پارت ۶(من باردارم)

5.7K 695 32
                                    

(ادیت شده)
اونا اینجا چیکار میکردن؟

با تعجب وارد اتاق اقای کیم شدم و درو بستم،با شنیدن صدای اقای کیم روی مبل روبروشون نشستم...

باورم نمیشه،باورم نمیشه که الان اینجا نشستم و بکهیون و پدرش رو برومن،پدرش تیز نگام میکرد ولی من فقط چشمام یه نفرو میدید..
بکهیون،امگای دوستداشتنی و بغلیم که توی این مدت یه دقیقه هم بدون فکر کردن بهش نگذروندم،هیکل ریز میزش توی یه هودی طوسی گم شده بود و شلوار جین مشکی رنگی پاهاشو پوشونده بود،بوی وانیل کمی ازش میومد که یه کوچولو عطر یاس قاطیش بود،به گردنش نگاه کردم،پوست سفیدش شدیدا نیاز به کبود شدن داشت....

در ظاهر اروم نشسته بودم ولی گرگم با بیچارگی خودشو به در و دیوار میکوبید تا امگاشو لمس کنه،نمیتونستم،نمیدونم واسه چی اومدن و واسه همینم نمیتونستم پاشم و تو بغلم بچلونمش...

همینجوری داشتم براندازش میکردم و اونم با چشای تیره رنگ پاپی شکلش زیر زیرکی نگام میکرد و حرفی نمیزد،اما برعکس پدرش با حرس خیرم بود و حس میکنم یه کوچولو دیگه بگذره بلند بشه و بهم حمله کنهـ....

توی سکوت نشسته بودیم که اقای کیم به حرف اومد...

کیم:خب پارک،ایشون رو باید بشناسی،اقای بیون هستند،امروز تشریف اوردن اینجا و مثل اینکه باهات کار داشتن...
چانیول:خب...من در خدمتم،اتفاقی افتاده؟
بیون:خیر،اتفاقی نیفتاده،مثل اینکه پسرم باهات کار داشت وگرنه نیازی نبود همو ببینیم...
بکهیون بلاخره لباشو تکون داد و حرف زد:راستش...اممممم..میشه با خود اقای پارک تنهایی صحبت کنم؟
بیون:تنهایی نه،هرچی میخوای همینجا بگو کار دارم باید بریم.....
بکهیون‌:پدر!خیلی طول نمیکشه...لطفا!!
بیون هوفی کشید و کیم گفت:
خیلی خب،پارک اتاق دیدار ته همین سالنه،میتونین برین همونجا صحبت کنین...
چشمی گفتم و از جا بلند شدم،بکهیون اروم بلند شد و همونجور  که پایین هودیشو تو دستش میفشرد پشت سرم راه افتاد...

بکهیون pov

وایییییییییی،دارم جون میدم.
از وقتی دیدمش قلبمو حس نمیکنم،لعنتی خیلی دلتنگش بودم وایییی...

دلم میخواد بی توجه به همه بشینم رو پاهاش و خودمو تو بغلش غرق کنم..
از وقتی توی اتاق رییس اینجا بودیم،یواشکی نگاش میکردم‌‌،لاغر شده و این یعنی بهش سخت گذشته..با این وجود هنوزم هیکلش میتونه نفسمو ببره...

دلم میخواد بغلش کنم،دستاشو بین دستام میخوام...گرگم از وقتی الفاشو دیده بود یه لحظه نمی نشست و مدام تلاش میکرد جامونو با هم عوض کنه...

بعد از این چند مدتی که پاره شدم از بس که درد کشیدم،با دیدن چهرش تمام درد بدنم یهو فرو ریخت،مارکم نمیسوخت و زیر شکمم تیر نمیکشید...

این چند وقت اینقدر گریه کردم و خودمو به در و دیوار زدم که بابام مجبور شد واسه اینکه خودمو نکشم بیارتم تا الفامو ببینم..الفای جذابممم

My special omegaWhere stories live. Discover now