پارت ۵۲(پنج ماهه الفامو بو نکردم)

1.7K 236 18
                                    

جونگکوک همونجور که یونجون خوابیده رو نوازش میکرد با جیمین مشغول حرف زدن بود..جیمین روی تختش دراز کشیده بود و از کمر درد مینالید...
جونگکوک:برو دکتر چیم...شاید مهره های کمرت اسیب دیده...
جیمین:هیونگ..اخ...تروخدا از طرف من پدر شوگارو در بیار...
جونگکوک خندید و دستشو زیر چونه نرم یونجون کشید...
کوک:چیشده باز؟!...چیکار کرده اون بیچاره...
جیمین:من نمیدونم چرا باید اینهمه دختر توی شرکتتون باشه...اخ کمرم...ترو به این خوبی ول کردن چسبیدن به الفای من...
کوک:الان میگی شوگا خوب نیست؟
جیمین:نه...واسه اونا اصلا خوب نیست...من اینهمه بلا سرم نیومده و درد نکشیدم که الفامو دو دستی تقدیم اونا کنم...
کوک:حالا کمر دردت چه ربطی به شوگا داره؟
جیمین:من کمپانی بودم،بعد منیجرم قرار ملاقات برام رزرو کرده بود با یکی از اسطوره های موسیقی...توی راه پله بودم شوگا زنگ زد دیدم صدای دختر میاد هول کردم افتادم..
با درد چرخید و روی شکم خوابید،دادی از درد کشید و دستاشو مشت کرد...
جیمین:باورت نمیشه..حدودا ۲۰ تا پله رو افتادم،قرارم که لغو شد هیچی الانم به این وضع دچارم...تازه...
بغض کرد و دستشو روی بوتی های درشتش کشید...
جیمین:صافم شدم...اخرش با نشیمنگاه مبارکم افتادم روی زمین،قشنگ صاف شدم...اگه شوگا بفهمه خودشو توی رودخونه هان غرق میکنه...
کوک قهقهه زد و یونجون نیمه بیدار رو بغلش گرفت و بوسه ای روی موهای پریشون و کم پشتش زد،یونجون نق نق کرد و به یقه کوک چنگ زد،جای سرشو درست کرد و به کوک تکیه داد...
کوک:چرا میترسی از دخترای اطرافش؟اون بیچاره به هیچکی نگاهی نمیکنه چیم...
جیمین:من الفامو میشناسم هیونگ...میدونم هیچکس به چشمش نمیاد،کلا واسه دیگران ادم بداخلاقیه میدونم، اون اوایل ازش میترسیدم،فکر میکردم کار بدی بکنم میکشتم..ولی همینکه دوبار جلو بقیه توی شرکت بهم خندیده فکر کردن میتونن توی جایگاه من باشن براش،میترسم چیز خورش کنن و اغواش کنن...
کوک:شوگا غلط میکنه بغیر از دونسنگ قشنگم کسیو ببینه،نگران نباش چیم...اتفاقی نمیفته...
جیمین:نگا پسرکم چه کیوت تو بغلت نشسته....
کوک سرشو پایین برد و با دیدن چشمای قهوه ای یونجون که کاملا باز بودن خندید،یونجون که بیدار شده بود بی صدا به بدن کوک لم داده بود و چیزی نمیگفت...
کوک:چقدر ارومه...
جیمین:شبیه شوگاست...بعضی وقتا یادم میره جفت یا بچه دارم،خیلی ارومن..
کوک دست کوچولوی یونجون رو نوازش کرد و پشت دستشو بوسید...
کوک:تهیونگ خیلی ازم خواست مراقبتون باشم،انگار یه حس نزدیکی با یونجون داره،امیدوارم قبل از بزرگ شدنش برگرده پیشم...
جیمین:هیونگ...اممم...خبری ازش داری؟
کوک:اگه بشه اسم نامه هاشو بزاری خبر..اره دارم.
جیمین:دلم براش تنگ شده....خوبه؟
کوک:خودش همش مینویسه اره خوبه،ولی خب نمیدونم...بعضی وقتا مارکم سرخ میشه یا تیر میکشه...
جیمین بغض کرد...
جیمین:نباید خودشو قربانی میکرد...اگر بدونی چقدر حسرت دیدنشو دارم...کاش برمیگشتیم به عقب توی بغلم محکم میگرفتمش نمیزاشتم هیچجا بره...
کوک:نمیدونم زندگیم داره چجور میگذره چیم...فقط به خودم میام میبینم یه روز گذشته،ولی یادم نمیاد چیکار کردم توی اون روز....حس میکنم تعادل روانیم بهم ریخته،نمیشه اسم حسمو گذاشت دلتنگی،خیلی فراتر از دلتنگیه چیم،خیلی فراتر...
جیمین خودشو جلو کشید و سر کوک رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد...
جیمین:بمیرم برای دلت هیونگ...تعهدی که بهش داری خیلی پرستیدنیه،مال اونم مطمعنم همین شکلیه...اینکه اینهمه همو دوست دارین عشقتونو مقدس میکنه کوک...منتظرش بمون،خواهش میکنم اگر هیچوقتم نیومد منتظرش بمون...
کوک:میمونم...تا اخر عمرم منتظرش میمونم...میدونم بخاطر منه که کلی از شادیای زندگیتونو دارین عقب میندازین،من راضی نیستم...
جیمین:منظورت ازدواج جین و نامجونه؟
کوک:اره...اون دوتا حدودا شیش ماهه که میخوان عروسی کنن باهم...جین هنوز حلقه ای که نامجون توی ونیز بهش داده رو دست میکنه،من نمیخوام عقب بندازنش...راضیشون کن عروسی بگیرن...
جیمین:فکر میکنی ازمون برمیاد؟!...تهیونگ فقط جفت تو نیست کوک‌،سولومیت من و دونسنگ جینم هست،ما نمیتونیم بهش فکر نکنیم...من به شخصه نمیتونم بدون حضور تهیونگ توی مراسم نامجین شرکت کنم...
کوک:اون دوتا چرا باید مراسمشونو عقب بندازن هوم؟
جیمین:جین میگه وقتی ته نباشه نمیتونم شادی کنم،فعلا میخوان توی همین رابطه بمونن تا بعد از برگشتن ته ازدواجشونو رسمی کنن...
کوک:اوکی...
و یونجون رو روی تخت گذاشت و لباسشو بالا زد،بعد توی نافش فوت کرد و با صدای بلندی که ایجاد شد صدای قهقهه یونجون توی گوشش پیچید...
خودشو روی یونجون انداخت و حسابی چلوندش...
جیمین:کاش تو و تهیونگ یه کوچولو داشتین...
کوک:میدونی جیمین،وقتی فهمیدم بچمون یه پسر امگا بوده و مادرم کشتش داشتم میمیردم،یه بچه مثل تهیونگ قرار بود داشته باشم...ولی خب من نمیتونم بخاطر خودم تهیونگو ناراحت کنم،اون اگه میتونست بهم بچه میداد،دست خودش نیست که دیگه رحمش نمیتونه نگه داره بچرو...توقعات من فقط ازارش میده..
جیمین:توی اون مدت،دکترم رفتین که شاید بتونین درمانش کنین؟
کوک:نه..تا تهیونگ حالش بهتر شد یهو هوپ بردش‌،ولی مطمعنم نیستم که اینکارو بکنم،میبرمش دکتر ولی اگه قراره درد بکشه نمیخوام اصلا....میتونیم یه فرشته از پرورشگاه بیاریم،اونجوری کارمون خیلی بهتر و قشنگ تره....
جیمین:امیدوارم زودتر برگرده...
.
.
.
.
نامجون توی پادگان قدم میزد و سربازارو چک میکرد...بخاطر حساسیت جین روی دختراشون تصمیم گرفته بودن توی مطب جین یه پارک بازی کوچیک درست کنن و دخترارو جین با خودش ببره تا بتونه بهشون سر زنه...واسه همین یکی از اتاق های اضافی مطب رو درست کرده بودن و هاری و هانول روزاشونو اونجا میگذروندن...
دوتا فرمانده ای که بجای کوک و شوگا اومده بودند تقریبا الان با محیط پادگان اشنایی داشتن و نامجون میتونست با خیال راحت با خانوادش وقت بگذرونه...
قدم زنون سمت به سمت ساختمون اصلی برگشت و بین راه همه قسمت های پادگان رو سر زد و با سربازها کمی خوش و بش کرد...بعد کیف پول و موبایلشو برداشت و بعد از ثبت خروجیش از پادگان،سمت مطب جین رفت تا شام رو بیرون بخورن...
بعد از پارک کردن جلوی مطب،پیاده شد و با اسانسور به طبقه سوم رفت،منشی جین از جاش بلند شد و سلام کرد،مطب نسبتا شلوغ بود و معلوم بود جفتش حسابی مشغول ویزیت بیماره...
* :روز بخیر جناب کیم...
نامجون:سلام،جین داخله؟
* :بله...الان بیمار داخله بعدش میتونین برین تو...
نامجون:نیازی نیست...میرم پیش دخترا،وقتی کارش تموم شد میبینمش...لطفا چیزی بهش نگو حواسشو پرت نکن..

My special omegaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt