین خجالت کشید و داخل شد،هانول با کیوتی روی پاهای تپلش جلو اومد و به گرگ سیاه رنگ چسبید..گرگ چشمای قرمزشو به سمت دختر الفا برد و با دیدن دندونای کوچیکش که از بین لبای بازش پیدا بودند روی زمین نشست تا دختر نترسه،نامجون هانول رو بغل کرد و دستش به سر گرگ کشید.ـ.
نامجون:بریم داخل اینجا نشین...
گرگ پوزشو تکون داد و قدماشو به سمت پذیرایی کشید،درحین نشستن روی مبل دمشو محکم به کمر جین کوبید و کنارش زد..
جین:یاااچرا میزنی...
Jk: پیش الفات بشین..اینجا نشستی ته تو بغلم جا نمیشه...
جین غر غر کرد و از جاش بلند شد..ته از پله ها پایین اومد و بعد از سلام کردن به اشپز خونه رفت،چندتا لیوان قهوه ریخت و برای هیونگ باردارش کمی خوراکی اورد...اونارو روی میز گذاشت و به گرگ الفاش تکیه داد و توی بغلش نشست...
جین:حالت چطوره ته؟
ته:خوبم هیونگی،کوکی مراقبمه...
جین نگاهی به گرگ کرد که با ارامش خودشو در اختیار دختراش قرار داده بود و نسبت به کشیده شدن گوشش بین دستای هاری کاری نمیکرد...از جا بلند شد تا دختراشو از گرگ بیچاره دور کنه که با صدای گرگ سرجاش برگشت...
Jk:بشین سرجات..بزار هرکاری دوست دارن بکنن...
نامجون:راستی ته...جین کلی شیرینی درست کرده برات،مثل اینکه همش ویار شکلات و نوتلا داری،کوک گفت نمیزاره بخوری ولی جینا برات کوکی نوتلا درست کرده...بیا...
و جعبه رو روی میز گذاشت..ته با ذوق جعبه رو بغل کرد و شروع به خوردن کرد،با ضربه ارومی که به دستش خورد به طرف گرگ برگشت..
Jk:بسه..بزارش زمین..
ته:چندتا دیگه؟لطفا..
Jk:بزار کنار امگا...زودباش..
ته باشه ارومی گفت و لب برچید،با حسرت نق زد و جعبه رو روی میز برگردوند..گرگ نگاهی به امگاش کرد و با دیدن چهره اویزونش چشمی چرخوند و غر زد...
Jk:فقط چندتا دیگه میتونی بخوری...
و به صدای کیوتی که از امگاش اومد خندید...
جین:ویارت به شیرینیه؟
ته:اوهوم...ولی کوکی نمیزاره بخورم..
جین:ایگو دونسنگ عزیزم..خیلی خوشکل ترشدی ته،گوشتی بودنت بهت میاد،چلوندنی شدی...
ته خجالت کشید و توی بدن گرگ فرو رفت،jk با نگاه خنثاش به گاز گرفته شدن گوشش توسط هاری خیره بود و سعی میکرد دختر کوچولو رو نترسونه..هانول مدام با ذوق جیغ میزد و با موهای مشکیش بازی میکرد...
Jk:یه بوی شیرینی داره میاد...
و به جین خیره شد..جین بو کشید و سوالی به گرگ نگاه کرد...
Jk:چند وقته که توله داری؟
جین:دوماه و چند روزه..
Jk:پس بو از بدن توعه...دوتا بوی شیرین میاد،یکیش خیلی قویه و بوی نوتلاست،یکی دیگشم بوی ارکیدست که کمتره....
نامجون:نوتلا که معلومه بوی کوکی هاست...
Jk:بویی که میاد از خوراکی نیست،از گردن دوتا امگاست..از گردن ته بوی غلیظ نوتلا میاد که نشون میده پسر توی شکمش از جنس نوتلاست،یه امگای نوتلاییه...ارکیده هم،از گردن جفتت قاطی زرد الو شنیده میشه...
جین:یعنی..یعنی تو میتونی بوی توله هارو بشنوی؟
Jk:ته ده روز دیگه وارد سومین ماه میشه و خودشم میتونه بوی نوتلا رو حس کنه چون جنسیت بچه مشخص میشه،تو تازه وارد ماه دو شدی و بوی کمتری ازت شنیده میشه ولی بچه توی شکمت چه دختر یا پسر،یه امگاست..
جین دستشو جلوی دهنش گذاشت و ماتش برد،ته لبخندی زد و دم گرگشو نوازش کرد که توی اغوشی فرو رفت...
جین:وای وای واییییی ته ته یه پسر امگا داره واییییی...قربونت برم عزیز هیونگگگ...
و بوسه بارونش کرد،ته خندید و کمر هیونگشو بغل کرد...
ته:هیونگ خودتم یه توله امگا داری،خفم کردی یاااا...
جین اشک گوشه چشمشو پاک کرد و موهای ته رو محکم و پشت هم بوسید...
جین:بهت تبریک میگم دونسنگ عزیزم..امیدوارم به قشنگی و کیوتی خودت بشه،اونوقت خودم میگیرمش برا یکی از دخترا...
با ضربه محکمی که به رون پاش خورد هیسی کشید و عقب رفت،jk با دمش به پای جین کوبید و دورش کرد...
Jk:پسر من مال خودمه و قرار نیست الفایی داشته باشتش،دور شو از تولم...
جین چشمی چرخوند و به حساسیت الفا خندید...
Jk لیسی به صورت امگاش زد...
Jk: امگای من اجازه میده از پیشش برم؟
ته روی الفاش خم شد و از احترامی که الفا بهش میذاشت غرق لذت شد..
ته:بازم بیا پیشم...منتظرت میمونم الفا...
Jk بازم لیسی به امگا زد و به نامجون خیره شد..
Jk:باید حرف بزنیم..دنبالم بیا...
و از روی مبل پایین پرید،ضربه دیگه ای به جین زد و حرصشو در اورد،بعد از پله ها بالا رفت تا تبدیل بشه و لباس بپوشه...
.
.
.
مینسوک روبروی الفاش توی کافه نشسته بود،مرد با خنده رویی از مینسوک تعریف میکرد و از خوشحالیش برای پیدا شدنش میگفت..
"چقد میخندی،زهرمار دهنت پاره شد"
"کمتر حرف بزن سرم رفت خب،وای الان دیوونه میشم از دستش"
"مهربونه..ولی الهه ماه رفتاراش خیلی خوبه...فاک چرا دارم مقایسه میکنم"
"چه خوب که ازم خوشت اومده،ولی من ترو دوست ندارم"
"وای الانه که بزنم تو دهنش،الفایی مثلا چرا مثل بچه هایییی"
"چقدم منم منم میکنه،فهمیدم پولداری و میخوای خوشبختم کنی،لابد چند دقیقه بعد میخوای بهم پیشنهاد بدی بیام خونتو ببینم"
اینا افکاری بودند که توی سر امگای جوان میچرخیدند ولی در ظاهر کاملا مظلوم نشسته بود و به حرفای الفاش گوش میداد که صدای در ورودی کافه شنیده شد..سرشو برگردوند و با دیدن اون دونفر حس کرد قلبش از حرکت ایستاد...
الهه ماه در حالی که دستشو پشت کمر امگا گذاشته بود و امگا با دلبری براش میخندید وارد کافه شدند،با داخل شدنشون چشمای درشت مینسوک روی شکم برامده امگا نشست و ته دلش حسادتی عمیق چنگ زد...
هوپ با لطافت امگارو به سمتی هدایت کرد و اون رو نشوند،امگا با احتیاط شکمش رو گرفت و نشست و گذاشت الهه ماه صندلیشو  کمی به سمت میز هل بده...با صدا شدنش توسط الفاش بله ای گفت و نگاهشو از اون دونفر برنداشت...
*:اتفاقی افتاده؟با توعم امگا..
با دادی که کشید تمام نگاه های تو کافه به سمتشون برگشت..مینسوک با تعجب نگاهی به الفاش کرد...
*: ببخشید عزیزم...یه لحظه عصبی شدم...
و هوف کلافه ای کشید...مینسوک با نارضایتی مشکلی نیستی زمزمه کرد و سرشو پایین انداخت..
*:خب،نظرت در مورد اینکه بریم یکم توی شهر بگردیم چیه؟میتونم بعدش بریم خونه من،به هرحال مارک کردنت شاید کمی بیحالت کنه...
مینسوک با تعجب به الفا خیره شد و با تردید به حرف اومد..
مینسوک:م..مارک؟.زود نیست؟
*:نه...من ازت خوشم اومده و بنظرم بهتره هرچه زودتر مارکت کنم تا پیوندمون کامل بشه..
مینسوک:اما...من با شما اشنایی درستی پیدا نکردم،یکم زوده برای پیوند...
* :منظورت چیه؟میخوای بگی نمیخوای مارکمو داشته باشی؟اه این حرفت ناراحتم کرد...
مینسوک:نه..نه،منظورم اینه که میتونیم یکم بیشتر اشنا بشیم بعد مارک بشم،اینطوری بهتر نیست؟
مرد از جاش بلند شد و هوار کشید،از عصبانیت سرخ شده بود و داشت امگارو میترسوند...
*: نه معلومه که خوب نیست..من میخوام همین امروز مارکت کنم فهمیدی؟..نکنه کسیو داری که نمیخوای مارک بشی؟...بهتره اینو توی گوشت فرو کنی،من از امگای حقیقیم نمیگذرم.پس بهتره با هر خری هستی زودتر کات کنی چون من اصلا ادم صبوری نیستم و یه امگای هرزه نمیخوام...
مینسوک همینطور که چشای درشتش پر از اشک میشدن نگاهی به الفا انداخت،از جاش بلند شد و بدون نگاه کردن به الهه ماه و امگای کنارش سعی کرد از پله های کافه بالا بره تا زودتر به اتاقش برسه،میونگ که با صدای داد از اشپزخونه کوچیک کافه بیرون اومده بود غرید و سمت مرد الفا هجوم برد...
میونگ:عوضی...جرعت نکن صداتو براش بالا ببری...گمشو بیرون از کافه...
و باهاش درگیر شد،دختر با صدای بلندش بزور الفارو از کافه بیرون انداخت و این بین سیلی ای مهمون صورت صافش کرد...
.
.
.
.
تهیونگ با بهت به دعوای روبروش نگاه میکرد و قلبش از دیدن ناراحتی امگا فشرده شد...وقتی هوپ سراغش اومده بود و بهش قضیه رو گفته بود بدون معطلی باهاش اومده بود تا معشوقه الهه ماه رو ببینه و کنار هوپ بمونه تا هوپ از خوب بودن حال امگا مطمعن بشه..ولی حالا...
ته:چه الفای بی رحمی...
هوپ که دستاشو مشت کرده بود نفس بلندی کشید و غرید...
هوپ:نباید روبروشون میکردم،فقط باعث شدم قلبش بشکنه...
ته با دلسوزی روی میز خم شد..
ته:برو پیشش..پاشو
هوپ:نه..بهش گفتم تا وقتی انتخابشو نکنه سمتش نمیرم...
ته:انتخاب کنه؟..چیو انتخاب کنه؟اون الفای احمقو؟...بلند شو،برو پیشش و ببوسش...میتونم شرط ببندم منتظرته...
هوپ نگاه مرددشو به ته داد و از جاش بلند شد،ته اروم پشت سرش رفت و کنارش ایستاد..میونگ با عصبانیت به سمتشون اومد و غرید...
میونگ:باز که اومدین...میخواسی خوردشدنشو جلوی الفاش ببینی؟...دست یه امگارو گرفتی اوردی که نشونش بدی دیگه نیازی بهش نداری؟
هوپ: نه...نه...من هنوزم دوسش دارم چی داری میگی..
میونگ:پس این کیه هان؟
و به ته اشاره کرد..ته کمی جلو رفت و خم شد..
ته:اممم سلام...من کیم تهیونگم،مثل اینکه اشتباه متوجه شدین،من یجورایی امممم...ببینین...
و موهای بلندشو کنار زد تا نگینای زیر گوشش توی دید دختر قرار بگیره...
میونگ:تو..برگزیده الهه ماه تویی؟...خدای من...
ته:اره...من عزیزکرده هوپم نه معشوقه یا لوناش...خودم الفا دارم و میبینی که باردارم...اومدم امگای الهه ماهو ببینم...میشه هوپا بره پیشش؟
میونگ:بره پیشش؟...اخه الان؟
هوپ:با این اوضاعی که پیش اومد فکر نمیکنم سوک بخواد با الفاش جفت بشه،من میتونم پیشش بمونم؟
میونگ هوفی کشید،هیچوقت فکر نمیکرد توی اولین شبی که پدر و مادرش رفتن سفر و امگای خانواده رو بهش سپردن اینهمه اتفاق بیفته...
میونگ:خیلی خب..از پله ها برین بالا،توی راهرو سومین اتاق مال مینسوکه...مراقبش باشین..
.
.
.
فیلیکس اروم توی اب قدم برمیداشت و به موزیکی که توی فضای استخر پخش میشد گوش میداد.وقتی الهه ماه به هیونجین گفته بود که برای کمتر کردن دردش میتونه از انرژی اب کمک بگیره جفتش به سرعت اونو توی استخر اورده بود و کمکش میکرد توی اب اروم بگیره...
کمر باریکش بین دستای خدای باد قفل شده بود و با هر قدمی که توی اب برمیداشت بوسه ای روی تنش مینشست..هیونجین بی صدا جفت باردارشو همراهی میکرد و چیزی نمیگفت تا بتونه ریلکس کنه و تن دردمندش اروم بگیره...
فیلیکس مچ دست جفتشو چنگ زد و نفس عمیقی کشید...پاهاش خسته شده بودند و نیاز داشت استراحت کنه...
فیلیکس:نمیتونم..دیگه نمیتونم راه برم..
هیونجین:خیلی خب باشه..میتونی پاهاتو از کف استخر جدا کنی؟میبرمت تا گوشه استخر...
فیلیکس پاهاشو از کف استخر جدا کرد و سرشو روی شونه جفتش گذاشت و با خستگی بهش تکیه داد...هیونجین جفتشو به کنار اب برد و لبه استخر نشوندش،بوسه ارومی روی شکم کوچیکش زد...
هیونجین:ببرمت جکوزی؟اب داغ دردتو اروم میکنه...
فیلیکس:نه،بریم اتاقمون..میخوام بخوابم...
هیونجین:نه مو ابی قشنگم..خوابیدن نداریم،باید تحرک داشته باشی...
فیلیکس:بریم اتاقمون،بریممممم
هیونجین:نق نزن...هییییششش هر چقدرم نق بزنی من برت نمیگردونم اتاق پس خودتو خسته نکن...
و از جا بلندش کرد..
هیونجین:دلم میخواد بغلت کنم تا نخوای راه بری ولی بهتره فعالیت داشته باشی تا بارداریت راحت باشه...اروم باهام قدم بردار..
فیلیکس با بی حوصلگی بق کرد و از جاش تکون نخورد،سعی میکرد با قهر کردن جفتشو راضی کنه...هیونجین هوفی کشید و کنارش لبه استخر نشست...
هیونجین:میدونی که من خیلی دوست دارم مگه نه؟...نمیخوام همش درد بکشی و اذیت بشی،پس باهام راه  بیا تا بتونم کمکت کنم دردت اروم بگیره...
فیلیکس لب برچید و خواهش کرد...
فیلیکس:از فردا کلی میام تو استخر...الان برگردیم اتاقمون،خوابم میاد،لطفاااااا
هیونجین:نه...از همین الان....گریه و قهر هم فایده نداره...طاقت گریه کردنت یا جواب ندادناتو ندارم ولی اگه پای سلامتیت وسط باشه هرچقدر هم گریه کنی کارمو انجام میدم...بلند شو..
و زیر بغلشو گرفت تا بلندش کنه،فیلیکس با بدخلقی بلند شد و نق نق کرد...
فیلیکس:ازت بدم میاد،زورگوی بیشعور...
هیونجین تک خندی زد و بوسه ای بزور روی لبای جفتش زد..
هیونجین:ولی من بجاش کلی عاشقتم...
فیلیکس:گمشو اونطرف...تقصیر توعه که من دارم بچه دار میشمم،مخمو زدی همون شب اولی بچتو کاشتی تو شکمم..دست نزن بهم...
جیغی کشید و با قدم های ارومش سمت جکوزی رفت و هر چند قهر بود ولی با صدای قهقهه جفتش که توی فضای استخر اکو میشد لبخند قشنگی روی لبش نشست...هیونجین با سرعت خودشو به جفتش رسوند و با ته مونده خنده ش گوشه چشمشو بوسید...
.
.
یونجون صورتشو به شکم ته چسبوند و صدای کیوتی از خودش بیرون اورد...
جیمین:خب خداروشکر،دامادمم معلوم شد دیگه نگران جفت یونجونی نیستم،ایگو پسرکم از بچگی عاشق امگاشه..
ته خنده ای کرد و موهای کوتاه الفای چسبیده به شکمشو بوسید...
کوک:اینهمه دنبال شوهر برای پسر من نگردین،پسرم میخواد پیش پاپاش بمونه..
و حین رد شدن پیشونی امگاشو بوسه زد و لیوان اب خنکی دستش داد...
شوگا:غلط کردی،ما تهگوکی رو برای یونجون خواستگاری میکنیم،ببین چطوری چسبیده به امگاش،پسر مهربونم از امگاش جدا نمیشه...
ته:دعوا نکنین...پسرا باید بزرگ بشن و خودشون جفتشونو انتخاب کنن،گوکی من خودش الفاشو انتخاب میکنه..
و شکم خودشو اروم نوازش کرد...
شوگا:اوهوم...گوکی خودش یونجون رو انتخاب میکنه..
و با پرت شدن بالشتی به سمتش قهقهه زد،کوک با حرص الفارو از شکم کیوت جفتش جدا کرد و اونو بغل مامانش داد،یونجون با گریه جیغ کشید و خودشو سمت ته سوق داد...
کوک:از بچه من دور بشین...
-------------------------------------
های کیوتیا...
یه پارت یهویی وسط هفته...برای اپ کردن این پارت خیلی ذوق داشتم و بی نهایت دوسش دارم😭😍و نتونستم صبر کنم تا پنجشنبه بشه...
پارت بعدی رو سعی میکنم پنجشنبه اپ کنم ولی از اونجایی که وقتم کمه ممکنه بیفته هفته بعد..پارت بعدی پارت خیلی قشنگیه و وقت زیادی میخوام براش👀

شماهم دوسش داشته باشین عشقام..
ووت و کامنت زیاااااد فراموش نشه💜
دوستون دارم...شبتون بخیر..

My special omegaΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα