پارت ۶۳(تولمون پسره)

1.8K 258 32
                                    

دوماه بعد...

کوک با بستن پرونده جلوش اهی کشید و روان نویسشو روی میز گذاشت..چندین ساعت روی پروژه تاسیس شعبه دوم برندش فکر کرده بود و حالا مغزش تمام داغ کرده بود...قرار بود تهیونگ رو به دکتر ببره و این یعنی تا چند دقیقه بعد تهیونگ قرار بود زنگ بزنه چون تا نوبتش فقط ۴۵ دقیقه مونده بود..
از جاش بلند شد و پرونده رو توی گاوصندوق اتاقش گذاشت و درشو بست..کتش رو برداشت و بعد از خاموش کردن تهویه هوا از اتاق خارج شد...
شوگا:داری میری؟
کوک:اره..ته نوبت دکتر داره...باید ببرمش تنهایی میترسه...
شوگا:باهاش برو،منم کم کم میرم،جیمین هنوز کمپانیشه،باید برم برنامه تور کنسرتشو چک کنم،اگه زیاد طولانی باشه مجبورم برم باهاش چون یونجون دوریشو تحمل نمیکنه و جیمینم نمیتونه مراقبش باشه...
کوک:ته هم دوست داره تو کنسرتش شرکت کنه ولی خب شرایط بارداریش نمیزاره...
شوگا:سر و صدای کنسرتا زیاده،براش هیجان زیاد خوب نیس...راستی،امروز جنسیت اولیه مشخص میشه؟
کوک:اره و دلم داره از استرس بهم میپیچه..
شوگا:بنظرت دختره یا پسر؟
کوک:نمیدونممم..حدس میزنم دختر..
شوگا:ولی من میگم پسره..اگه پسر بود ازت کلی مرخصی میگیرم تا با جیمین برم تور...
کوک سری تکون داد و باشه ای زمزمه کرد،از شوگا خداحافظی کرد و به سمت پارکینگ راه افتاد.در همین حین تلفنش رو بیرون اورد و شماره امگاشو گرفت...
تهیونگ:کوکو..
کوک لبخندی زد و برای امگاش ضعف کرد،اون لعنتی هرچی از بارداریش میگذشت کیوت تر میشد...
کوک:سلام دلبرم...
تهیونگ:سلام کوکو...کجایی..
کوک:دارم میام دنبال مامان کوچولو تا بریم پیش دکترش..
تهیونگ:مامانی امادست..زودتر بیا...
کوک:باشه دلبرکم..مراقب خودت باش...
تهیونگ:بیام پایین پله ها منتظرت بمونم؟معطل نشی...
کوک:نه...نمیخواد بیای بیرون،وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم..عجله نکن...
ته باشه ای گفت و بعد از هم خدافظی کردند..
.
.
ته اروم انگشتای کشیدشو روی شکمش کشید و منتظر شد تا الفاش در ماشین رو باز کنه،بعد به ارومی سوار شد و نشست..کمی تپل تر شده بود و شکمش حالا مثل یه توپ کوچولو شده بود‌،رنگ پوستش بازتر شده بود و برخلاف اکثر امگاها توی دوران بارداریش خوشکل شده بود و همین کوک رو مجبور میکرد تا از ضعف تمام بدنشو گاز بگیره...
کوک خم شد و گلوی امگاشو بوسه زد و بوییدش،تهیونگ خودشو جلو کشید و با لوسی لبشو به لب الفاش رسوند و بوسه ای ازش گرفت..کوک کمربند امگاشو بست و بعد از نوازش کردن سرش به راه افتاد...
کوک:قشنگم استرس که نداری؟
ته:ندارم ددی...فقط یه کوچولو نگران سلامتیشم..
کوک:نیازی به نگرانی نیست،ته ته خیلی خوب مراقب تولمون هست،مطمعن باش حالش خوبه..
ته:هوومم
کوک:بعدش میریم برات خوراکی میگیریم...کفش راحتی پوشیدی؟
ته:اره...بریم لباس بخریم خب؟تروخدا..
کوک خندید و رون پای امگاشو نوازش کرد..
کوک:بازم لباس؟سیر نمیشی از لباس خریدن؟
ته:لباس میخوام...دلم خرید میخواد لطفا..
کوک:باشه...میریم...
چشمای ته برقی زد و صدای ذوق زده ای از خودش در اورد که باعث قهقهه الفاش شد...کوک رون امگاشو چلوند و قربون صدقه امگاش رفت...
با رسیدن به مطب ماشین رو پارک کرد و پیاده شد،دست امگاشو گرفت و بعد از برداشتن کیف پولش دوتایی به سمت اسانسور رفتن..
کوک امگاشو نشوند و بعد از گرفتن برگه نوبتش از منشی و پرداخت هزینه کنارش نشست و منتظر شد تا صداشون بزنن..با صدا زدنشون دوتایی بلند شدند و وارد اتاق شدن...دکتر سو با لبخند به امگا نگاه کرد و منتظر شد تا بشینه...
دکتر سو:خوش اومدین...
کوک:ممنون..اومدیم برای چکاب ماه دوم و فهمیدن جنسیتش..
دکتر سو برگه ای که مال چکاب ته بود رو نگاهی انداخت و سری تکون داد..
دکتر سو:خیلی خب،میتونی روی ترازو بایستی؟
ته سری تکون داد و بعد از در اوردن کفشاش روی ترازو رفت...
دکتر سو:فکر کنم بچه کوچولویی دارین،چون وزن مامانشو خیلی زیاد نمیکنه..
کوک:این بده؟
دکتر سو:معلومه که نه...بعضی ها توی بارداری وزن زیادی اضافه میکنن و بعضی ها نه...با توجه به بدن امگاتون میشه گفت قرار نیس خیلی تپل بشه چون بدن کوچیکی داره،توی پروندش روند وزن صعودی داره ولی خب تغییرات وزنش زیاد نیست...با توجه به اینکه توی ماه دوم هستن میبینین که حتی شکمش خیلی بزرگی هم ندارن..
و از جاش بلند شد،از توی کمدش دستگاه های مورد نیازشو بیرون اورد و روی صندلیش نشست،خودش رو جلو کشید و بازوبند فشار رو دور دست امگا پیچید...گوشی پزشکی رو روی سینه امگا گذاشت و با دقت به ضربان قلبش گوش داد...
دکتر سو:فشارشون کمی پایینه،بالا و پایین شدن فشار توی بارداری عادیه و جای نگرانی نداره تا جایی که یهو فشار خیلی بالا ویا خیلی پایین نیاد...اونموقع بیارینش تا براش دارو بنویسم...کمی تپش قلب هم داره که نگران کننده نیست...سعی کنین تا بارداره تا جایی که میتونین بهش دارویی ندین و نزارین بیمار بشه...خیلی خب،میتونی بخوابی روی تخت تا ببینیم حال تولتون چطوره...
ته به کمک کوک هودیشو بالا زد و روی تخت خوابید..دکتر سو شکمش رو چک کرد و با دیدن ناف ورم کرده ته با انگشت بهش ضربه ای زد که اخ ته رو بیرون اورد...
دکتر سو:ورم ناف تا حدی طبیعیه ولی اگر درد دارین براتون پمادی مینویسم‌،شبا روی شکمتون نخوابید چون بند ناف بین مادر و بچه میشکنه و راه ارتباطی قطع میشه و خطرناکه..
ته باشه ای گفت و سرشو تکون داد..
دکتر سو ژل رو به دستگاه زد و روی شکم امگا گذاشت و کمی فشارش داد تا بتونه توی رحم امگارو چک کنه...کوک بوسه ای به پشت دست لرزون امگاش زد و سعی کرد ارومش کنه...
دکتر سو:خیلی خوبه...بچه کاملا سالمه و داره توی شکمش مامانش حسابی قل میخوره...یه کوچولوی سالم و شیطون دارین..
ته هوفی کشید و دست الفاشو فشار داد...
دکتر سو:ولی خیلی مودبه،پاهاشو توی شکمش جمع کرده و نمیزاره ببینم چی داره بین پاهاش...
کوک و ته خندیدن و دکتر سو لبخند ارومی زد...کمی بعد خواست دستگاه رو برداره که با کش اومدن پای جنین منتظر شد تا کوچولو پاهاشو از شکمش جدا کنه...
ته:معلوم نشد؟
دکتر سو:داره از خواب بیدار میشه و پاهاشو کش میاره،یکم صبر کنین...
چند دقیقه بعد بی توجه به پرسیدن های مکرر کوک و ته درباره جنسیت بچشون خندید و از جاش بلند شد..
کوک:اقای دکتر خب بگین دختره یا پسر...
دکتر سو:بنظرتون دختره یا پسر؟
کوک:دختر
ته:پسر
مرد دوباره خندید و دستمالی رو دست الفا داد تا شکم خیس امگای باردارشو پاک کنه...
دکتر سو:بچه مودبی دارین،کلی منتظر موندم تا پاهاشو برامون باز کنه...باید بگم که بچتون یه پسره..
ته از خوشحالی جیغ بلندی کشید که خنده کوک رو در اورد،کوک امگاشو از روی تخت بلند کرد و پیشونیشو بوسید،بغلش کرد و با مهربونی جلوی پاش نشست تا کتونی هاشو پاش کنه...
کوک:ممنون..
صورت امگاشو توی دستاش گرفت و دوتا چشماشو بوسید...
کوک:پسر کوچولوی پاپایی...مرسی تهیونگا..
ته لبخندی زد و خودشو برای الفاش لوس کرد...
دکتر سو:ماه دیگه بیارینش برای جنسیت ثانویش..با توجه به اینکه جئون ها تماما الفا هستن احتمال زیاد بچه الفایی دارین،اما ممکنه امگا هم باشه،بتا بودن بچتون تقریبا ممکن نیست چون توی هیچکدوم از خانواده هاتون فرد بتایی وجود نداره...
کوک تشکری کرد و نسخه رو از دکتر گرفت...
دکتر سو:به تغذیه خیلی توجه کنین و نزارین زیاد قند و چربی بخوره..قند خون توی بارداری خیلی خطرناکه و همچنین فشار خون بالا...
کوک باشه ای گفت و بعد از تشکر دوباره با امگاش از اونجا خارج شدن...
کوک به سمت مرکز خرید مورد علاقه تهیونگ رفت و با ذوق کردنای امگاش برای پسرشون میخندید و گاهی شکم امگاشو نوازش میکرد...
ته:اسمشو بزاریم تهگوک باشه؟
کوک:باشه عزیزم..باید برم توی پارکینگ میخوای تو بری داخل تا من بیام؟
ته:نه...با هم بریم...
کوک باشه ای گفت و ماشین رو به سمت پارکینگ طبقاتی هدایت کرد،بعد از پیدا کردن جای پارک از ماشین پیاده شدن،ته انگشتای الفاشو توی انگشتاش چفت کرد و بهش چسبید...بعد هر دو سوار اسانسور شدن تا خریدشون رو شروع کنن...
.
.
کوک ملحفه رو روی تن امگای خوابش کشید و اروم از اتاق خارج شد،موبایلش توی جیبش مدام ویبره میرفت و روشن میشد،در اتاقو روی هم گذاشت و به سمت اتاق کارش رفت،درهمین حین موبایل رو از جیبش بیرون کشید و جواب داد..
نامجون:سلام جونگ...
کوک:سلام هیونگ..
نامجون:جین کچلم کرد بسکه گفت زنگ بزن ببین تولشون چیه،رفتین سونو؟
کوک خندید و پشت میز کارش نشست،لبتابشو باز کرد و روشنش کرد...
کوک:اره رفتیم..یه پسره...
صدای جیغ شادی جین از پشت گوشی شنیده شد...
نامجون:چه خوب..مبارک باشه پسر...
کوک:مرسی هیونگ...نمیتونم صبر کنم تا بهم بگن جنسیت ثانویش چیه،وای الهه ماه من یه امگا میخوام...شما نرفتین دکتر؟
نامجون:نه هنوز،چکاب سلامتیشو رفتیم ولی جنسیتش رو نه...
کوک هومی کشید...
نامجون:جینا داره زنگ میزنه ته...
کوک:نه نه نههههه...تهیونگ خوابه بیدار میشه...اینقدر منو توی این مغازه و اون مغازه برد که تمام دستام درد میکنن،تا میتونست و کارت بدبختم موجودی داشت لباس و خوراکی خرید..رفت بپوشتشون تا تو تنش ببینم که دیدم روی تخت بیهوش شده...
نامجون قهقهه زد و گوشیو از صورتش فاصله داد..
نامجون:تازه اولشه...اینجوری که معلومه برای خریدای پسرتون تمام سئول رو میگردونتت...
کوک:میگم هیونگ..اممم اون کاری که قرار بود انجام بدی به کجا رسید؟
نامجون:فردا میام شرکتت باهات حرف میزنم،بهتره تنها باشیم..
کوک:منتظر چی باشم ازت؟
نامجون:کلی خبرای خوب جونگکوکی...
کوک:خیلی خب باشه..مثل اینکه تدی بر بیدار شده،من برم پیشش..
نامجون:مراقبش باش...فعلا...
کوک تلفن رو قطع کرد و از جاش بلند شد،ته با چشمای پف کرده و موهایی که دوباره به حالت فر بودن برگشته بود جلوی در اتاق وایساده بود و چشماشو میمالید..کوک خندید و دستاشو زیر بوتی نرمش برد و از زمین بلندش کرد،ته دستاشو دور گردن الفاش برد تا نیفته و بهش تکیه داد و گذاشت الفاش اونو به اتاق خوابشون برگردونه...
کوک:مامان کوچولو چرا بیدار شدی؟
ته:خستگیم در رفت،بغل دارچینی میخوام..
کوک ته رو لبه تخت نشوند،تیشرت خودشو دراورد و روی تخت دراز کشید..
کوک:امروز ددی خیلی خسته شد،بیا بغلش تا بخوابیم...
ته تیشرت روی زمین افتاده رو برداشت،اونو تنش کرد و شلوار و باکسرش رو با هم از پاش بیرون کشید‌ و بعد توی بغل الفاش خزید...رایحه دارچین الفاش تمام بینیشو پر کرده بود،عمیق بو کشید و گردن الفاشو لیس کوچیکی زد...کوک عطر تنشو روی امگاش گذاشت تا بهش امنیت بده..دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بعد از بوسیدن پیشونیش چشماشو بست تا بخوابه...
.
.
.
یونجون:ما...ماااا
جیمین پسرشو به دست منشی کمپانی سپرده بود و با سوجی برنامه هاشو چک میکرد...
جیمین:۱۵ روز خیلیه...من نمیتونم بچمو اینهمه تنها بزارم...
سوجی:میگی چیکار کنیم؟تور امریکاست..۴تا از ایالت هاشو باید بری،هر کدوم سه شب پشت هم کنسرته،برنامه رو از قبل چیدن،دست منو تو نیست...الفات نمیتونه نگه داره بچتونو؟
جیمین:وای..شوگا عمرا بزاره اینهمه ازش دور باشم،من دو روز الفامو نبینم گریم میگیره..۱۵ روز رو چیکار کنم؟
سوجی:اینقدر وابسته ای؟...
جیمین:وابستم،خیلی بهش وابستم....اصن یونجون رو چطوری نگه دارم؟اون یه بچست و شیر میخواد،دائما توجه و مراقبت میخواد...
سوجی:اینجوری که تا بوسانم نمیتونیم بریم...
جیمین:نمیتونیم شوگارو با خودمون ببریم؟
سوجی:الفات میتونه پیشت باشه؟خیلی خب میسپرم براش بلیط بگیرن،بار و بندیلتونو جمع کنین...
و از جاش بلند شد،در اتاق رو باز کرد که جسم کوچیکی به پاش چسبید..یونجون با خنده نفس نفس زد و به شلوار سوجی چنگ زد تا نیفته...
جیمین به سمت پسرش رفت و از زمین بلندش کرد،یونجون به دست مامانش چنگ زد و با شیطنت خودشو تکون داد تا دوباره روی زمین قرار بگیره..
یونجون:نع...نععع
و جیغ کشید،جیمین لپای تپلیشو بوسید و تکونش داد،در نیمه باز اتاق رو بست و روی مبل برگشت،یونجون سعی میکرد دکمه های لباسشو باز کنه و به نیپل اوماش برسه...جیمین سینشو لخت کرد و اونو توی دهن پسرش گذاشت،یونجون دستشو روی  سینه های کوچیک جیمین گذاشت و مکیدش،تند تند میمکید و چشماشو دور تا دور اتاق میچرخوند تا همجارو نگاه کنه..جیمین با خنده پسرشو تکون داد و کف دستشو بوسید...
جیمین:قراره بریم مسافرت الفا کوچولوی من...
یونجون دندونای کوچیکشو توی نیپل جیمین برد و گاز محکمی ازش گرفت،سرش رو عقب کشید و اینکار سعی کرد نیپل اوماشو بکنه تا بتونه شیر بیشتری بخوره،جیمین جیغ بلندی کشید و ضربه نسبتا محکمی به بوت پسرش زد،بغض کرد و سعی کرد دهن بچه رو از نیپلش جدا کنه...
جیمین:اییییییی...هق...
یونجون که حرصش گرفته بود دندوناشو محکم تر فشار داد و با ناخونای کوتاهش سینه اوماشو زخم کرد..جیمین پاهاشو تکون داد و جیغ بلندتری کشید که در باز شد و شوگا با هول داخل پرید...
جیمین:الفاااا..
شوگا به سمت جفت گریونش رفت و با فهمیدن قضیه دستشو پشت سر پسرش برد،انگشتشو زیر چونش کشید و اروم سعی کرد پسرش رو از نیپل جفتش جدا کنه...یونجون که پاپاشو دیده بود بیخیال شیر خوردن شد و با نشون دادن دندونای تیزش خندید و دست زد...
یونجون:دَ..د..دَدَ
شوگا پسرش رو بغل کشید و نگاهشو به نیپل امگاش داد،ناخون  های پسرشون کلی زخم ایجاد کرده بود و باریکه خونی از نوک نیپلش جریان داشت...جیمین با درد گریه میکرد و از سوزش سینش ناله میکرد..شوگا یونجون رو بیرون برد و با بوسیدن صورتش اونو تحویل منشی داد،توی اتاق برگشت و با برداشتن چسب زخم کنار امگای گریونش نشست...
جیمین:الفا...درد میکنه واییی
شوگا:نباید بهش دیگه شیر بدی،اون عادت کرده با دندوناش سر شیشه شیر هاشو پاره میکنه تا بتونه تند تند شیر بخوره،ببین چه بلایی سرت اورده...
و دستمال رو زیرش کشید و بعد چسب زخم رو روی نیپلش زد...
جیمین:گرسنه بود اخه..خیلی میسوزه...
شوگا:اومدم دنبالت ببرمت خونه،بیا بریم خونه برات ضدعفونیش کنم...
.
.
هوپ از کنار هیونجین گذشت و لبه تخت نشست،فیلیکس با صورت خیسش ملحفه هارو چنگ میزد و لباشو رو هم فشار میداد تا جیغ نزنه..هیونجین با نگرانی به جفتش خیره بود و میدونست فیلیکس چه حال بدی رو تجربه میکنه..
فیلیکس:الهه..ماه..دارم میمیرم،تروخدا یکاری کنین اروم بشه...
هوپ:داره انرژیشو تو بدنت ازاد میکنه فیلیکس،چیکار میتونیم بکنیم اخه...
و دست بیجون خدای اب رو توی دستش گرفت...
هوپ:از کی اینطوری شدی؟
هیونجین:صبح بیدار شدم هرکاری دیدم نمیتونه دست و پاشو تکون بده،انگار فلج شده بود و اصلا بدنش توانایی ایستادن نداشت،الان میتونه انگشتاشو تکون بده ولی هنوزم انگار فلجه...
هوپ:بچتون سیستم عصبی مادر رو کنترل گرفته و فلجش کرده،قدرتاشو داره ازاد میکنه و هیچکاری از دست ما برنمیاد...
هیونجین:یعنی چی؟بزاریم همینطوری ادامه بده؟اینجوری که فیلیکس داغون میشه...
الهه ماه:من نمیتونم کاری بکنم،اون الهه قدرته و داره قدرتاشو ازاد میکنه،فیلیکس یه خداست و یعنی تحمل بالاتری نسبت به همه گرگینه ها داره،نمیتونم دست ببرم توی رفتارا و قدرتای بچتون...
فیلیکس:اییییی...هق...
هیونجین سمت جفتش رفت و روش خم شد،پیشونیشو بوسید و کنار تخت نشست،پای فیلیکس رو بلند کرد و ماساژش داد..فیلیکس ناله ای کرد و هق زد،بدنش بی حس بود و سرش درد میکرد...
هیونجین:تا زمانی که بدنیا بیاد من قطعا از شدت ناراحتی برای درد کشیدنای فیلیکس دق کردم...
الهه ماه:باید تحمل کرد و صبور بود تا بچتون دنیا بیاد..
و از جاش بلند شد..کمی انرژی کف دستش جمع کرد و روی پیشونی فیلیکس گذاشت..
هوپ:نمیتونم روی بچتون کاری بکنم ولی میتونم با انرژی کمی دردتو برات قابل تحمل کنم تا کمتر حسش کنی...
فیلیکس سری تکون باشه ای گفت....
هیونجین:اون پسره...چیشد؟
هوپ:جفتشو فرستادم که ببینتش..نمیدونم تصمیمش چیه،ولی صبر میکنم تا راحت بتونه تصمیم بگیره،اگه مارک شد که امممم...دیگه بهش فکر نمیکنم...
فیلیکس:امیدوارم از تنهایی در بیای و لونا برای گرگینه ها پیدا کنی،معشوقه ای که انتخاب کردی زیادی کیوته..
هوپ:اوهوم..کیوت و خواستنیه...دوسش دارم ولی نمیخوام مجبورش کنم،اون میتونه هرکیو خواست باهاش جفت بشه..
هیونجین هومی کشید..
هوپ:بهتری فیلیکس؟
فیلیکس:اره الهه ماه..حالم خوبه..
هوپ:سعی میکنم یه راهی برای راحتر شدن بارداریت پیدا کنم..نگران نباش..
و از جاش بلند شد و بیرون رفت...
.
.
.

امگا لرزون و بغض کرده سعی کرد از بغل مرد بیرون بیاد..
مینسوک:و..ولم کن..ین..لطفا...
* :بوی خوبی داری امگا،توی هیتی و گرگمو بیدار میکنی..
مینسوک با ترس وول خورد و به التماس افتاد..
مینسوک:تروخدا ولم کن..هق..نونااا
*:هیسسس نترس امگا اروم باش کاریت ندارم..نترس
میونگ که با صداشدنش به سرعت خودشو رسونده بود با دیدن  برادر گریونش سریع خیز برداشت و دست مرد رو از دور کمرش باز کرد،پسرک لرزون رو به طرف خودش کشید و پشت سرش برد...
میونگ:داشتی چه غلطی میکردی هان؟
* :به تو ربطی نداره،امگای منه هرجوری دلم بخواد باهاش رفتار میکنم...
میونگ:امگاته که امگاته،چطور جرعت میکنی به یه امگای توی هیت اینقدر نزدیک بشی و بترسونیش؟مارکتو داره که ادعای مالکیت داری؟
* :گفتم به تو ربطی نداره،از من ترسیدی عزیزدلم؟
رو به پسرک زمزمه کرد و قدمی سمتش برداشت..میونگ بینشون قرار گرفت و غرید...
میونگ:اذیتش نکن عوضی،فهمیدی امگاته حالا هری،هر وقت از هیت خارج شد میتونی باهاش حرف بزنی...
و جسم کوچیک برادرشو بغل گرفت و کمکش کرد از جاش بلند بشه،نگاه تیزی به الفا انداخت و سبد خریدش رها کردو بیخیال خرید شد تا هرچه زود تر پسرک رو به خونه برسونه...
با خارج شدن از فروشگاه امگا هق بلندی زد و به گریه افتاد..میونگ گوشه چشمشو بوسید.
میونگ:ببخشید که تنهات گذاشتم،خیلی ترسیدی؟بیا بریم خونه زودتر،بیا...
مینسوک:اون...هق...اون الفامه...گرگشو حس کردممممم..
میونگ:الفات باشه...حقی نداره اینجوری بغل بگیرتت و به هیت بودنت اشاره کنه،تو هنوز جواب مثبتی بهش ندادی و این بی ملاحظگیه..
مینسوک با ترس هق هق کرد...
مینسوک:منو..منو مارک میکنه؟..منو مارک میکنه مگه نه؟..نمیتونم جلوشو بگیرم منو مارک میکنهههه..
میونگ:هیچکس حق مارک کردنت رو نداره..کسی مارکت نمیکنه تا خودت نخوایش،من نمیزارم بزور مارک بشی...
مینسوک:الهه ماه اونو فرستاده جلوم...چرا؟..حتما پشیمون شده از دوست داشتن من..من باید با اون الفا جفت بشم مگه نه؟دیگه الهه ماه نمیاد سراغم...
و با غصه گریه کرد..
میونگ:الهه ماهو دوست داری؟..اگه میخوای بشی معشوقه الهه ماه با الفات جفت نشو،میخوای ببرمت پیشش؟
مینسوک:نمیخوام..چرا باید برم پیشش؟اون الفامو بهم داد تا دیگه مجبور نباشه باهام جفت بشه..
میونگ امگارو روبروی سوپر مارکت روی صندلی نشوند،بوسه ای به سرش زد و سریع داخل شد تا ابمیوه ای براش بگیره...ابمیوه رو دستش داد و کنار برادرش ایستاد،سر امگارو توی بغل گرفت و موهاشو نوازش کرد...
میونگ:فعلا اروم باش..میریم خونه با مامان و بابا حرف میزنیم،تو مجبور به جفت شدن با هیچکس نیستی...
مینسوک:کنارم بمون نونا،من نمیدونم باید چیکار کنم...
-----------------------------------
های کیوتای من...
سال نوتون مبارک قشنگام..سال خوبی داشته باشین و براتون پر از موفقیت باشه💜💜
پارت جدید خدمتتون...

یه توضیحی که باید بهتون بدم در خصوص کلمه (معشوقه)   هست...
ببینید قشنگای من،هوپی یه گرگ نیست که بتونه امگاشو مارک بکنه ،پیوند بین الهه ماه و لونا پیوندی جدا نشدنیه و هیچوقت نمیشه بهمش زد..واسه همین الهه ماه نمیتونه به سرعتی که کوک ته رو مارک کرد جفتشو نشانه گذاری بکنه،چون اونموقع دیگه نمیشه پیوند رو قطع بکنه...
معشوق الهه ماه بودن یعنی اینکه کسی که قراره لونا باشه به خاطر اینکه مطمعن بشه که ایا میتونه مسولیت لونا بودن رو تقبل بکنه یا نه یه مدتی رو بدون پیوند کنار الهه ماه میمونه تا اگر متوجه بشه که جفت و لونای خوبی نیست درگیر پیوند نباشه...
نمیخوام عنوان معشوقه بودن حس بدی رو به هیچکس بده و یه رابطه بی نام و نشون نظر بیاد،هوپی معشوقش رو خیلی دوست داره و این مدت بخاطر اطمینان از توانایی لوناست...

ووت و کامنت فراوان یادتون نره💜
بایییییی

My special omegaWhere stories live. Discover now