پارت ۳(با اون امگا چیکار کنیم؟)

5.7K 806 39
                                    

(ادیت شده)

عقب عقب رفتم و دهنمو باز کردم تا داد بزنم و کمک بخوام ک چشمم به استخر افتاد،به سمتش دوییدم،پشت سرم اومد،تا خواست بگیرتم مسیرمو عوض کردم و ......

اون که دنبالم میدویید تعادلشو از دست داد و افتاد تو استخر،از فرصت استفاده کردمو دوییدم تو خونه و درو پشت سرم قفل کردم،میترسیدم،از اون الفای هوس باز میترسیدم،با صدای ضربه زدناش به پنجره از جام پریدم...هوار میزد که ولم نمیکنه...سمت اتاق رفتم و تا خواستم درو ببندم دیدم از پنجره وارد خونه شد،جیغی زدم و سریع در اتاقمو بستم و کلیدو توش چرخوندم،نگاهی به اطرافم انداختم،کجا برم؟با پاهای لرزون به طرف کمدم رفت و خودمو توش انداختم...دستمو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم بی صدا هق هق کنم،نمیدونم چقدر وقت اونجا نشسته بودم که خوابم برد...

---------------

هوووووف،خب الان به من چه،به من چه که بدونم مبدا زبان اسپانیایی از کجاست و چجوری به وجود اومده؟
سرمو از باسن مبارک کتاب بیرون کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم،هییی دلم داره میپوسه....

چقد یه استاد میتونه عقده ای باشه؟فقط چون من بهش گفتم بسکه امگاها محلت نزاشتن و جق زدی،کچل شدی مجبورم کرد برم و یه مقاله ۴۰۰ صفحه ای درباره اسپانیا و مبدا زبانش بنویسم..تقصیر خودش بود،میخواست تو کلاس اون دختره بیچاره امگاروتحقیر نکنه...

*Flash back*

دانشجو ها سر کلاس ادبیات اسپانیایی نشسته بودند و استاد بدعنقشون انگار رادیوی همیشه روشن غارشو باز کرده بود و زر میزد،هراز چند گاهی هم مثل مترسک سر جالیز سرشو میچرخوند تا مطمعن بشه همه حواسشون به کلاسه...

جین که نصف حرف های استادشونو نمیفهمید تصمیم گرفت اون نصفه بقیش رو هم به کتف راستش بگیره و گوشیشو از جیبش در اورد.ساعت روی صفحه گوشیش پوزخندی بهش زد و بهش فهموند تازه ۲۰دقیقه از کلاس گذشته و حالا حالاها باید تحمل کنهـ..

تو فکر بود که یهو در کلاس زده شد و دخترکی وارد کلاس شد،طبق معمول حتما سویونه،دانشجوی هم ترمش که همیشه خدا دیر میاد و اکثر اوقات مریضه و اساتید هم مدام سرزنشش میکنن..
تا جایی که فضولی کرده بود فهمیده بود سویون جفت داره و جفتشم یه الفاس،یه الفایی که تا حالا هیچکس ندیدتش و خب علاقه ای هم نداره به دیدنش،چون از وضع بدن کبود هر روز سویون که معلومه جای دست یه الفای مرده همچی مشخص بود‌،البته بعضیا هم میگفتن سویون به جفتش خیانت کرده و چون بچه دوست الفاشو باردار بوده این بلاها سرش میاد،عده دیگه ای هم میگن بچه از الفاش بوده ولی الفاش بچه رو نمیخواسته،واسه همین اینقدر کتکش زده که بچش سقط شده و دیگم بچه دار نمیشه،خلاصه که دلش براش میسوخت....

توی ذهنش اطلاعاتی که از اون دخترک داشت رو مرور میکرد که با صدای پیری رشته افکارش پاره شد..

My special omegaWhere stories live. Discover now