پارت ۳۲(برگرد پیشم)

2.5K 315 47
                                    

(ادیت شده)
سرمو چرخوندم،با دیدن جمعیت زیادی که دورم بودن گیج شده بودم...همهمه زیادی بود و صداها تماما نا واضح بود...مردم رو کنار زدم و سعی کردم اشنایی پیدا کنم...با دیدن جیمین که خودشو به زمین میکوبید و جیغ میزد ترسیده سمتش رفتم...دستشو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم...
ته:چیشده...
هول محکمی بهم داد...
جیمین:توی عوضی باعثش شدی،تقصیر توعهههههه...ازت نمیگذره امگای کثیف....هر لحظه رو برات جهنم میکنم...
با بهت نگاش کردم....
ته:من...من چیکار کردم؟
جیمین:تو باعث مرگش شدی،تو کشتیش..اگه بخاطر تو از خونه بیرون نمیومد اینجوری نمیشد...
مرگ؟مرگ کی؟‌
با تعجب به فردی که روی زمین افتاده بود و پاره ای روش بود نگاه کردم،اون کیه؟
به سمتش رفتم و کنارش زانو زدم...پارچه سفیدو کمی کنار زدم ....با دیدن چهرش صداهای اطرافم واضح شد برام...
(تقصیر جفتش بود)
(بیچاره با چاقو مرد)
(اون لعنتی رو باید سلاخیش کنین،اون باعث مردنش شد)
(رقت انگیزه)
این ادم کوکه...کوک...جفتم....من کشتمش؟....مگه من چیکار کردم...
با تیر کشیدن سرم جیغی زدم و سرمو بین دستام گرفتم....همچی دور سرم میچرخید...نگاهی به کوک کردم،انگار تمام خاطراتمون جلوی چشمم بود...داد بلندی زدم و کمک خواستم...اینقدر جیغ زدم که حس کردم دارم خون بالا میارم...دستمو به دهنم کشیدم و دست خونیمو بالا اوردم،با دیدن خونم قعقه ای زدم و سرخوش خندیدم...دارم میام پیشت کوک،دارم میام.....
.
.
.
.

با صدای هق هقی که میومد چشمامو باز کردم...خواب بودم؟....جیمین به شونه شوگا تکیه داده بود و گریه میکرد...شوگام صورتش قرمز بود و انگار داشت منفجر میشد...
ته:جیمینی.....
با شنیدم صدام به سمتم اومدن...
جیمین:هق....ته ته...
ته:کوک....کوک کجاست....
شوگا:هیسسس....کوک خوبه...اروم باش...
ته:نه نیست...خوب نیست که جیمین داره گریه میکنه،خوب نیستتتتت....منو ببر پیشش...
شوگا:سرمت تموم نشده هنوز....
ته:حالم خوبه....خواهش میکنم منو ببر...
در باز شد و نامجون اومد داخل....
ته:هیونگ...التماستون میکنم منو ببرین پیش الفام...تروخدا...
نامجون:اروم اروم....کوک هیچیش نیست خب؟...نترس...
ته:هستتتتتت...مارکم یخه،انگار یه تیکه از وجودم نیست،حسش میکنم...میدونم خوب نیست....میخوام برم پیشش....
هوفی کشیدو دستمو گرفت...
نامجون:کوک رات بوده...نمیدونم چیشده ولی مثل اینکه با یه سرباز شورشی بحثش شده،برنامه سربازا این بوده گیرش بیارن و بزننش....کوک اون عوضی رو به حد مرگ زده،ولی دوستاش با چاقو دخل کوکو اوردن....خیلی چاقو خورده،پهلوش کاملا پارس و نمیدونم چی میشه،خون خیلی زیادی از دست داده...الانم.....الانم توی کماست...
با هر کلمه ای که میگفت ببشتر شل میشدم و صورتم خیس تر میشد....امکان نداره،الفای قوی من هیچیش نمیشه....
ته:اون قرار نیست چیزیش بشه مگه نه؟
به سمت جیمین برگشتم و دستشو گرفتم...
ته:بگو...بگو سالم بر میگرده پیشم بگوووووو....
مثل من گریه میکرد و هق میزد...
شوگا دست جیمینو گرفت و اونو توی بغلش کشید...نامجون جلو اومد و با انگشتاش صورتمو خشک کرد...
نامجون:گریه نکن...میدونی کوک از اینکه اشک بریزی متنفره مگه نه؟.....همچی درست میشه...قول میدم....
ته:اون حق نداره منو ول کنه....حق نداره ازم دور بشه....اگه...اگه بخواد منو ولم کنه دنبالش میرم،اگه بخواد ترکم کنه خودمو میکشم ولی نمیزارم یروز بدون بودنش نفس بکشم....
نامجون:اینارو نگو....شما قرار نیست از هم جدا بشین خب؟‌
تهیونگ:اون حق نداره اینجوری به زندگیمون پایان بده....میخوام ببینمش تروخدا....
هوفی کشید...
نامجون:خیلی خب بلند شو ببرمت....
.
.
.
.
چند دقیقس پشت شیشه اتاقی که کوک توش بستریه وایساده بودم....
نامجون:اگه بخوای میتونی بری داخل...
اوهومی گفتم و بعد از تعویض لباس وارد اتاق شدم،کلی دستگاه بهش وصل بود و ماسک اکسیژن به دهنش بود...
کنارش نشستم و دستمو روی صورتم کشیدم..ـنامجون گفته بود صدامو میشنوه ولی نمیتونه عکس العملی نشون بده...
تهیونگ:سلام جونگکوکی....هق...لعنتی اشکام نمیزارن حرف بزنم....حالت خوبه؟میدونم که تو الفای همیشه قوی منی و هیچ وقت قرار نیست دربرابر هیچ چیزی تسلیم بشی...میشه زودتر خوب بشی؟...من ...هق....من هیچی نمیخوام فقط تروخدا چشماتو باز کن و برگرد پیشم...اصلا از این به بعد هرچی تو میگی باشه...قول میدم هرکاری گفتیو انجام بدم...بیا دوباره برگردیم به روزای خوبمون....تو حق نداری با اینکه قهر کردی باهام اینقدر اذیتم کنی...دلمو داری میشکونیاااا...من خیلی دوست دارم ددی نازم..تروخدا تنهام نزار...هق...
و دیگه نتونستم حرف بزنم،خم شدم و پشت دستشو اروم بوسیدم....
تهیونگ:من منتظرتم که دوباره باهات سر کلی چیزا بحث کنم خب؟...اگه میخوای بخوابی بیا برگردیم خونه بخواب،قول میدم دیگه اذیتت نکنم ددی....دوست دارم مرد زندگیم و بی نهایت منتظرتم...خداحافظ...
و از اتاق بیرون زدم،با دیدن جین که با وجود درد و مشکلاتی که داشت اومده بود بیمارستان بغضم ترکید....
جین:جونم...الهی بمیرم واسه اشکات ته ته...هیییش گریه نکن...
خودمو توی بغلش انداختم....
تهیونگ:هیونگ....اگه بخواد ولم کنه چیکار کنم من....
جین:این چیزارو نگو،کوک تروخیلی دوست داره....اتفاقی نمیفته....اخخخ...
عقب کشیدم..لبخند کج و کوله ای زد...
تهیونگ:چرا...هق...با وجود دردت اومدی؟
جین:یاااااا....من به عنوان برادر بزرگترت باید همچیو بدونم...اومدم ببینم داماد جون جونیمون چیزیش نشه...
تهیونگ:مرسی هیونگ...مرسی...
.
.
.
.
.
.
.
۲۵ روز بعد....
تقریبا یک ماه گذشته،همچنان کوک بستریه و هیچیش تغییر نکرده...این مدت همش پیشش بودم و دلم نمیخواست برگردم خونه...
جیمینی فهمیده که بارداره...یادم نمیره واکنش شوگا هیونگ وقتی این موضوع رو فهمید....
*Flash back*
صبح زود بود که با دیدن جیمین توی بیمارستان تعجب کردم...روی دستش چسب زده بود و بیحال جلوم نشسته بود...
ته:جیمین؟چت شده...
جیمین:نمیدونم....خیلی حالم بده این چند روز ...ازمایش دادم ببینم چیشده...
اومدم حرفی بزنم که شوگا هیونگ در حالی که ابمیوه ای رو باز میکرد بدو بدو جلو اومد....
شوگا:جیمین عزیزم....بهتری؟بیا اینو بخور فشارت میفته....
و بعد از اینکه بزور همشو به خورد بیچاره داد دست از سرش برداشت...
مدتی کنار هم نشسته بودیم که شوگا هیونگ برای گرفتن جواب ازمایش جیمین ازمون جدا شد...
جیمین:تهیونگ...میشه باهام بیای برای جواب ازمایش؟
اوهومی گفتم و دستشو گرفتم و بلند شدم...دوتایی اروم به سمت اتاق پزشک قدم برمیداشتیم...
دکتر بعد از اینکه جواب ازمایش رو نگاه کرد از جیمینی خواست لباسشو در بیاره و روی تخت بخوابه....بعد از اینکه اینکارو انجام داد به سمتش رفت و دستگاهی رو روی شکمش گذاشت....
+ :بله...همونطور که حدس میزدم....
شوگا:مشکلش چیه اقای دکتر...
+ :مشکل؟فکر نکنم مشکل به حساب بیاد...اینجوری نگین تولتون ناراحت میشه...
چند لحظه همجارو سکوت فرا گرفت و هیچکس چیزی نمیگفت...
جیمین:چی؟
+ :تبریک میگم بهتون،شما باردارین....
شوگا:دارین باهام شوخی میکنین؟
+ :من مگه با تو شوخی دارم جوان؟
جیمین بغض کرده خندید....نگاهی بهشون انداختم و لبخندی زدم...از طرفی قلبم فشرده شد،کوکی!اگه حالش خوب بود حتما کلی جیمینی رو بغل میکرد....
شوگا خندون جفتشو بغل کرد و از اتاق بیرون زد...تشکری کردم و پشت سرشون قدم زدم....
جیمین:ددیی....
شوگا:جونممممم...قربونت برم توله گرگ کیوتم....جیمینی من داره مامان میشه وایییییی....
و همونجور که جیمینو بغل کرده بود دور خودش چرخید....
جیمین:داره حالم بد میشه ددیییییی....
شوگا هیونگ اونو روی زمین گذاشت و چسبوندش به دیوار بیمارستان و شروع کرد به بوسیدنش....
خندیدم،در هیچ حال از لبای جیمینی نمیگذره....عقب گرد کردم و برگشتم جایی که کوک بستری بود....
* end of flash back*
از اون روز شوگا هیونگم چهار چشمی مراقب جیمینیه...
چند باری خدایان سراغم اومدن و رفتن و کوک رو دیدن،امروزم مثل اون چند بار فلیکس و هیونجین همراهم بودن و الهه ماهم رفته بود تا کوک رو ببینه....
خسته سرمو روی شونه هیونجین گذاشتم....
فلیکس:میخوای ببرمت خونه؟
ته:نچ...کجا برم؟خونه باشم دق میکنم...تا کوک بیدار نشه و باهام نیاد خونه نمیرم...
هیونجین:حداقل یه کوچولو بخواب‌،خیلی خسته میشی اینجوری....
اوهومی گفتم و چشمام گرم شد،کم کم خوابم برده بود که حس کردم بین زمین و اسمون معلق شدم...با ترس چشمامو باز کردم که با دیدن الهه ماه نفس حبس شدمو بیرون فرستادم...
تهیونگ:هوپ..داریـــ
هوپ:هیچی نگو،داری خودتو میکشی،میبرمت توی ماشین یه چند ساعتی بخواب،بچه ها میمونن پیش جفتت..تو استراحت کن....
خواب الود هوومی گفتم و دوباره خوابم برد....
.
.
.
.
.
شب شده بود...خمار از خواب از ماشین پیاده شدم و تلو تلو خوران به سمت بیمارستان رفتم،خمیازه ای کشیدم و با دیدن فلیکس که پشت شیشه وایساده بود سمتش رفتم...
ته:خدای اب...
برگشت سمتم...
فلیکس:خوبی؟حالت بهتره؟
اوهومی گفتم...
فلیکس:وقتشه بری داخل پیشش...من باید برگردم اسمون،مراقب خودتون باشین خب...
باشه ای گفتم و بعد از بغل کردنش ازش خداحافظی کردم و وارد اتاق شدم....
کنار کوک نشستم و دستشو گرفتم....
تهیونگ:سلام ددی...حالت خوبه؟...خیلی وقته که خوابیدیا...فکر نمیکنی هرچی تنبیهم کردی بسه؟اینجوری دارم اذیت میشم جونگکوکی...بیدار شو...اینجارو دوست ندارم،پاشو برگردیم خونمون...راستی،شوگا هیونگ داره بابا میشه،اگه بودی حتما خیلی خوشحال میشدی برای جیمین...نمیخوای برگردی پیشم؟میدونی که من دارم بدونت ذره ذره اب میشم؟...تو که اینقدر دلت سنگ نبود...دیگه دوسم نداری درسته؟ولی من خیلی خیلی دوست دارم...اینقدری که قلبم فشرده میشه وقتی پیشم نیستی....راستش خیلی به جیمین حسودیم میشه،دلم میخواد گریه کنم...الفامو بهم برگردون،لطفا.....
و بغض کرده سرمو روی شکمش گذاشتم...بغضم شکست و اشکام پیراهنشو خیس میکرد و چشمام میسوخت....داشتم گریه میکردم که دستی موهامو چنگ زد...
کوک:چرا...ه..هر...سری...فق..ط...گریه...م..یکنی؟حقت...حقته...دیگه...دو..ست ندا..شته باشم؟
(چرا هرسری فقط گریه میکنی؟
حقته دیگه دوست نداشته باشم؟)
با شتاب سرمو بلند کردم و بهش چشم دوختم،چشماش بازه...چشماش بازههههه...
جیغ زنون خواستم برم تا دکترو خبر کنم که دستمو کشید....
کوک:نه....نمی..خوام...بم..ون...حال...م....خوب..ه...دکتر...خب..ر...نکن...
(نه نمیخوام،بمون،حالم خوبه،دکتر خبر نکن)
ته:چشم....میمونم...هیییش حرف نزن ددی...حرف نزن بهت فشار میاد...حالت خوبه؟
سرشو تکون داد و لبخندی زد...چشمام پر از اشک شد...
تهیونگ:هق...ددیییییی...خیلی بدی...خیلی بدی...ازت بدم میاد...کلی غصه خوردم...
کوک:حالا...که..از..م...بدت..میا..د..خوب..خوبه ..که...دوباره...بخ...وابم؟
(حالا که ازم بدت میاد خوبه که دوباره بخوابم؟)
تهیونگ:جیغمو در نیار ددی...خوبی ته ته دورت بگرده؟....درد نداری؟
کوک:ن..نه...ن.ندارم..قش..نگم
(نه ندارم قشنگم)
خم شدم و پیشونیشو اروم بوسیدم...دستاشو توی دستم گرفتم و پشت هر دوشونو بوسیدم...
تهیونگ:ببخشید ددی...ببخشید عزیزم...عذر میخوام...
کوک:این...جوری...نگو...ف..دای...سر..ت
(اینجوری نگو،فدای سرت)
خندیدم...
تهیونگ:برم دکتر بیارم؟
کوک:ن..نه...میب..رنت..بیرون...نمی..خوام...ازم ج...داشی...
(نه میبرنت بیرون نمیخوام ازم جدا شی)
دوباره کنارش نشستم...
کوک:زش..ت..شد..ی...
(زشت شدی)
تهیونگ:تو نبودی برای کی خوشکل باشم؟
لبخندی زد...
کوک:قر..بونت...بر...م...ببخ..ش..اذ...یت...ش.دی..
(قربونت برم،ببخش اذیت شدی)
سرفه ارومی کرد و اخماشو تو هم کشید...هول زده خواستم بلند بشم که کسی سر شونم کوبید...
بنگ چان:بشین باو...اداشه الکی اینجوری میکنه...
تهیونگ:بنگ...
بنگ چان:حالت خوبه؟نمیخواستم بیام پیشت الهه ماه مجبورم کرد...
کوک:من..هن..وز..نفهم..یدم..چرا...ازم..ب..دت...میا..د
(من هنوز نفهمیدم چرا ازم بدت میاد)
بنگ:توی لعنتی این فسقلی رو خیلی اذیت کردی،خداروشکر کن دلم سوخت اتیشت نزدم...
کوک:مع..ذرت...میخوام...وا..سه..این...که...اذیت..ش...کردم..
(معذره میخوام واسه اینکه اذیتش کردم)
تهیونگ:اینجوری نگو خب...
بنگ چان نزدیک رفت و دستشو روی پیشونی کوک گذاشت...
بنگ:با اینکه لیاقت نداری ولی نمیخوام این توله رو تو بیمارستان ببینم...
دستش سرخ شد و کوک هیسی کشید...
بنگ:خیلی خب...تهیونگ پاشو دکترو خبر کن بیان اینو ببرن هرکاریش میخوانن بکنن..از منم حالش بهتره...وقتشه برگردین خونه...
کوک:م..رسی..
بنگ:من میرم دیگه...فعلا خداحافظ..
و درو پشت سرش بست...
تهیونگ:دلم برات تنگ شده...زودتر خوب شو دیگه...
کوک:اله..ی..بم..یرم...دل..م...میخواد...بب..وسمت..
(الهی بمیرم،دلم میخواد ببوسمت)
تهیونگ:من میخوام بغلت کنم...
کوک:م..یشه..نری...ب..ه...ک..سی...بگی..به..وش..او..مدم؟..
(میشه نری به کسی بگی بهوش اومدم؟)
تهیونگ:اخه...
کوک:لط..فا..
تهیونگ:خیلی خوب نمیرم...
کفشامو در اوردم و روی صندلی جمع شدم...
کوک:س..ختت..نی..ست؟
(سختت نیست؟)
تهیونگ:تنها شبیه که خیلی خوب خوابم میبره...
اومدم بخوابم که موضوعی یادم اومد...با شیطنت لب زدم:ددی...
کوک:جا..نم..
تهیونگ:یه خبر بهت بدم چیکار میکنی؟
کوک:جا..یزه..میخوا..ی؟
(جایزه میخوای؟)
تهیونگ:اوهوم..چی میدی؟
کوک:می..برمت..بر..ات...ه..رچی...بخو..ای...می..خرم..
(میبرمت برات هرچی بخوای میخرم)
تهیونگ:قول دادیا...خب...جیمینی...
کوک:چی..زیش..ش..ده؟
(چیزیش شده؟
تهیونگ:شوگا هیونگ گل کاشته...
کوک:چی..کار..کرده؟..
تهیونگ:جیمینی یه هدیه خیلی خوب به شوگا داده...
کوک:چی..د..اده؟
(چی داده؟)
تهیونگ:عههههه...چرا اینقدر خنگ شدی تازگیا...میگم جیمینی توله داره،باردار شده...
چشماشو گشاد کرد...اومد حرفی بزنه که شروع کرد سرفه کردن و دستاشو مشت کرد...
تهیونگ:اروم باش..هیسسس...نفس بکش...وای چیکار کنمم...
اومدم برم بیرون که دستمو کشید...
کوک:ر.ا..ست.می..گی؟
( راست میگی؟)
تهیونگ:اوهوم ...یه توله دارن...
کوک:ش..و..گا...اذی...تش...نمی...کنه؟
(شوگا اذیتش نمیکنه؟)
تهیونگ:معلومه که نه...کلیم دوسش داره و نازشو میخره...
کوک:خو..به...
لبخندی زدم..
تهیونگ:میترسم بخوابم...میترسم ترکم کنی...میترسم..کوک...
کوک:ا..از...هیچی....نترس...من..هم..یشه...پ..یش..تم....ب..خو..ا..ب
(از هیچی نترس من همیشه پیشتم بخواب)
دوباره صورتشو بوسیدم...
تهیونگ:مرسی که برگشتی پیشم...خوب  بخواب ،برگشتیم خونه نمیزارم بخوابی،قد دنیا دلم برات تنگ شده میخوام کلی نگات کنم...
شیطون شد...
کوک:ف..قط...نگ..نگام...کنی؟
(فقط نگام کنی؟)
تهیونگ:هم نگات کنم هم ببوسمت...تازه داره به بقیه حسودیم میشه،دلم خوش بود به جیمین که اونم باردار شد...منم توله میخوام...
کوک:تو..له...دارم...میش..یم...به..زو...دی...ت..ول..ه..دا..ر ..می..شی..م...
(توله دارم میشیم،به زودی توله دار میشیم)
خندیدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم...سرشو کج کرد و بهم خیره شد...دوتایی اینقدر بهم نگاه کردیم که خوابمون برد...

الهه ماه،این یه رویا نباشه...جونگکوکی من سالم باشه و برگشته باشه پیشم....
------------------------------
من اومدمممممممممممم....
نظراتون چیه؟
ووت و کامنت فراموش نشه...
دوستون دارمممممم...
شبتون شیک...

My special omegaWhere stories live. Discover now