پارت ۲۷ (برای بار دوم مارک شدم)‌

3.9K 388 113
                                    

(ادیت شده)
های کیوتی...
لطفا وقت بزار و حرفای اخر پارتو بخون....
مرسی ازت...
---------------------------------------------
جیمین pov

وقتی ماشین ایستاد،نگاهی به شوگا کردم...دندوناشو روی هم فشرد و غرید....
شوگا:الفا نیستم اگه اون زنیکه لعنتی رو نشونم سر جاش...
دستشو گرفتم....
جیمین:ددی....اون مادرته،تروخدا حرمتشونو نگه دار....
شوگا:امروز یا همینجا تکلیف منو تو مشخص میشه یا خون همشونو میریزم..پیاده شو....
وای،من نمیتونم شوگا رو کنترل کنممممم.....
با ترس پیاده شدم...کف دستشو روی زنگ گذاشت و محکم فشار داد،با بوق ممتد ایفون فهمیدم فقط باید یه گوشه وایسم تا حداقل ترکش عصبانیتش بهم نخوره....

در با تیکی باز شد،وارد خونه شدیم...وسط حیاط بودیم که مادرش اومد....
خانم مین:سلااااامممم.بلاخره اومدی؟....این پسره رو چرا اوردی؟
شوگا:نمیخوای که ابروتو وسط حیاط عمارتتون ببرم؟خفه شو....
و دستمو گرفت و رفتیم تو...یونا شی اروم روی یه مبل نشسته بود و سرشو پایین گرفته بود...ـ
اقای مین:شوگا...معلوم هست چیکار میکنی؟
خانم مین کنار یونا رفت و بغلش کرد...
خانم مین:ببین یونا رو ناراحت کردی شوگا،من میدونم همش زیر سر این پسرس...
اروم خودمو کنار کشیدم و کنار در یه گوشه وایسادم....دعواشون به من ربطی نداره،نمیخوام دخالت کنم،اگه بهم چیزی هم بگن این شوگاست که باید ازم دفاع کنه...
شوگا:این مسخره بازیتونو تموم نمیکنین نه؟چند بار یه حرفو باید بهتون بزنم؟من جفت دارممممم....خودتون دیدین که من توی مراسم ازدواج بودم...خود خانم لی بهمش زدن....
اقای مین:یونا میگه دیده که تو قبل از ازدواجتون این پسره رو بوسیدی....
نتونستم ساکت بمونم....جیمین:اون منو نبوسید...من بوسیدمش....
خانم مین:پسره هرزه ازدواج همرو همینطوری بهم میزنی؟غلط کردی رفتی سراغ کسی که داره ازدواج میکنه....
شوگا داد کشید....
شوگا:خفه شین،حق ندارین با جیمین ایطوری حرف بزنین،خودم هیچی،ولی از توهینایی که به جیمین بشه نمیگذرم....
اقای مین:بخاطرش اینطوری با ما حرف میزنی؟
شوگا:بخاطرش دنیارو بهم میزنم،شماها که دیگه عددی نیسین،هنوز یادم نرفته چه کارایی که باهام نکردین....
خانم مین:شوگا....ما فقط میخوایم تو خوشحال باشی....
شوگا:هه....اره میدونم....تو کسی بودی که واسع اینکه راجب هرزه بازیات چیزی به شوهر جونت نگم منو میفرسادی تو خیابون تا بتونی با خیال راحت زیر رقیبای شرکتش جیغ بکشی.....
اقای مین:شوگا!!!
شوگا:چیه؟....نمیخواستین یونا شی چیزی بفهمه؟اصلا یونا میدونه که زنت یه بتاس که با زور هورمون و رایحه الکی سعی میکنی نشون بدی یه امگاست؟بتا ها به راحتی باردار نمیشن،چقد تلاش کردی اقای پدر؟
با تعجب نگاشون کردم....مادر شوگا یه بتاس؟
شوگا:من از دخترا متنفرم....میتونین اینو بفهمین؟....هر چقدر توی نوجوونیم سعی کردم به دختری جذب بشم تا حداقل طبق استاندارد های شما باشم نتونستم...نتونستم مثل تو باشم....از زندگیم راضیم الان...زجر نمیکشم،هر روز با ارزوی مرگ خودم بیدار نمیشم....
اقای مین:دخترارو دوست نداری؟....اوکی یکی از همکارام یه پسر داره،براتـــ.......
شوگا:دهنتو ببند.....چطور توی روی یونا همچین چیزیو میگین؟بقیه اسباب بازی شمان؟
خانم مین:پدرت همچیشو از دست میده...
شوگا:بدرکککک....به هیچجام نیست،برام پدری نکرده که بخوام پسر خوبی براش باشم....سال ها توی اون پادگان جون کندم که محتاج این مردک نباشم.....
اقای مین:کاری نکن تمام اموالمو ازت بگیرم....
شوگا:بگیر....چرا معطلی؟....اصلا تو به من اموالی دادی؟...اگه یه درصد دارایی من مال تو باشه من دست جفتمو میگیرم میرم و همشو میدم به تو....
خانم مین:اون فقط واسه پولت با توعه....
شوگا:شماها پول دارین در برابر جیمین؟...احمقین؟....اون یه ایدل محبوبه که پول توی جیبش از مال شما بیشتره....واسه چی باید دنبال پولای من باشه؟
اقای مین:داری زیاده روی میکنی...میدونی که هر کاری ازم بر میاد نه؟واسه به جا موندن شرکتم همه کاری میکنم.....
شوگا:عه....واقعا؟مثلا چیکار؟اها منظورت اینه جیمینو میخوای بکشی؟اوکی...ازادی هر بلایی میخوای سرش بیاری فقط...فکر نکنم ایدت خیلی خوب باشه چون من نمیزارم جیمینو ازم بگیری.....
و سمتم اومد و دستمو کشید و برد وسط دعواشون...
شوگا:ببخشید بیبی،ولی میدونی که من همه کاری واسه دوتامون میکنم نه؟
با ترس نگاش کردم،چیکار میخواد بکنه؟
شوگا:واسه اینکه جدامون نکنن مجبورم اینکارو بکنم...
و سرشو برد تو گردنم و نیششو زیر شاهرگم فرو کرد....
جیغ بلندی زدم...وایییی برای بار دوم مارکم کرد....
مادرش سریع بلند شد و شونه شوگا رو کشید که مارکم نکنه...صداهاشون برام گنگ شد،من برای بار دوم مارک شدم...سرم گیج میرفت،صورت شوگارو دیدم که زبونشو روی نیش خونیش کشید و لبخندی بهم زد...
شوگا:‌بخواب بیبی،بیدار بشی تو خونه ایم....
از حال رفتم و توی بغلش شل شدم.....
.
.
.
.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم...سرمو چرخوندم که شوگا رو دیدم که با لبخند کوچیکی نگام میکرد...دهنم خشک شده بود،سرفه ای کردم و اروم زمزمه کردم....
جیمین:اب...
سریع لیوان ابی دستم داد...بلندم کرد و دستشو پشت کمرم گذاشت....بعد از خوردن اب،نگاهش کردم....
جیمین:چیشد؟
شوگا:هیچی عروسک...خونه ایم...
دستمو روی جای گازش گذاشتم...با حس بر امدگی های کوچیکی روی گردنم تعجب کردم....
شوگا:شنیده بودم کسایی که برای بار دوم مارک میشن شونشون پر از ستاره های رنگی میشه که نشون دهنده دومین مارکشونه،ولی مال تو قلبای رنگ رنگیه و من عاشقشم....
جیمین‌:چیکار کردی شوگا؟
شوگا:قربونت برم،نترس...مارک دوم یه پیوند خیلی قوی بینمون میندازه،وقتی برای بار دوم مارک بشی هیچ وقت نمیتونی از جفتت جدا شی وگرنه گرگت میمیره....نمیتونستم بزارم جدامون کنن...ببخشید اگه راضی نبودی...
جیمین:برای اینکه جدامون نکنن مارکم کردی؟
شوگا:اگه اینکارو نمیکردم سعی میکرد ترو بکشه تا منو راضی کنه،اما الان هر بلایی سرت بیاره گرگ منم میمیره،اینجوری کاریمون نداره....
بغض کردم....
جیمین:عوضی...تو حق نداری اینقدر خوب باشییییی....هق....بخاطر من خودتو تو دردسر انداختی...اگه منو میکشت تو سالم میموندی،چرا اینکارو کردیییییی....
بغلم کرد....
شوگا:‌زندگی کردن بدون ترو نمیخوام جیمینا...حرف نباشه،هیچ اتفاقی نمیفته....وقتی از حال رفتی بهشون گفتم بخوان ترو اذیت کنن شرکتشونو اتیش میزنم....
زیر گلوشو تند تند بوسیدم....
جیمین:خیلی دوست دارم شوگا.....خیلی....
شوگا:ناراحت نیستی ازم؟
جیمین‌:فقط باعث شدی با تموم وجودم ترو تا اخر عمرم عاشقانه دوست داشته باشم....
خندید،از همون خنده هایی که لثه هاش پیدا میشن....
جیمین:الان که دوبار مارکم کردی،منو مال خودت کن..خسته شدم بسکه بهم گفتن هرزه،میخوام مال تو باشم....
شوگا:مطمعنی جیمین؟من ازت مطمعنم...نمیخواد خودتو برای من ثابت کنی...
جیمین:مطمعنم....خیلی خیلی مطمعنم....
نیشخندی زد...
شوگا:بلاخره قراره حست کنم...میتونی برای شب اماده شی؟...
سرمو تکون دادم...
زیر گوشمو بوسید...
شوگا:‌قول میدم بهترین شب زندگیت بشه،جوری که لذتشو همیشه یادت بمونه...بخواب الان،شب نمیزارم بخوابی،با یه راند راضی نمیشم بیبی....
.
.
.
.
دو روز بعد....
جین pov
امروز قراره برم به دیدن خانواده نامجون...دیروز پروازشون رسیده بود کره و قرار بود ما برای ناهار بریم اونجا....بعد از خوردن صبحونه از جام بلند شدم....
نامجون:کجا؟
جین:میخوام برم حموم ریلکس کنم،میترسم از استرس به بچمون فشار بیاد....
نامجون:استرس؟مگه میخوان چیکارت کنن بیبی؟
جین:تو منو درک نمیکنی،من بار اوله میخوام ببینمشون،میترسم خب...
خندید...
نامجون:خیلی خب حرص نخور...بیا بریم عروسک...
جین:تو کجا؟
نامجون:بدون من میخوای بری حموم؟
جین:ببخشید؟مگه تو لیفی که با خودم ببرمت؟
نامجون:خیر...ولی الفاتم و الان هوس کردم با بیبیم حموم کنم....
نفسمو با فوت دادم بیرون و راه افتادم،توی اتاق ایستادم و به نامجون کمک کردم دور گچش پلاستیک بکشه که اب توش نره...
وانو پر کردم و پشتمو بهش کردم،لباسامو در اوردم و تو سبد رخت چرک انداختم،توی وان نشستم و زیر اب باکسرمو در اوردم....با نشستنش تو وان نگاش کردم....
جین:چرا نشستی؟
نامجون:چون دوست داشتم،بچرخ و بهم تکیه بده بدنه وان سفته...
جین:نمیتونم بچرخم باید بلند شم...
نامجون:خب بلند شو...
جین:خب باکسرمو در اوردم...
نامجون:خب؟
جین:یااااا....
نامجون:منو تو صدبار همو دیدیم،لعنتی تو از من بارداری....هنوزم خجالت میکشی؟
بلند شدم و چرخیدم و پشت بهش بین پاهاش نشستم،دستشو جلو اورد  و روی شکمم کشید...
سرمو به شونش تکیه دادم و از زیر به صورتش نگاه کردم...چقدر خوشکله....نگاهش بهم افتاد،دوتامون لبخند ارومی زدیم که لباش رو لبم نشست...چند باری همون طوری روی لبام بوسه های ریزی میزد و ول میکرد....سرشو بالا برد و پلکامو بوسید و بعدشم پیشونیمو....
دستمو بردم سمت شکمم و انگشتامو توی انگشتاش چفت کردم....
نامجون:نگران نباش....اونا خیلی مشتاقن ترو ببینن....
جین:اگه ازم خوششون نیومد چی؟
نامجون:میاد بیبی....چرا اینجوری فکر میکنی؟
جین:تو خون خالص نیستی نه؟یعنی مادرت الفا نیست....
نامجون:مادرم جفت حقیقی پدرمه و یه امگاست...نام هی هم امگاست....
جین:اینکه من تنها امگای اونجا نیستم استرسمو کم میکنه....
نامجون:قول میدم اینقدر دوست داشته باشن که یادت بره استرس داشتی....
انگشتاشو روی خط وی بدنم کشید که خودمو منقبض کردم...
نامجون:میخوای یه کوچولو بازی کنیم؟راحتت میکنه...
سرخ شدم....جین:اخه اینجا تو وان...یکم سخته...
شقیقمو بوسید....
نامجون:نمیخوام باهات کاری کنم،فقط خالی میشی....
جین:خودت چی؟
نامجون:من خوبم،بهتره فعلا تا پرونده تشکیل ندادی رابطه کامل نداشته باشیم....
سرمو تکون دادم...انگشتاش از وی لاین بدنم به سمت پایین برد...پاهامو از هم باز کردم که دستش وسط پام رفت و عضومو تو دستش گرفت...نفسمو کشیدم تو...
نامجون:اروم باش بیبی،نفس بکش،خودتو منقبض نکن فداتشم،فقط یه کوچولو میخوام لمسش کنم....
و کلاهک دیکمو گرفت،لبامو از هم باز کردم و اومی گفتم...
صدای نیشخندش اومد...
نامجون:کوچولوی ددی...
جین:مرض،جیغمو در نیار،خودت کوچولویی..
نامجون:عه؟...واسه کوچولوی من هر سری کلی جیغ میزنی؟
جین:تو الفایی خب...معلومه منو تو باید فرق کنیم....عضومو مسخره نکن...
نامجون:یه ریزس...صورتی و جمع و جور....
سرمو بالا بردم و چونشو گاز زدم....
نامجون:اخ...نمیدونم چرا جلو بقیه اینقدر مودبی ولی واسه من یه پاپی وحشی میشی...
جین:کارتو بکن کیم...داری باعث میشی اسلیک ترشح کنم....
سریع تر رفت و برگشتی برام هندجاب میرفت...خودمو به سینش فشردم و نالیدم...
جین:اههه ..اههه
نامجون:فاک...نمیتونم از یه دست دیگم استفاده کنم...فاک به همچی،سرتو بیار عقب ببوسمت..
خندیدم و لبشو تو دهن کشیدم...زبونشو تو دهنم برد و به زبونم کشید،دستامو دو طرف صورتش کشیدم و شروع کردم به ساک زدن زبونش توی دهنم،سرمو جلو و عقب میبردم و زبونشو مک میزدم...اونم با دستش دیکمو لمس میکرد...با ناله عمیقی کمرمو بالا دادم...نفس زنون ازش جدا شدم...
خیرم بود و به ناله هام گوش میداد...
جین:اهه خیلی خوبه...اووممممم...
نامجون:دوسش داری؟صدات کمه،بلند تر ناله کن...
صدای شالاپ شالاپ اب با صدای حرکت دستش یکی بود...انگشتای پامو از لذت جمع کردم....
جین:فاک..اهه ایییی....نزدیکم ددی....
کنار چشممو بوسید...
نامجون:بیا قربونت برم،برای ددی کام شو عزیزم...
نمیتونستم...لبه وانو گرفتم و بوتمو از کف وان فاصله دادم و ناله بلندی کردم...حرکتشو تند تر کرد و منتظر نگام کرد...تو چشماش نگاه میکردم که جیغم در اومد و همونجور که خیرش بودم اه بلندی کشیدم و کام شدم...
تا چند ثانیه محکم دستشو رو دیکم میکشید تا تمام کامم بیرون بریزه...
جین:اهههه...مرسی ددی...
پیشونیمو بوسید..
نامجون:خوبی دورت بگردم؟...
جین:خوبم،فقط یکم کمرم تیر میکشه....
نامجون:بمیرم من،تو وان درست نبود بهت فشار اومد،برگرد رو شکمت تا اب گرمو باز کنم کمرتو ماساژ بدم اروم شی...
کاری که گفته بود رو انجام دادم،با ریختن اب گرم روی کمرم ناله ای کردم..دستشو نوازش وار میکشید....چند دقیقه بعد دیگه درد خاصی نداشتم...
جین:ددی..حالم خوبه...
نامجون:پاشو سریع یه دوش بگیریم ببرمت بیرون،خیلی وقته تو وان نشستیم،باید اماده بشیم...
از روش بلند شدم و زیر دوش وایسادم...نامجون شامپوی منو برداشت و سمتم گرفت....
نامجون:اینو باز کن...
خندیدم و سرشو باز کردم...پشتمو بهش کردم تا موهامو بشوره،یه دستی سختش بود ولی نمیخواستم بگم خودم میشورم،دوست داره اینکارو بکنه،منم حرفی نمیزنم...وقتی کارش تموم شد منم سرشو شستم و بیرون اومدیم...
پلاستیک دستشو باز کردم و انداختم تو سطل...روی تخت نشستم....
نامجون:باید اماده بشیم،همین الانشم دیر کردیم اوما میکشتمون....
باشه ای گفتم و مشغول لباس پوشیدن شدم....پیراهن سفید ساده ای پوشیدم و شلوار پارچه ای تقریبا گشادی پوشیدم...
جلوی اینه نشستم،با کمک مونی موهامو خشک کردم و سشوار کشیدم...میکاپ کمی کردم و بلند شدم...
نامجون پیراهن مشکی تنش بود و کت خوشرنگی روش پوشیده بود....
سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم...راننده پشت رول نشست و به سمت خونه پدر نامجون رفتیم....
.
.
.
با ایستادن ماشین ازش پیاده شدم و به خونشون نگاهی انداختم...واوووو....
نامجون دستشو پشت کمرم گذاشت...به سمتش برگشتم....
نامجون:بریم تو؟
ترس همجامو گرفت....
جین:نه،میترسم...
وسط کوچه بغلم کرد....
نامجون:از چی؟هیچی نمیشه،اونا خیلی دوست دارن بخدا،مطمعن باش...
سرمو تکون دادم که ایفون رو زد...
صدای دختری اومد...
نام هی:هیونگگگگگ....اومدین؟
نامجون:باز کن جغله...
در باز شد...دوتایی از حیاط بزرگشون رد شدیم...جلوی در نامجون تقه ای زد و در ورودی رو باز کرد..اروم وارد شدم،پشت سرم اومد و خندید...
نامجون:برو دیگه...
جین:تو جلو برو من پشتت میام...
با خنده سرشو تکون داد و به سمت پذیرایی رفت...
نامجون:اهل خانههههه....اینجوری میاین استقبال مهمونتون؟کجایین ؟
* :اومدیم بابا...واییییییی
با دیدن زن خوشکل و ریزه و میزه ای که مثل باد به سمتم میاد هول کردم و چسبیدم به نامجون و دستمو رو شکمم گذاشتم...
نامجون:یااااا اوما....نکن میترسونیش....
* :وای چقدر خوشکلیییییی....قربون سلیقه الهه ماه برم...ببینمت...
و نامجونو کنار زد...
سرمو پایین انداختم...
دستاشو دو طرف بدنم گذاشت و نگاهی بهم انداخت....
* :چقدر کیوت و خجالتیه....وای نگاش کن چقدر نازی اخه....سلام خوشکلم...
جین:س...سلام اوما...
تو بغلش فشرده شدم...
* :خیلی ذوق دارم....قربون اوما گفتنت برم من....نامجونی،جفتت مثل برگ گله،خیلی ظریف و خوشکله،از کجا پیداش کردی....
نامجون:گفتم که یه الهه هست.....
* :بیا عزیزم...بیا بشین...
نام هی:جیییییییییییییییییییغ....وای اینه؟
نامجون:یواش....اره...بهش دست نزن روش حساسم...
نام هی ادای نامجونو در اورد....
نام هی:بیهیش دیست نیزن حساسم...برو بابا...بیا ببینم...
و منو سمت خودش کشید...
نام هی:او مای گاد...چه کیوته،سلام عسلی،من نام هی هستم خواهر نامجون....
جین:سلام...سوکجینم...
نام هی:چقدر خوشکلی تو....خوشبحال نامجون هیونگم...خیلی نازی ....چقدر بوت خوبه....
جین:مرسی،تو هم خیلی خوشکلی....
خندید....
نام هی:میدونستی منو مامانم فوجوشی هستیم؟ما عاشق کاپلای گی هسیم اونوقت تو و هیونگ جفتتون مردین....واییییییی فکر نمیکردم هیچ وقت از نزدیک همچین چیزیو ببینممممم....
نامجون:اذیتش نکن بیبیمو....
* :ببوسش...
نامجون:چی؟
نام هی:جینو ببوس ما ببینیم...
از خجالت سرخ شدم...نه،نامجون پارت میکنم اگه منو بوسیدی...
خندید و گردنمو گرفت و محکم لبمو بوسید،مک محکمی زد و ولم کرد....صدای جیغ نام هی و خانم کیم تو گوشم پیچید...از خجالت مثل لبو شدم و سرمو چسبوندم به سینش و ضربه ای به سینش زدم...چشمامو بستم و نالیدم....
جین:نامجونننن....
نام هی:الهی بگردم چقدر خجالتیه....
نامجون:بریم بشینیم فعلا..اپا کو...
اقای کیم:اینجام...
از پله ها پایین اومد و از کنار نامجون رد شد و سمت من اومد...
سریع تعظیم نود درجه ای کردم...
* :یااااارو شکمت خم نشووووووو...
اقای کیم:سلام...خوش اومدی...من کیمم،پدر نامجون....
جین:سلام اقای کیم،منم سوکجینم...جفت پسرتون....
تو بغلش فرو رفتم...
اقای کیم:خوش اومدی پسرم،اینجارم مثل خونه خودت بدون..میتونی منو اپا صدا کنی...راحت باش....
لبخندی زدم...
جین:ازتون ممنونم اپا....
منو نام هی و اقا و خانم کیم به سمت نشیمن رفتیم که داد نامجون در اومد....
نامجون:یعنی اینقدر ذوق جینی رو کردین که متوجه نشدیم یه دست من تو گچه؟
خانم کیم هینی کشید و سمت پسرش رفت....
* :چی شدییییی.....شکسته؟
پوکر شد...
نامجون:خیر...تیر خوردم....
اقای کیم:چی میگی پسر،تیر؟....تیر از کجا خوردی؟
سمت من اومد و دستمو گرفت..
نامجون:برای جینی خوب نیست خیلی سر پا باشه،بیاین بشینین میگم...
* :اره اره...شماها بشینین من یچی بیارم بخورین...
رو مبل کنار نامجون نشستم،کوسن رو برداشت و پشتم گذاشت  و دستشو از دور شونم رد کرد...عملا توی بغلش نشسته بودم.....
جین:زشته جلو پدرت...
نامجون:زشت نیست...ما جفتیم،مشکلی نداره....
اقای کیم:خب...بگو ببینم...
نامجون تمام ماجرای دزدیدن منو تعریف کرد...
نام هی:وایییییییي.....چقدر ادم عوضی بوده،جینی کاریت نکرد؟
جین:نه،فقط کتکم میزد....
اوما بعد از این که سینی پر از تنقلاتی رو روی میز گذاشت،ظرفی رو برام پر کرد و دستم داد....
اوما:بخور عزیزم مقویه...چطور دلش میومد یه امگای باردار رو کتک بزنه؟
نامجون:تا میتونستم زجرش دادم...هنوزم یادم میاد به جینی قرص داده بود که بیهوشش کنه خونم میجوشه...اخرشم توی حقارت تمام کشتمش....
اقای کیم:چانگ کینه ای بود،پسرشم مثل خودش شد...خداروشکر به خیر گذشت...همین که الان خوبین عالیه....نامجون،مراقب امگات و تولتون باش....
نامجون:چشم اپا...راستی خونه چیشد....
اقای کیم:پیدا میکنم برات تا اخر هفته....
نامجون:اخه میدونین،جین خونرو دوست نداره،خونه خودشم پله داره میترسم هی بالا پایین بشه....
اقای کیم:درکت میکنم...نگرانش نباش...
اوما:جینی،دکتر رفتی؟
جین:هنوز نه،اخه پریروز از بیمارستان اومدیم...نشد دیگه....
اوما:نامجون گرفتاره...میخوای با خودم بری دکتر؟
جین:مشکلی ندارم ولی...میشه نامجونی هم باشه؟
اوما:میدونم میدونم،بدون الفات نمیتونی بیای...خیلی خب،یروز هماهنگ میکنم میبرمت...باید زیر نظر باشی....
جین:مرسی اوما......
نام هی:کجا همو دیدین؟
نامجون:تو پادگان،اولایل نمیدونستیم جفتیم،بهش پیشنهاد دادم،یه مدت بردمش سر قرار،دوست پسرم بود که هیت شد....
اوما:اونجا فهمیدین جفتین؟
نامجون:اره...دیگه مارکش کردم...
اوما:قربونتون برم...جینی،براتون مراسم میگیریما...نگران نباش،من باید پسرمو داماد کنم...هر وقت دوست داشتین مراسم میگیریم....
نامجون:یااااااا اوما...من هنوز ازش خواستگاری نکردم،بهم نریز برنامه های منو....
اوما:باشه باشه...ازش خواستگاری کن بعد جشن میگیریم...
خندیدم،چقدر خانوادش خوبه....
اقای کیم:از دوستات چخبر....
نامجون:میترسم بگم اوما و نام هی غش کنن...
نام هی:چیشده مگه؟
نامجون:هر دوتاشون جفتشونو پیدا کردن...دوتا امگای پسر...
نام هی جیغ زد...
اوما:واایییییییییییییی،من نمیتونم...زنگ بزن بیان..زود باش...نام هی گوشیمو بده باید برم توییتر،باید هشتگ بزنم براشوننننننن.....
نام هی:وای،امگاهاشون خوشکلن؟
نامجون:جفت کوک دونسنگ جینه...اسمش تهیونگه....جفت شوگام...امممم چطور بگم...یادتونه خونه خانم پارک منفجر شد؟بعد پسرشو پیدا نکردن...فکر کردن سوخته....
اقای کیم:نگو که زندس....
نامجون:جفت شوگاس...جیمین....
اوما:واوووووو....مگه اون فوت نشده بود؟
نامجون:مثل اینکه نه...حالش خوبه....
نام هی:جیمین...چقدر برام اشناست اسمش...
نامجون:پارک جیمین،ایدل معروف کره ای که تازه از کانادا اومده...
نام هی:ارههههههه...من عاشقشم....اوما خیلی خوشکلهههه....شوگا هیونگ کوفتت شهههههه
اوما:باید فن پیج بزنم براشون....نمیتونم ساکت بمونم اصلا....
اقای کیم:روانیم کردین بسکه دوتایی نشستین سریال دیدین و جیغ زدین...از این به بعد برین خونه اینا جیغ جیغ کنین،دست از سر من  بردارین لطفااااا....
فکر میکردم اپا یه فرد خیلی خشک باشه ولی نه،خانواده نامجون واقعا دوستداشتنی ان....
اوما:خیلی خب،پاشین بریم ناهار بخوریم...نامجون،جینو ببر اتاقت لباساشو عوض کنه،کمر شلوارش یکم تنگه...اذیت میشه....
نامجون باشه ای گفت و دستمو گرفت و بلندم کرد،دوتا دستاشو دو طرف کمرم گذاشت و همونطور که راهنماییم میکرد  به طرف اتاق هولم داد....
پشت سرم وارد اتاق شد و درو بست،نگاهمو گردوندم...یه اتاق خیلی ساده با وسایل ساده تر....
نامجون:بیبی،حالت خوبه؟
لبخندی زدم....
جین:اوهوم ددی....فکر نمیکردم اینقدر خوب باهام برخورد کنن،واقعا خانواده دوستداشتنی داری.....
جلو اومد و دستشو روی گونم کشید....
نامجون:خوبه که حس بدت از بین رفته،چی بدم بپوشی؟
جین:نمیدونم،جلوی اپا خجالت میکشم،یچیز پوشیده بده...
تیشرتی بهم داد که وقتی پوشیدم برام خیلی گشاد بود،شلوار راحتی هم خودش پام کرد....
نامجون :باکسرتو در نمیاری؟
جین:نهههه...اینجا نه،حس خوبی ندارم....
نامجون باشه ای گفت و بلند شد،کمکم کرد دست و صورتمو اب بزنم....
جین:یاااااا...میکاپمو پاک کردی....
نامجون:بهتر،زشت شده بودی...
جین:نامجون؟
نامجون:چیه خب...چهرت بدون میکاپ خیلی خوشکل تره،چیه اونارو میزنی به صورتت....خودتو بیشتر دوست دارم...
نیشگونی از دستش گرفتم...
نامجون:اخخخخخ....
جبن:بار اخرت باشه به من میگی زشت...فهمیدی؟
نامجون:باشه باشههههه...اخخ چقد زورت زیاده....
دستشو ول کردم...
جین:نشونت میدم کی زشته...
و رومو برگردوندم....
دستمو کشید و بین کمد و دیوار گیرم انداخت....
جین:چیکار میکنی؟
نامجون:واسه این میگم زشت شدی چون میکاپ پوست خوش رنگ خودتو میپوشونه،چشمای ساده و دلبرتو کشیده میکنه،لبای تپلی و صورتی خودتو کاور میکنه...من چهره خودتو خیلی بیشتر دوست دارم،این صورت بدون ارایشو خیلی میخوام...میکاپ باعث میشه زیبایی خودت بره زیر یه مشت اشغال....
جین:امممم...خب از خونه میگفتی....
نامجون:نگفتم چون میدونستم از استرس داشتی میکاپ میکردی،دیدم چطوری وسواسانه به خودت میرسیدی....گذاشتم تمام چیزایی که شاید یه کوچولو خیالتو راحت کنن انجام بدی،ولی الان که ارومی،پاکش کردم....
ٌجین:مرسی که اینقدر حواست بهم هست...
نامجون:قربونت برم،هیچوقت قهر نکن باهام،من نازتو میخرم همیشه ولی تو قهر نکن،بدم میاد حس میکنم ازم دور میشی....
جین:چشم نامجونی....
روی پلکمو بوسید....
نامجون:بریم ناهار؟
اومد بره که استینشو گرفتم...
برگشت سمتم و سوالی نگام کرد...
جین:میشه...یکم...امممم...ببوسمت؟
خندید و فشارم داد به دیوار...پاشو بین دوتا پام جفت کرد و دستاشو کنار سرم گذاشت....
نامجون:تا هر وقت بخوای اینجا میمونیم و همو میبوسیم...
و لباشو چسبوند به لبم....دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش...دوتایی مشغول بوسیدم هم بودیم که در یهو باز شد و یکی اومد تو...سریع از هم جدا شدیم....
نام هی:هیونگ بیاین دیـــ.....امممم ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم....
و سریع درو بست و رفت...
نامجون:دختره فضول.....تو چرا اینقدر قرمز شدی...
جین:یاااااا این دومین باره منو تو رو در حال بوسه دید...
نامجون:خب ببینه....مگه کار بدی میکنیم؟داریم همو میبوسیم.....
جین:خب...درست نیست...
نامجون:خیلیم درسته،خجالت نکش بیبی،ما جفتیم،تو هم بارداری،پس یعنی ما خیلی بیشتر از اینا جلو رفتیم....
سرمو نزدیک بردم و بینیمو کشیدم رو جای غده فرومونش.....
جین:چرا اینقدر بوی خوبی میدی..
دستشو روی شونم نوازش وار میکشید....
نامجون:مثل اینکه یه نفر قراره مدام منو بو کنه....خیلی رو پاهات می ایستی جین،بیا بغلت کنم ببرمت....
و دستشو زیر پاهام انداخت...حریص تر یقشو گرفتم و بو میکشیدم....
وقتی به اشپز خونه رسیدیم،منو زمین گذاشت و صندلی برام عقب کشید و نشوندم روش....سرمو بالا نیاوردم،چون میدونستم همشون دارن نگام میکنن....
اپا:چقدر با لباس راحتی کیوت تر میشی.....
خجالت کشیدم و اروم ممنونمی زمزمه کردم...
اوما:صورتتو شستی؟واو...چشماشو...واقعا که یه الهه ای....
نام هی:اوما من رفتم بالا داشتنـــ.....اخ
نامجون غرید:نام هی...
اوما:چیکارش میکردی که نمیزاری نام هی حرف بزنه؟
نامجون:هیچی....اصلا بیاین بخوریم،عزیزم برات چی بریزم؟
از عزیزم گفتنش سرخ شدم..اروم لب زدم....
جین:هر چیزی که میدونی خوشمزه تره....
همشون زدن زیر خنده....
اوما:به چیزی حساسیت نداری؟بگو اگه تو غذاها ریختم برشون دارم....
جین:امممم...فقط نمیتونم غذای تند بخورمـ...
اپا:تند نیست هیچکدوم...نامجون از هر کدوم براش بریز....
با بشقاب پری که جلوم گذاشتن چشمام گرد شد...اروم انگشتمو کردم تو رون نامجون...نگام کرد،بی صدا لب زدم...
جین:خیلی زیاده...
مثل خودم اروم گفت...
نامجون:هرچقدرشو تونستی بخور،عیبی نداره....
سرمو تکون دادم و شروع به خوردن کردن....چند دقیقه بعد لیوان ابمو سر کشیدم و سرمو بالا اوردم که دیدم اوما داره با تعجب نگام میکنه....
جین:چیزی رو صورتمه؟
اوما:واو جین،فکر نمیکردم بتونی همرو بخوری....
نگاهی به ظرفم انداختم،چرا خالیه؟من همرو خوردم؟وا....
نامجون:یااااا اوما،اون بچمونم باید غذا بده،بزار بخوره....
اوما:منکه چیزی نگفتم،هنوزم گرسنه ای؟
با اینکه خیلی گرسنم بود گفتم نه..
نامجون ظرفمو برداشت و پر کرد...
جین:نامجون..من سیــ....
نامجون:هیییس،بخور بیبی...
اروم چابستیکو برداشتم شروع کردم،خب واقعا گرسنم بود چیکار کنم....
با تموم شدن ظرف دوم عقب کشیدم...دیگه بسه...
نامجون:سیر شدی؟
از خجالت بغض کردم...چشمام پر از اشک شد...
جین:نه....
نامجون با نگرانی بغلم کرد:یااا..چرا گریه میکنی اخه...
اوما:چیشد جین...از چیزی ناراحت شدی؟
اپا:دارین معذبش میکنین خب...سیر نشده هنوز...
نام هی:بخور جینی،هر چقدر دوست داری بخور....
نامجون:بریزم برات؟
هق زدم....
جین:نه...ولی گرسنمه
خندید دوباره بشقابمو پر کرد....
با دیدن غذا خجالت کشیدم....
اوما:جین...میدونم خجالت میکشی،ولی اصلا نیازی نیست،تو بچه داری،احتمالا خیلی گرسنش بوده که هر چی تو خوردی رو گرفته....بخور عزیزم....
نامجون دستشو تو موهام کشید....
جین:اجازه دارم مثل شما ابجو بخورم؟
اپا در حالی استیک تو بشقابشو که با چاقو خوردش کرده بود رو دست نامجون میداد جوابمو داد....
اپا:نه جین...برات بده...الکل نباید بخوری اصلا...نامجون اینو بده جین بخوره....
با دیدن استیک زبونمو روی لبم کشیدم و تند تند شروع کردم به خوردن.....
وقتی سفره رو جمع میکردن اوما رو به نامجون گفت....
اوما:تو و بابات جمع کنین...میخوام برم با جین خصوصی حرف بزنمـ...
و دستمو گرفت و روی مبل دو نفره نشستیم...
اوما:میوه میخوری یا برات تنقلات بیاره؟
جین:خیلی خوردم...
اوما:فدای سرت...تو نخوری کی بخوره اخه...هرچقدر درست داری بخور....من خودم وقتی نامجونو باردار بودم...همش سرم تو یخچال بود...کلی ام چاق شدم...ولی اینقدر هوس خوردن داشتم که برام مهم نبود...بعدش که دنیا اومد رفتم باشگاه و لاغر کردم دوباره....از چیزایی که دست تو نیست خجالت نکش...
جین:اممم خب میوه میخوام،ولی تنقلاتم خوبن اخه...
اوما:نام هییییییییی....
نام از تو اشپز خونه داد زد....
نام هی:بله اوما؟
اوما:میوه و خوراکی بیار برای جینی...
اوما:خیلی خب...اوردمت اینجا تا اونا سرگرمن حرف بزنیم....نامجون مراقبته؟راحتی باهاش؟
جین:اوهوم...رابطمون خوبه....
اوما:اولایل بارداریته...اینارو دکتر بهتون میگه،ولی باید زودتر بگم تا تو بدونی...
جین:چیو باید بدونم...
اوما:احتمالا بچتون الفاست،اخه خیلی شبیه منی وقتی نامجونو باردار بودم...خیلی حساس تر شدی.. نه؟شده الکی گریه کنی و بخوای جیغ بزنی؟
جین:اره خب...
اوما:نامجون چیکار میکنه؟
جین:خب همش بغلم میکنه...یعنی سعی میکنه باهام کنار بیاد،دعوام نمیکنه و بهونه هرچیو میگیرم سریع فراهم میکنه...
اوما:اوووو....نه بابا نامجونم بلده اینکارو....ببین جین،یچیزایی هست که شاید خیلی کوچیک باشه ولی خیلی همه...احتمالا از یکی دو هفته دیگه حالت تهوع هات شروع میشه،حدود یک ماه از همچی بدت میاد و حالتو بهم میزنن...بهونه گیر میشی و سریع گریت میگیره...اینا خیلی پیش پا افتادس ولی ممکنه باعث شه خودتو ناراحت کنی....
جین:خب چیکار کنم...
اوما:مطمعن باش نامجون درکت میکنه خب؟....چندتا جوشونده هست که برات میگیرم میارم،اونا کمکت میکنن کمتر بالا بیاری،گرمی نخور....اصلا هرچیزی که گرمه رو نخور،به بچت اسیب میزنه....
جین:چشم....
اوما:ترشحاتت خیلی زیاد میشه،از اونجایی که یه امگای مردی شاید کمتر از دخترا باشه ولی بازم کلی ترشحات داری،زود به زود برو دوش بگیر،لباساتو تند تند عوض کن،نزار ترشحاتت باکسوتو کثیف کنه،عفونت میگیری...
جین:حواسم هست حتما....
اوما:سینه نداری اصلا؟
حس کردم نفس نمیتونم بکشم،اینا چیه میپرسیییییی....
جین:امممم....خب....چیزه.....یه کوچولو...
اوما:اوکی...از ماه دوم به بعد بشدت سینه درد داری،به به حدی که اشکتو در میاره...چون باید بزرگ تر بشن و غده های شیری بتونن فعالیت کنن...خیلی شدید درد داره...ولی چند تا راه داری....اول اینکه روغن ماساژ بزن و ماساژ بده،اینجوری خون توش جریان پیدا میکنه و دردت کمتر میشه...
جین:باشه....
اوما:یه کار دیگم میتونی بکنی...
جین:چیکار....
نیشخندی زد...
اوما:بدی ددی جونت برات بمکه...
چشمام گشاد شد،نه جین...تصورش نکنننننن......
جین:اومااااااا...
اوما:چیه....یجوری خجالت میکشی انگار تا الان اینکارو نکرده....بچه من پسرمو میشناسم،میدونم تا الان همچیو امتحان کرده...همین که گفتم....بهشم بگو برین چند تا لباس زیر بگیرین،روزا ببند،شبا درش بیار...اینجوری بدنت بهم نمیریزه و خوشکل میمونه سرجاش....
جین:خب...باشه....بعد از تموم شدن شیر دهیم برمیگرده؟
اوما:نه....یعنی کوچیک میشه ولی نه خیلی....البته اینکه میگم بزرگ تر میشه منظورم اینه که در حدی که بچه بتونه تو دهن بگیره...
اوما:اخرین چیز،از وقتی فهمیدین بارداری رابطه هم داشتین؟
سرخ تر شدم...حموم صبحمون جلوی چشمام رژه میرفت..
جین:نه...نامجون میگه بعد از تشکیل پرونده،وقتی مطمعن شد برام مشکلی نداره...
اوما:نامجون کینگ خاصی داره؟...تو رابطه دردت میاره؟....البته که همه الفا ها کینگ دارن،از اونجایی که بهت میگه بیبی یعنی ددی کینگ داره....ولی اگه دردت میاره تو رابطتتون،نزار بهت نزدیک بشه...
جین:دردم نمیاره،خیلی مهربونه....
اوما:واقعا؟....فکر میکردم پسرم از ایناس که امگاشون وسطش بیهوش میشه...اوه چه پسر جنتلمنی دارم پس.....
جین:نه.....
اوما:در خصوص رابطه،الفاها توی بارداری خیلی میلی ندارن به اینکه بخوان کاری کنن،از طرفی میترسن...اما میدونی،کرم از خود امگاهاست....
جین:یعنی چی؟
اوما:یعنی اینکه....باید بهت بگم که...امگاها تو بارداریشون همیشه اسلیک دارن....
جین:نمیفهمم...
اوما:خنگیا....دارم میگم تو بارداریت همش رابطه میخوای،اسلیکت به راهه.....نامجون کاریت نداره.تو شهوتت زیاد میشه....
جین:واقعاااااااا؟
اوما:اره....با اینکه بارداری ولی میل جنسیت خیلی زیاد میشه....
جین:خب خطر نداره؟
اوما:نمیدونم،بنظرم همونطور که نامجون گفت صبر کنین تا برین دکتر و همچی رو بپرسین ازش....
جین:باشه مرسی.....
اوما:الان که نه،ولی توی نیمه دوم بارداریت،شکمت مرتب منقبض میشه و بچت تکون میخوره،ناراحت باشی مثل توپ یه گوشه شکمت وامیسیه و جونتو بالا میاره،برعکس وقتی رایحه اپاشو داشته باشه شیطون میشه و لگد میزنه....
جین:خیلی ذوقشو دارم.....
اوما:الهی بگردم،اینکه ادم بچشو تو شکمش پرورش بده خیلی قشنگه....تو خیلی خوبی،خوشحالم برای پسرم....
جین:‌ممنونم،من مادرمو خیلی وقته از دست دادم،شمام مثل مادر خودمین....
اوما:ای جانم....تو هم پسر خوشکل و مهربون خودمی...هر چیزی که حس کردی دوست داری به کسی بگی،بیا پیش خودم...
جین:چشم اوما.....
نامجون:چیه جفتمو گرفتی بهم برش نمیگردونی....پسش بده میخوایم بریم استراحت کنیم.....
اوما:دیگه تمومه...پاشو پسرم،با نامجون برو تو اتاقش،فقط بخوابینا،صداتون نیاد من دختر مجرد دارم....
نامجون:صدامون نمیاد،ولی شاید رایحمون اومد...جلوی دهنشو میتونم بگیرم،رایحمون دست خودمون نیست....
اوما:برینننن...پسره بی حیا....
نامجون خندید و بغلم کرد...سرمو چسبوندم به سینش...تو اتاقش منو روی تخت گذاشت و درو قفل کرد...کنارم دراز کشید و منو بین دستاش چفت کرد....
نامجون:همه حرفاتونو شنیدم....
جین:چی؟
نامجون:همچیو شنیدم خب....
زدم تو بازوش...
جین:مردیکه فضول،دوتا ادم دارن حرف میزنن،چرا گوش دادی؟
نامجون:چون میدونستم روت نمیشه حرفایی که اوما بهت گفت رو بهم بگی،اما الان میدونم باید چیکارا کنم...
جین:بیخود...نیازی نیست کاری بکنی....
نامجون:چرا هست،الانم بخواب کمتر حرف بزن...
زیر چونشو بوسیدم و باشه ای گفتم....
لبخند عمیقی زد...سرمو از رو بالشت برداشتم و روی بازوی بزرگش گذاشتم و بزور بین بالشت و گردنش فرو کردم...
.
.
.
.
تهیونگ pov
امروز قرار بود با ددی بریم گردش...از صبح دوتایی دوش گرفتیم و داریم اماده میشیم...ددی رفته بیرون تا تنقلات بخره،منم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا میان وعده کوچولو دارم حاظر میکنم...تا الان اشپزی نکردم و خیلی گیج میزنم ولی از هیچی بهتره،کم کم باید یاد بگیرم غذا درست کنم تا بتونم برای ددی غذای خوشمزه بپزم....
داشتم هویج تیکه تیکه میکردم که یکی از پشت بغلم کرد...
کوک:ته ته من داره چیکار میکنه؟
ته:دارم برای دوتامون چندتا چیز خوشمزه درست میکنم...
دستمو گرفت و کف دستمو بوسید....
کوک:گفتم به چیزی دست نزن و از دستات استفاده نکن،نگفتم؟
ته:امممم خب ته ته دوست داشت برای ددی خوراکی درست کنه...
کوک:مراقب انگشتای خوشکلت باش....
چشمی گفتم که ازم جدا شد...
کوک:میرم زیر انداز بردارم از انباری....
اومدم حرف بزنم که چاقو از روی هویج سر خورد و انگشتمو برید....
ته:اوخ....هق...ددییییی....هق....
سریع اومد تو اشپز....
کوک:چت شد؟
انگشتمو گرفتم سمتش....
سریع دستمو گرفت و شیر اب رو باز کرد...
کوک:گفتم به چیزی دست نزن،گفتم بهت....عیبی نداره،گریه نکن بیبی.....
ته:هق....ببخشید....
کوک:فدای سرت عزیزم...
دستمو شست و با چسب زخم به انگشتم چسب زد....
کوک:بیبی لوسم...اخه چرا گریه میکنی....
ته:ببخشید...من میخواستم فقط چندتا خوراکی برات درست کنم...
کوک:میدونم عروسک...
ته:اون اخریش بود،یه عالمه درست کردم تو ظرف چیدم...میبریمش با خودمون؟
کوک:معلومه....بیبی قشنگم زحمت کشیده برام،میبرمیش با هم میخوریم.....الان برو بشین و هیچکاری نکن،خودم همچیو اماده میکنم....
باشه ای گفتم و رو مبل نشستم و گوشیمو در اوردم...
کوک:بیبی.....
ته:بله ددی....
کوک:افتاب خیلی زیاده،یه لباس نازکی بپوش که دستاتو بپوشونه،نمیدونم چرا اینقدر گرمه امروز....
ته:اخه ته ته تیشرت پوشیده....
کوک:میسوزی خب...
نگاهی بهم کرد...
کوک:اینقدر با این لباست خوشکلم شدی نمیتونم بگم برو عوض کن...صبر کن اسپری ضد افتاب بیارم بزنم به دستات....
و سمت اتاقمون رفت....
چند دقیقه بعد با یه اسپری اومد،دستامو کرم زد و صورتمو بین دستاش گرفت....
کوک:دوست ندارم پوستت اسیب ببینه،به صورت و گردنتم میزنم....چشمای خوشکلتو ببند...
و چتریامو بالا زد....بعد از اتمام کارش کمکم کرد کتونی هامو پام کنم و به سمت پارکینگ رفتیم...همه چیزو تک تک چک کرد و خوبه ای گفت....سوار شدیم و به سمت خارج از شهر راه افتادیم....
یک ساعت بعد به پارک جنگلی بیرون از سئول رسیدیم،کوک پیاده شد و بعد از صحبتی با اقایی که تو اتاقک نشسته بود،برگشت...
کوک:میگه که داخل خیلی شلوغه....مشکلی نداری بیبی؟
ته:نه....خوبه که...
باشه ای گفت و سرشو برای اون اقاعه تکون داد و دوباره سوار شد...وارد شدیم...کوک اطرافو نگاه میکرد و سعی میکرد جایی برای پهن کردن وسایلمون پیدا کنه...با دیدن الاچیقی خندید و ماشینشو پارک کرد...
پیاده شدم و خواستم کمکمش کنم که هولم داد به سمت الاچیق....
کوک:نه...برو بشین فقط...خودم میارم.....
باشه ای گفتم و از چندتا پله ای که بود بالا رفتم،داشتم اطراف الاچیق رو چک میکردم که با صدایی به عقب برگشتم...با دیدن سگ کوچولویی که سمتم اومد اولش ترسیدم...جلوی پام وایساد و از پایین بهم نگاه کرد...زبونشو بیرون اورد و رو پاهاش وایساد...بغلش کنم؟!با دیدن قلاده صورتی رنگش فهمیدم که یه پاپی خونگیه...خم شدم و دستامو دورش حلقه کردم...واکنش بدی نشون نداد،از زمین بلندش کردم که سریع به بدنم چنگ زد که نیفته.....
ته :اروم کوچولو...اروم....حواسم بهت هست...
سرشو روی دستم گذاشت و بهم خیره شد و پارس کوچیکی کرد....چقدر بامزس...روی زمین نشستم و تو بغلم گذاشتمش،پنجه کوچیکشو روی دستم میزد و سرشو به دستم میکشید..نازش کنم؟...زیر گلوشو مالیدم که سریع رو کمر خوابید و پاهاشو باز کرد....خندیدم،چه لوسه...دستمو زیر شکمش کشیدم و باهاش بازی کردم...خر خری کرد و لیسی به دستم زد....بلند شد و دورم میچرخید و پارس میکرد...پاشدم و دوییدم طرفش،لحظه ای وایساد ولی بعدش انگار خیالش راحت شده بود به طرفم دویید و خودشو بغلم انداخت....بلند خندیدم که صدای کوک اومد....
کوک:بیبییییی.....
برگشتم طرفش....
کوک:چیکار میکنی؟اون چیه....
ته:ددی بیا ببین چقدر بامزس..خونگیه،خیلی شیطون و باحاله....
کوک سمتم اومد که پاپی جلوم وایساد و دمشو تکون داد و به کوک پارسی کرد....سمتش خیز برداشت و غرید....
کوک:نگا اینو....بیبی خودمه برو اون طرف...
پاپی خودشو تو بغلم انداخت و بهم چسبید...
کوک:چه باهاتم اوکی شده به این زودی،هوی...ایشون مال منه،ولش کن....
پاپی سرشو روی دستم گذاشت و چونشو بهم مالید...
کوک:با توعما......بوتو نزار رو اموال من....
ته:خیلی خوشکله....
+ :مگییییی....مگی....کجایی اخه...
پاپی خرخری کرد و ازم جدا شد و به سمت صدا رفت....
دختری که تیپش کاملا دارک بود و موهاشو بالا سرش بسته بود و معلوم بود یه الفاست وارد الاچیق شد...
+ :عذر میخوام شما یه سگـ.....عه مگی اینجایی....
پاپی که فهمیده بودم اسمش مگیه سریع به سمتش رفت و چسبید به پاش..
+ :کجا رفتی اخه....میدونی چقدر دنبالت گشتم؟.....سلام اقایون....مرسی ازتون...
کوک:سلام....خواهش میکنم.....
+ :اذیتتون کرد؟مگی یه کوچولو شیطونه....
ته:خیلی بامزس....اذیتم نکرد...باهم بازی کردیم....
دختر لبخندی زد و سگشو بغل کرد،بعد از خداحافظی ازمون با سگش رفت.....
کوک وسایل رو پهن کرد و کفششو در اورد....
کوک: بیا بیبی....
روی زیر انداز نشستم و کتونیامو در اوردم...کوک سمتم اومد و دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت....
کوک:اخیش....جامون خوبه قشنگم؟....دوست داری اینجارو؟
ته:اره...خیلی خوبه....بریم بگردیم؟
کوک:یه کوچولو رو پاهات بخوابم بعد میریم...
باشه ای گفتم و دستمو توی موهاش بردم....
ته:ددی.....
کوک:جون دلم....
ته:میگم....تو....میزاری من....یعنی...اجازه دارم یه پاپی داشته باشم؟
کوک:سگ دوست داری؟
ته:اگه اجازه بدی بهم....اوهوم....
لبخندی زد....
کوک:میریم برات یدونه میگیرم....یدونه پاپی کوچولو برای بیبی خوشکلم...
از ذوق خم شدم و گونشو محکم بوسیدم....
کوک:میخوام برات سگ بخرما،همین؟
نگاهی به دور و اطرافم کردم....با دیدن اینکه هیچکس اطرافمون نیس،دوباره خم شدم و لبشو به دهن گرفتم...نیشخندی زد و بوسمونو دستش گرفت...مکای محکمی میزد و میبوسیدم....
از هم جدا شدیم....
کوک:پاشو دوتا نوشیدنی خنک بردار بریم اطرافو بگردیم....
کاری که گفتمو کردم و دوباره کفشمو پوشیدم...انگشتامونو توی هم چفت کردیم و از الاچیق خارج شدیم....
ته:ددی...
همونطور که قدم میزدیم جوابمو داد...
کوک:بله عروسک...
ته:کی میریم پاپی بگیریم؟
خندید....
کوک:میریم عروسک،میریم...فردا خوبه؟صبح میبرمت تتو بزن،عصرشم میبرمت سگ میگیریم...
ته:وایییییییی عالیهههههههه....مرسی کوکو....مرسی که هرچی میخوامو میگیری واسم....
کوک:تمام کارایی که بتونمو انجام میدم تا شده حتی یه لحظه اینطوری برام ذوق کنی.....
همونجور با هم میخندیدیم و قدم میزدیم....کوک به حرفام گوش میداد و با حوصله جوابمو میداد....
شاید تا الان خیلی خوب زندگی نکردم..ولی اگه کوک جواب تمام اون گریه هامه من کاملا راضیم....
کوک خیلی خوبه،خیلی خیلی خوبه.......اینکه اینهمه دوسم داره باعث میشه حس کنم خیلی با ارزشم...واسه همینه که تصمیم دارم تا اخر زندگیم بچسبم بهش و باهاش زندگی کنم....

My special omegaWhere stories live. Discover now