پارت ۵۸(تهیونگی بارداره)

2.1K 265 81
                                    

فیلیکس با شادی خندید و دستاشو تو اب کوبید،با کیوتی موهای ابیشو کنار زد و دستاشو توی اب تکون داد و غرق خوشی شد،هیونجین که عقب تر روی ساحل نشسته بود با دیدن چشمای ستاره بارون جفتش تک خندی زد و از جاش بلند شد و سمتش رفت،کنارش نشست و با حوصله موهاشو کنار زد شقیقشو بوسید و کمرشو نوازش کرد...
هیونجین:زیاد رو شکمت خم نشو،بیا بشین...
فیلیکس با چشمای ابیش به جفتش زل زد و اروم خواهش کرد...
فیلیکس:میتونم برم تو اب؟یه کوچولو بازی کنم...
هیونجین:نه کیوتم،هوا همینجوریشم برای یه فرد باردار سرده،ابم یخه مریض میشی...
فیلیکس:یه کوچولووو...مریض نمیشم...
هیونجین:گفتم نه...هوا گرم تر شد میارمت کلی تو اب بازی کن ولی الان نه،همینجوریشم لاغر تر شدی اگه مریض بشی بیشتر اذیت میشی...
فیلیکس با لبای اویزون باشه ای گفت و از جاش بلند شد،ترقوه هیونجینو بوسید و جلوتر راه افتاد تا روی شن ها بشینه،هیوجین با لبخند پشت سرش اومد و کنارش نشست...
فیلیکس:اوضاع مهمونی چجوری پیش میره؟
هیونجین:دارن تالار قصر سفید رو اماده میکنن،هر وقت که خواستی میریم اماده میشیم...
فیلیکس:اگه بیام تو همش مجبوری مراقبم باشی،من میخوابم تو اتاقمون،تو برو...
هیونجین:یعنی چی؟مگه میشه تو نیای؟پاشو پاشو بریم اماده شیم،خودت میدونی خیلی از شلوغ بازی خوشم نمیاد و ترجیح میدم کنارت بمونم و دوتایی خوراکی بخوریم...
فیلیکس:تهیونگی بعد مراسم برمیگرده به زمین؟
هیونجین:اره...امشب بعد مراسم همگی برمیگردن..
فیلیکس اوهومی گفت و سرشو تکون داد...
.
.
.
کوک وارد سالن شد و با چشماش دنبال امگاش گشت...
جیمین:هیونگ...
کوک به سمت جیمین برگشت و یونجون رو ازش گرفت...
کوک:هوم؟...یونجونی چه خوشکل شدی،ایگو مرد کوچیک درستنداشتنی...
و بوسه ای به لپاش زد...
جیمین:فقط یونجون خوشکل شده؟مامانش چی؟
کوک:دونسنگ من همیشه خوشکل بوده...شوهرت کو...
جیمین:رفت با لینو یچیزیو بیارن...ته نیومده؟
کوک:الهه ماه گفت اون بعد از مهمونا میاد،مثل اینکه هنوزم نیومده،بیا بشین..
و کناری رفت و نشست...جیمین کنار کوک ایستاد و با انگشتاش موز توی دستشو له کرد و کم کم به خورد یونجون داد،یونجون چندباری انگشتای اوماشو توی دهنش گزید و بعد با خنده دندونیش مانع از ناراحت شدن اوماش شد...بعد از خوردن نصف موز کوک اونو روی پاش نشوند و با خنده به فیلیکسی که با تمام وجودش نق میزد خیره شد...هیونجین لیوان شربتی دست جفتش داده بود و با مهربونی کمرشو میمالید،بنگ چان که به تازگی موهاشو رنگ کرده بود هیونجینو کنار زد وکنار فیلیکس نشست...فیلیکس که راهی برای حرص دادن جفتش به دست اورده بود به هیونگش تکیه داد و خودشو لوس کرد،بنگ چان با لبخند دستشو دور تن فیلیکس پیچید و روی موهاشو بوسید،هیونجین با حرص لگدی به پای بنگ چان زد و از اونجا دور شد...
نامجون دست دختراشو که توی لباسای عروسکیشون شبیه فرشته ها بنظر میومدن رو گرفته بود و باهاشون بازی میکرد تا  حواسشون پرت مراسم نشه و خرابکاری نکنن...جین و جیمین هم به خوراکی ها ناخونک میزدن و از همشون کمی برمیداشتن تا بخورن...
کوک با تکون خوردن یونجون توی بغلش دست از نگاه کردن به اطراف کشید و به یونجونی که سعی میکرد روی پاهاش وایسه نگاه کرد،با کشیده شده یقش خندید و دست کوچیک پسر رو از لباسش جدا کرد و اونو بلند کرد،یونجون با ذوق وایساد و دستاشو دو طرف صورت کوک گذاشت و با خندیدنش دندونای کوچیکشو به رخ کوک کشید،بعد سرشو جلو برد و گونه کوک رو محکم گزید...کوک ضربه محکمی به بوت ریزش زد و عقب کشیدش...
کوک:توله سگ چرا گاز میگیری؟...
یونجون خندید و با ذوق تکون خورد و باعث ضعف رفتن دل کوک شد...
کوک:کاش یه کوچولو هم منو ته میتونستیم داشته باشیم...فاک دارم دیوونه میشم،من بچه میخوااام...
و با ناراحتی سرشو پایین انداخت،یونجون که ناراحتیشو حس کرد بود توی بغلش خودشو فشرد و با کیوتی از خودش صدا در اورد تا بتونه کوک رو بخندونه...کوک با بی حسی لبخند بیجونی زد و هوفی کشید و از جاش بلند شد تا قدمی بزنه...
.
.
.
ته:این خوبه الهه ماه؟
هوپ:اره خوبه...بپوشش زودتر وقت نداریما...
ته اوهومی گفت و سریع لباس رو تنش کرد...هوپ از صبح اونو پیش خودش اورده بود و نزاشته بود الفاشو ببینه..جلوی اینه ایستاد و لباس رو توی تنش صاف کرد،دستی به موهاش کشید و به نگین های پیشونیش خیره شد،اون نگینا تا مدتی بعد روی قسمت دیگه از بدنش مینشستن و اون برمیگشت به زندگی عادی قبلیش،همون تهیونگ اروم و خجالتی که یه الفای مهربون داشت و از زندگیش لذت میبرد...الهه ماه با نگاه شیفتش به عزیزکرده اش نگاهی کرد،جلو رفت و بغلش کرد و گونه میکاپ شدشو بوسید...
هوپ:ممنون برای این مدت،اگه قبول نمیکردی کمک کنی معلوم نبود الان چه وضعیتی داشتیم،منو ببخش که اینهمه باعث عذابت شدم...
تهیونگ به عقب برگشت و لبخند ارومی زد،سرشو روی سینه الهه ماه گذاشت و توی بغلش اروم گرفت...
تهیونگ:میدونم از بچگی تا الان مراقبم بودی،همیشه حواست بهم بوده و هیچوقت تنهام نزاشتی.الان وقتشه منو بفرستی خونه خودم دیگه...در ضمن،تو فقط توی کاری که روی دوشم بود همراهیم کردی و ازم محافظت کردی و هیچ عذابی بهم ندادی،من خوشحالم که تونستم اینکارو انجام بدم و احساس پشیمونی ندارم...
هوپ:الان میتونی هرچی که بخوای رو ازم بگیری...قول میدم هرچیزی که به زبون بیاری رو بهت بدم...
تهیونگ:چیزی نمیخوام بغیر از برگشتن به خونه خودم...میخوام برگردم و زندگی عادیمو داشته باشم...
و توی دلش اضافه کرد..
"و البته یه کوچولوی دوستداشتنی که میدونم نمیتونم داشته باشمش"
هوپ اوهومی گفت و دستشو کشید...
هوپ:بهتره بریم،مهمونی شروع شده...
.
.
.
.
با بالا رفتن صدای جیغ و دست تهیونگ لبخند عمیقی زد و دستشو توی دست الهه ماه گذاشت،از پله های قصر بالا رفت و بالای سکو ایستاد و چشماشو چرخوند تا الفاشو ببینه...کوک یونجون رو توی بغلش تکون داد و با دیدن امگاش توی اون لباس نفس عمیقی کشید و با افتخار لبخند زد...جین که بغض کرده بود مدام قربون صدقه تهیونگ میرفت و اب بینیشو به شوگا میمالید و باعث بالا رفتن صدای شوگا میشد...جیمین بچشو از بغل برادرش گرفت و اونو به سمت تهیونگ هل داد...کوک به طرف تهیونگ رفت و دستشو گرفت...
هوپ:برین خوشبگذرونین،هنوز تا اخر شب کلی وقته،فقط تهیونگ،الکل نخور هوم؟
تهیونگ باشه ای گفت و خودشو بین دستای کوک فشرد...
کوک:امگای خاصم... دوست دارم تهیونگ،خیلی بیشتر از چیزی که میتونی تصورش کنی...
تهیونگ:من..منم خیلی دوست دارم الفا...
کوک اونو به سمت بقیه برد تا با همدیگه وقت بگذرونن...جیمین و جین به تهیونگ چسبیدند و اونو برای رقص بردن،کوک با خنده امگاشو همراهی کرد و بعد از کمی رقصیدن باهاش اونو به جین سپرد و برگشت تا کمی مشروب بخوره...
کوک:راستی شوگا،از وضعیت شرکت چخبر؟
شوگا:خوبه،توقع یه شرکت پر سود رو نداشته باش چون همین الانشم یک ماهه که علاوه بر مدیر عامل،معاونم نداره...
نامجون:مشکلی نداره،من میام بهتون کمک میکنم تا روبه راهش کنین،خودتونو نگران نکنین..
کوک سرشو تکون داد و از الکل توی جامش نوشید...هر سه مدتی مشغول حرف زدن بودن که تهیونگ با گیجی به سمتشون اومد و با بیحالی روی پای الفاش افتاد...
کوک:ته...خوبی؟تهیونگ...
تهیونگ:نه...سرم گیج میره و دلم بهم میپیچه...
شوگا:زیاد با اون دوتا رقصیدی،بیا شربت بخور حتما فشارت افتاده...
تهیونگ با بیحالی لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد...
کوک:اگه حالت خیلی بده ببرمت بخوابی،پاشو انگار دلت خیلی درد میکنه،پاشو عزیزدلم....
تهیونگ سرشو به معنی نه تکون داد و نمیخوامی زمزمه کرد...
هوپ:چیشده،چرا اینقدر پریشونی؟
کوک:حالش بده...
هوپ نیشخندی زد...
هوپ:عیبی نداره،یکمی تحملش کن بهتر میشی...احتمالا از خستگیه...
کوک جام شرابشو دست نامجون داد و از روی صندلش بلند شد تا گوشه سالن روی مبل بشینه،بعد تهیونگ رو توی بغلش تکون داد تا جاشو درست کنه،دستاشو دورش پیچید و لیوان شربت رو به دهنش نزدیک کرد و به خوردش داد...
تهیونگ:انگار یچیزی تو شکمم بهم میپیچه،گرسنمه...
جین که از دور با بشقاب توی دستش به سمتشون میومد با نگرانی شیرینی رو به کوک داد و به جوییدن بامزه تهیونگ خیره شد،تهیونگ با ولع شیرینی میخورد و کم کم به حالت عادی برمیگشت...
هانول و هاری با بچه کوچیکی سرگرم بودن و یونجون با چشمای پف دار خمارش به اطراف نگاه میکرد و  پستونک مشکی رنگشو میمکید،به بدن خوشبوی پاپاش تکیه داده بود و در همین حال با انگشتای کشیده دست شوگا بازی میکرد،شوگا پسرشو نوازش میکرد و لبخندای لثه ایش لحظه ای لباشو ترک نمیکردن...با دست ازادش شات تکیلاشو برداشت و اونو سر کشید،یونجون تیله های مشکیشو به پاپاش دوخت و لبخند کیوتی زد که باعث خنده شوگا شد،بعد کله سیاهشو به بدن پاپاش مالید و غر زد،شوگا دستشو زیر بوت کوچیکش انداخت و اونو بالاتر کشید،پیشونیشو بوسید و ریشه موهاشو نوازش کرد و به خرخر ارومش گوش داد،جاشو درست کرد و با بوسیدن چشمای تیله ایش اونو تکون داد تا بخوابونتش....
.
.
هوپ با اعلام تهیونگ به عنوان برگزیده الهه ماه و ناجی گرگینه ها،اونو روی سکو برد،وردی خوند و با جادویی که داشت پنج تا نگین روی پیشونیش رو به زیر گوشش منتقل کرد،حالا اون پنج تا نگین درخشان مثل گلی رنگارنگ به قشنگی زیر گوش تهیونگ خودنمایی میکردن،مهمانان مراسم بلند دست میزدن و صدای پچ پچشون شنیده میشد...
هوپ:از این به بعد..تهیونگ رو به عنوان نماینده گرگینه ها اعلام میکنم و اون رو عزیزکرده خودم میدونم،اون با به خطر انداختن جون خودش به تمامی گرگینه ها زندگی بخشید و مانع نابودیشون شد...کیم تهیونگ و جفتش جئون جونگکوک بعد از اتمام ماموریتشان به زندگی عادی بازخواهند گشت و ادامه روزاهای عمرشان را در زمین میگذرانند..
بعد کوک رو فراخواند و منتظر موند تا کوک کنار امگاش بایسته...
هوپ:من به عنوان الهه ماه..بخاطر تمامی دردسرهایی که این زوج در طول زندگی خود کشیدند و همچنین بخاطر زحمات بی پایان تهیونگ،هدیه ای به این دونفر دادم که بیشتر از هرچیز برایشان غیر قابل باور بود...
به سمت تهیونگ برگشت و لبخند عمیقی زد...
هوپ:بخاطر شجاعتی که به خرج دادی این کوچولو رو بهت دادم...
به طرفش رفت و کف دستش رو به شکم تهیونگ چسبوند...
هوپ:این کوچولویی که این توعه رو مدتیه بهت دادم و جادوت کردم تا نفهمی بارداری،از اولش تصمیمم برای دادن بچه بهت قطعی بود و میدونم چقد جفتتون بچه میخواستین،ازش مراقبت کنین و یادتون باشه بهش عشق بورزین....تبریک میگم...
تهیونگ با بهت به چهره درخشان الهه ماه خیره بود و چیزی نمیگفت،کوک هم حیرت زده  به دست هوپ که روی شکم امگاش بود خیره بود و لباشو تکون میداد اما صدایی ازش خارج نمیشد...هوپ تک خندی زد و تهیونگ رو بغل کرد...
هوپ:مبارکت باشه تهیونگی...رحمت رو درمان کردم و بدون بچه ای که توی بدنته رو میتونی سالم به دنیاش بیاری،اینده روشنی داره و قراره به زندگیتون نور ببخشه،دوسش داشته باش...
تهیونگ:هوپی....
هوپ:بلاخره به اسم صدام کردی،خودم مراقبتم و نمیزارم بلایی سرتون بیاد..
تهیونگ:تو..تونستی بهم بچه بدی؟
هوپ:حدودا دو هفتس بارداری..از همون روزی که حالت بد شد باردار بودی،سرگیجه هاتم به همین دلیل بودن...
چشمای تهیونگ پر از اشک شد و بغض کرد،چونش لرزید و زانوهاش شل شد و زمین افتاد،با بغل شدنش به عقب برگشت و الفاشو دید که به پهنای صورتش اشک میریخت...به یقه الفای گریونش چنگی زد و زمزمه کرد...
تهیونگ:بچه..بچه دار شدیم...کوکی باورت میشه؟ داریم سه نفره میشیم..
کوک با بغض خندید و امگاشو توی اغوشش فشرد...
کوک:اره بیبی..داریم یه خانواده میشیم...
تهیونگ هقی زد و بلند گریه کرد...
تهیونگ:فکر میکردم..هق...قراره ارزوی بچه داشتنو تا اخر...هق..عمرم داشته باشم...هق...میتونیم بچه خودمونو بغل کنیم کوکی...هق..
کوک با خوشحالی اشک ریخت و امگاشو بوسید...
کوک:نلرز عزیزم..نلرز قشنگ الفا،گریه نکن بیبی...دیگه نیازی به ارزو داشتن نیست،ما بچه دار میشیم و تمام زندگیمونو باهاش میگذرونیم...
کوک سرشو بالا برد و هوپ رو دید،از جاش بلند شد و محکم به اغوش کشیدش...هوپ خندید و چند ضربه به کمر الفا زد.
هوپ:ایگوووو کوکی کیوت من..هنوزم مثل بچگیات کیوتی..
کوک:با اینکه ازت بدم میاد ولی مرسی...تنها چیزی بود که فکر نمیکردم بهم بدیش...مرسی که ارزومو براورده کردی و پدرم کردی...
هوپ:پدرشدنت مبارک جونگکوک...من یکی از فرشته هامو دادم بهتون،خیلی مراقبش باشین،اون مثل برگ گل نازک و حساسه،پدرخوبی باش براش...
کوک:قول میدم تا پای جونم دوسش داشته باشم...مهم نیست دختر یا پسر بودنش،الفا یا بتا یا امگا بودنش،نمیزارم خم به ابروهاش بیاد...
هوپ:خیلی خب،اگه امگا و بچتو سالم میخوای برو نجاتشون بده که خفه شدن...
کوک به عقب برگشت و با دیدن تهیونگی که سرش توی سینه جین بود و دست و پا میزد خندش گرفت،سمتشون رفت و بزور جینو از تهیونگ جدا کرد..
تهیونگ:هیونگ...داشتم...خفه...میشدم...
نفس نفس میزد و تند نفس میکشید...جین دوباره تهیونگ رو بغل کرد و با بغضی که توی صداش بود قربون صدقش میرفت،جیمین با خوشحالی گونه کوک رو بوسید و تبریک گفت،بعد روی تهیونگ پرید و جیغ جیغ کرد...نامجون و شوگا که مسول حمل بچه ها بودن تک تک کوک رو بغل کردن و ابراز خوشحالی کردن...
هوپ:بسه ولش کنین اینهمه زحمت نکشیدم بچه بهش بدم بعد هی شوتش میکنین بغل همدیگه...بیچاره تهیونگ نگاش کنین اینقدر بوسیدنش صورتش قرمز شده...
و امگارو از دستشون نجات داد...
هوپ:وسایلتونو جمع کنین،نیمه شب برمیگردیم زمین،کوک تو برو وسایلتونو جمع کن من تهیونگو میبرم پیش پزشک و میارمش...
و از بقیه جدا شدن...کوک با نهایت سرعتی که میتونست داشته باشه چمدون هاشونو جمع کرد و اونارو به نامجون سپرد و تا بخش پزشکی قصر دویید،با دیدن امگاش که منتظر نشسته بود  به سمتش رفت و کنارش نشست..
کوک:رفتی پیش پزشک؟الهه ماه کو؟
تهیونگ:از تهیونگی خون گرفتن...گفتن باید ازمایشت کنیم و بعد سونوگرافی بدی،الهه ماه رفت تا جواب ازمایشو با دکتر ببینن...
کوک:چیزی بهت ندادن بخوری؟
تهیونگ:نه...سرم گیج نمیره،حالم خوبه...
کوک اوهومی گفت و دست سرد شده تهیونگ رو توی دستاش گرفت...
کوک:چرا یخی قربونت برم؟
تهیونگ:نمیدونم ددی...نکنه این بچمونم از دست بدم...میترسم،اگه...اگه این یکیم از بین بره چیکار کنم؟
کوک:نترس دورت بگردم...هیچیت نمیشه،اینبار خودم بهت میچسبم و نمیزارم اتفاقی برات بیفته...
تهیونگ:وقتی فکر میکنم که باردارم تمام دردایی که کشیدم رو دوباره به یاد میارم،از بارداری میترسم کوک..این بچه اگه دنیا نیاد من میمیرم..اگه مثل بچه اولمون تنهام بزاره دیگه نمیتونم نفس بکشم...من نمیخوام ما دوتا همش حسرت بچه داشتنو داشته باشیم و نتونیم بچه خودمونو بغل بگیریم....
کوک امگای لرزونشو بغل کرد و موهاشو بوسید...
کوک:هییییش چرا داری به خودت سخت میگیری؟هیچی نمیشه ته...تو نمیتونی تمام بارداریتو با افکار ترسناکت بگذرونی،تازه فهمیدی یه توله از خون دوتامون تو شکمته و نمیتونی با نگرانیای بیخودیت اونو اذیت کنی...اون اتفاقی که افتاد دیگه قرار نیست بیفته باشه؟اینقدر خون به دل امگای کوچیکم نکن...
ته بغض کرده سرشو تکون داد و خفه زمزمه کرد...
ته:باشه ددی...بیا بهش فکر نکنیم...
کوک:نبایدم بهش فکر کنیم..وای تهیونگ کاش همیشه باردار باشی حس میکنم خوشبخت ترینم،قراره عشقم گرد و تپلی بشههه...نمیتونم خارش دندونامو برای گاز گازی نکردن رونا و شکم تپل شدت کنترل کنم...باید کلی غذا بخوری تا وزن اضافه کنی...ایگو خیلی دوست دارم...
و امگاشو با فشار تو بغلش چلوند...تهیونگ با خنده دستشو توی موهای بلند شده الفاش برد و با لذت به خوشحالی الفاش خیره شد...
ته:کوکی من قراره پاپا بشه،یه توله گرگ کوچیک که دوتایی بزرگش میکنیم،اولین دندونشو ببینیم،اولین قدمای زندگیشو باهاش برداریم،اولین روز مدرسشو همراهیش کنیم،توی روزای سخت زندگیش کنارش بمونیم و اولین کسایی باشیم که توی موفقیتاش براش دست بزنیم و پشتش بمونیم..
کوک که احساساتی شده بود با چشمای پرش خندید و سرشو تکون داد...
هوپ:یه زوج خوشبخت دارم میبینم..اگه میشه بقیه نگاهای عاشقونتونو ببرین خونتون و الان بیاین که باهاتون حرف بزنیم...
ته و کوک لبخندی به هم زدن و با تکون دادن سرشون از جاشون بلند شدن...بلاخره قراره طعم خوش زندگی رو بچشن...
-------------------------------------------
های کیوتیاااااا...
پارت جدید خدمتتون...
چون دلم براتون تنگ شده بود پارت جدید رو زودتر اپ کردم..لطفا بهش عشق بورزین☺

بیاین یه سوال بپرسم...
کسی اینجا هست که از پوسی بویا(کسایی که حنسیتشون پسره ولی واژن دارن)بدش بیاد و دوست نداشته باشه؟
میخوام بدونم کیا بدشون میاد و نمیتونن باهاش ارتباط بگیرن...

حتما جوابمو بدین چون یه موضوع بشدت ذهنمو درگیر کرده و داره مغزمو میخوره.ـ.

راستی ولنتاینتون مبارک کیوتیای من...
اون دسته عزیزانی که پارتنر دارن و ولنتاین دونفری گذروندن،الهی تو گلوتون گیر کنه😭
سینگلا بیاین بغلم همگی کنار هم باشیم😭
واقعا خودم رو ستایش میکنم که تو طول ۱۸ سال زندگیم(اهم اهم...ده روز دیگه وارد هیجده سالگی میشم👀) هیییییچ عرضه ای نداشتم که برم تو رابطه😭😂...

My special omegaWhere stories live. Discover now