پارت ۵۹(میخوام کار کنم)

1.8K 276 25
                                    

با باز شدن چشماش افتاب مستقیم توی چشماش تابید و باعث شد با اخم روشو برگردونه و غر بزنه،نوک انگشتاشو به چشماش مالید و دوباره چشماشو باز کرد که با دیدن صحنه روبروش دلش فرو ریخت...تهیونگ بعد از مدت خیلی زیادی توی تخت دونفرشون بود،کنارش توی اتاق خودشون خوابیده بود و اروم نفس میکشید،لبای خوشکلش از هم فاصله داشتن و تیشرت نازکش بالا رفته بود و شکم پنبه ایش پیدا بود...با یاد اوری باردار بودن امگاش ضعف کرد و با عطش خودشو جلو کشید و لباشو به شکمش چسبوند و تند تند همجاشو بوسید...
تهیونگ:کوکی..
کوک سرشو بالا برد و چشمای خمار تهیونگ رو روی خودش دید،پیشونیشو بوسید و به کش و قوص اومد تهیونگ نگاه کرد...
تهیونگ:اول صبح چی میخوای از شکمم؟خوابم میاااااد...
کوک لبخند پررنگی زد و از کیوتی امگاش ذوق کرد...
کوک:بخواب دورت بگردم...ببخشید بیدارت کردم...
ته:وقتی دوباره بیدار شدم سرت غر غر میکنم الان خوابم میپره...
و دوباره چشماشو بست و روی روتختی ساتنی که حسابی خنک بود غلت زد...کوک از جاش بلند شد و به سمت حموم رفت تا دوش بگیره و به شرکت بره....
.
.
.
با شنیدن صدای زنگ تلفنش از کار دست کشید و گوشیشو برداشت و با دیدن اسم امگاش ابروهاش بالا پریدن..
کوک:جانم بیبی...
تهیونگ:کجایی...
کوک:شرکتم...اتفاقی افتاده؟
تهیونگ:من باردارم،تازه هم فهمیدم باردارم...همین دیشبم برگشتیم خونه و تو بجای مراقب از من پاشدی رفتی شرکتتتتت؟
کوک:بیبی تو خوابت میومد و من نمیخواستم خوابتو بهم بزنم...
تهیونگ:الان دیگه خوابم نمیاد،بیا خونه...
کوک با دیدن حجم کارای روی سرش داشت مغزش سوت میکشید...
کوک:بیبی خیلی اوضاع شرکت بهم ریخته..
تهیونگ:واقعا؟باشه...
و تلفن رو قطع کرد....
کوک با تعجب به تلفنش خیره شد،از کی تا حالا ته اینقدر بداخلاق شده بود؟...دوباره خودش با امگاش تماس گرفت و منتظر موند...
ته:هوووممم؟
کوک:اوضاع خوبه تهیونگ؟
تهیونگ:اره مگه قرار بود بد باشه...
کوک:بیبی قشنگم چرا اینقدر عصبیه؟
تهیونگ:چون صبح از خواب بیدار شدم و بجای دیدن الفام با یه خونه خالی مواجه شدم،ولم کردی رفتی سرکارت...
جونگکوک:من ازت معذرت میخوام عزیزکم...نمیخوام برات توجیح کنم و بگم کارم مهم تره ولی اینجا خیلی بهم ریختس‌،باید یکم سر و سامونش بدم...
تهیونگ:شوگا هیونگ نیومده مگه؟
کوک:بیچاره از صبح همش جلسه بوده،اون داره یه تنه مدیریت میکنه و خیلی خستس...
تهیونگ:اممممم...خیلی خب،چون امگای مهربونی هستم درکت میکنم...
کوک:ایگو قربونت برم من...
تهیونگ:منو بچمون میریم تو وان ریلکس کنیم و منتظر ددی بمونیم تا برگرده پیشمون...
کوک:مراقب جفتتون باش بیبی..ناهارم برات میفرستم،میگم غذای مورد علاقتو برات بیارن،تو فقط استراحت کن...
تهیونگ:میشه یه کوچولو زودتر بیای؟خونمون هیچی نداره و من گرسنمه...اگه میتونی یکم زودتر بیا تا بریم خرید کنیم...
کوک:باشه بیبی...زودتر میام...برو با خیال راحت ریلکس کن،من بهت زنگ نمیزنم که صدای زنگ موبایل اذیتت نکنه،فقط گوشیتو پیشت داشته باش تا هر وقت غذا رو اوردن برات بهت پیام بدم...
تهیونگ باشه ای گفت و بعد از فرستادن بوس برای ددیش موبایل رو قطع کرد،حوله و وسایلشو برداشت و به سمت حموم رفت تا وان رو پر کنه...بعد از پر کردن وان لباساشو از تنش کند و پاهاشو اروم توی وان گذاشت و واردش شد و توش نشست..گرمای اب بدنشو نوازش میکرد و عظلاتشو شل میکرد...
با خوشحالی لبشو گزید و به شکمش نگاه کرد..
تهیونگ:وایییی باورم نمیشه دارم ثمره عشقمونو تو شکمم حمل میکنم،لطفا زردتر رشد کن و بدنیا بیا...دلم میخواد بغلت کنم،واسه سه نفره شدنمون خیلی ذوق دارمممم...
و پاهاشو تند تند از ذوق توی اب تکون داد...
تهیونگ:وقتی بدنیا بیای بهت کلی عشق میدم،کلی باهات بازی میکنم و تمام ناراحتیاتو برای خودم میخرم...نمیزارم یه لحظه ناراحت و غمگین بمونی،تو عشق منو باباتی عزیزم...
همچنان داشت ذوق میکرد که تلفنش زنگ خورد...
تهیونگ:الو جیمینا...
جیمین:الو....نه یونجونی نکن...تهیونگ یه لحظه گوشی...میگم نکن بچه میریزیش مامان...
تهیونگ با شنیدن صدای جیمین که با بچش حرف میزد چشماشو بست و با لذت خودشو جای جیمین تصور کرد...
جیمین:الو...هستی تهیونگ؟
تهیونگ:سلام جیمینی...خوبی..
جیمین:تو خوبی تهیونگا؟مشکلی نداری گوگولی من؟
تهیونگ:خوبم مینی...
جیمین:هیونگ کجاست؟
تهیونگ:رفته شرکت...
جیمین:تنهایی؟وای الهی بمیرم...میخوای بیام پیشت؟
تهیونگ:نه جیمینی...مشکلی ندارم با تنهایی...
جیمین:من با یونجون میخوام برم کمپانی یکم کار دارم..تا قبل از ظهر کارم تمومه میام پیشت،نمیخوام بچه هیونگم و مامانش تنها بمونن..زودی میام خب؟
تهیونگ:ممنون جیمینی...
جیمین:خواهش میکنم ته ته...یدونه دونسنگ حامله که بیشتر ندارم..تنهاش نمیزارم تا هیونگ بیاد خونه..اینسری چهارچشمی هممون مراقبتیم...
تهیونگ:مرسی که اینقدر خوبین...
جیمین: جایی نرو و بمون تو تختت...من خودم ناهار درست میکنم وقتی اومدم...
تهیونگ:نیازی نیست...کوکی گفت برام غذا میفرسته،بهش زنگ میزنم..
جیمین:باشه کیوتی...مراقب خودت باش و منتظرم بمون..
تهیونگ باشه ای گفت و خداحافظی کرد..با لبخندی که ناشی از رفتار خوب و مهربانانه جیمین بود سرشو به لبه وان تکیه داد و دستشو روی شکمش کشید..
تهیونگ:ببین چقدر هیونگای خوبی داریم...با اینهمه دغدغه هاشون بازم میخوان بیان مراقبمون باشن...تو هم مثل من دوسشون داشته باش...
با سر رفتن حوصلش از توی وان بلند شد و زیر دوش قرار گرفت،بدنشو شست و همونجور بی لباس وارد اتاق شد،اتاقشون حسابی گرم بود.لباساشو پوشید و موهاشو خشک کرد،موزیکی گذاشت و پشت میزش نشست تا کمی نقاشی کنه و وقتشو بگذرونه تا یونجونی برسه....
.
.
جیمین یونجون رو دست تهیونگ داد و گونه تهیونگو بوسید...
جیمین:ببخشید دیر شد..یونجون سنگینه بغلش نکن برو بشین روی مبل...من الان میام...
تهیونگ لبخندی زد و باشه ای گفت،یونجون محکم بغلش کرده بود و عطر بدنشو بو میکشید...روی مبل نشست و یونجون رو توی بغلش نشوند تا باهاش بازی کنه...
جیمین به سرعت بیرون رفت و در عقب ماشینشو باز کرد،خریدایی که کرده بود رو برداشت و بعد از قفل کردن ماشینش به خونه برگشت..پلاستیکای توی دستشو روی اپن گذاشت که تهیونگ رو متوجه خودش کرد...
تهیونگ:اینا چیه جیمین؟
جیمین:چیز خاصی نیستن..وقت نداشتم خوب خرید کنم و عجله ای شد،یسری خوراکیه که خریدم...
تهیونگ:جیمین؟
جیمین:اینجوری نگام نکن...برای تو نخریدم که،مال بچه هیونگمه..
تهیونگ:نباید اینقدر زحمت میکشیدی...دستت درد نکنه...بزار بیام کمکت...
جیمین:نیایا...چیزی نیستن خودم جابجاشون میکنم...تو با یونجون بازی کن...
تهیونگ از جاش بلند شد،اسباب بازیای یونجون رو دورش چید وسمت اشپز خونه رفت..دستاشو دور تن جیمین حلقه کرد و لپشو بوسید...
تهیونگ:دوست دارم هیونگی...
جیمین:ایگو..تهیونگی من..
و اونو روی صندلی نشوند..پلاستیکارو برداشت و محتویات توشون رو جابجا کرد...مرغ،گوشت و ماهی هارو کم کم خورد کرد و بسته بندی کرد و توی فریزر گذاشت..خوراکی ها و تنقلاتی که برای تهیونگ خریده بود رو توی قفسه ها چید و میوه هارو شست و توی ظروف مخصوصشون توی یخچال گذاشت..چندتا توت فرنگی و شاه توت رو شست و اونو جلوی تهیونگ گذاشت تا بخوره...در اخر سبزیجات رو هم تکه تکه کرد و توی یخچال چید...
دستمالی رو خیس کرد و کمی اشپز خونه خاک گرفته رو سر و سامون داد و به غر زدنای تهیونگ توجهی نکرد..
بعد از رسیدن غذاهاشون اونارو خوردن،جیمین پسرش رو شیر داد و این بین همش به نگاهای خیره و ذوق زده ته خندید و سربسرش گذاشت...
تهیونگ:خیلی زحمت کشیدی هیونگ...ممنونم...
جیمین:خواهش میکنم...نمیخوام تنهات بزارم و برم خونه چون هیونگ نیست و دلشوره میگیرم...میشه یه بالشت بدی یکم بخوابم؟خیلی خستمه...
تهیونگ یونجون خوابیده رو بغل کرد و توی اتاقش روی تخت خوابوندش،جیمین رو هم بزور توی اتاقش برد و بعد از لباس دادن بهش روی تخت هولش داد و  مجبورش کرد روی تخت بخوابه...خودش هم کنار جیمین خوابید و دوتایی همو محکم بغل کردن تا بخوابن که صدای زنگ موبایل ته مانعش شد...
تهیونگ:سلام کوکی...
کوک:سلام عزیزم...خواب بودی؟
تهیونگ:میخوام بخوابم تازه...
کوک:جیمین رفت؟
جیمین:نه هیونگ پیش امگاتم...
کوک:گوشی میدی به جیمین عزیزم؟
تهیونگ:صداتو داره میشنوه ددی..
جیمین:اره هیونگ صداتو دارم...جانم...
کوک:مرسی دردونه هیونگ که رفتی پیش ته...واقعا فکرمو ازاد کردی.نمیخواستم تهیونگ تنها بمونه..
جیمین با چشمای خط شده از خنده جواب داد...
جیمین:قابلی نداشت هیونگ...وظیفم بود بیام پیش تهیونگ...میمونم تا بیای خونه...
کوک:باشه دردونه...ناهار خوردین؟
ته:اره کوکی...خیلی خوشمزه بود...تازه جیمینی هم کلی خوراکی و میوه و گوشت برام اورد...
کوک:دست جیمینی درد نکنه...بمونین پیش هم تا ما بیایم...شوگارو با خودم میارم یه چند ساعت دیگه..بخوابین کنار هم...
ته:باشه ددی...دوست دارم...
کوک:منم دوست دارم توله گرگم...جیمین مراقب امگام باش..هیونگی دوست داره...
جیمین:چشم هیونگ...حواسم هست...منم دوست دارم...
و خداحافظی کرد...
.
.
با بوسیده شدن چشماش و زمزمه های ارومی نق زد و چشماشو باز کرد...
کوک:عروسک من نمیخواد چشمای قشنگشو نشونم بده؟
تهیونگ:کوکو...
و گردن الفاشو بغل گرفت،کوک خندید و کنار تخت رو زمین نشست و گذاشت بینی امگاش روی گردنش کشیده بشه و تمام عطرشو بو بکشه...
تهیونگ:بوی خوبی میدی الفا..
کوک:انگار یکی از عطر الفاش خیلی خوشش میاد...
تهیونگ خمار شده اوهومی گفت و با سنگین شدن چشماش دوباره خوابش برد...
با صدای خنده ای که میومد از خواب بیدار شد و روی تخت نشست،اطرافشو نگاه کرد..پنجره کمی باز بود و باد ملایمی میوزید..لامپ اتاق خاموش بود و بخور سرد خوشبوی روی پاتختی روشن بود و عطر دارچین اتاق رو پر کرده بود...با گیجی از جاش بلند شد،لامپ رو روشن کرد و با شستن صورتش از اتاق خارج شد...
صدای خنده ها همینطور بیشتر میشد،تهیونگ اروم سمت اشپزخونه رفت و الفاشو دید که پیشبندی بسته و اشپزی میکنه،همزمان شوگا یونجون رو بغل کرده بود و پوره سیب زمینی رو بهش میداد،جیمین هم هی به غذای کوک ناخونک میزد و حرصشو درمیاورد...
تهیونگ به سمت یخچال رفت و با تنبلی بطری ابو بیرون کشید،کمی ازش خورد و خودشو روی صندلی پرت کرد،کوک ملاقه رو توی بغل جیمین انداخت و کنار امگاش ایستاد...
کوک:خوب خوابیدی؟
ته:نه...هنوزم خوابم میاد...
کوک:برای امروز بسه،خیلی خوابیدی عروسکم...چیزی میخوای برات بیارم؟
ته:توت فرنگی هنوزم هست؟
کوک اره ای گفت و سمت یخچال رفت...ته سرشو به سمت هیونگش برگردوند و نگاه خیرشو با لبخند جواب داد...
شوگا:اوضاعت چطوره؟
تهیونگ:خوبه...کوکی میگفت امروز خیلی خسته شدی و همش کار میکردی،ممنون...
شوگا لبخند لثه ایشو زد و پسرشو که توی بغلش وول میخورد رو جابجا کرد و دوباره نشوندش،یونجون با نق دست پاپاشو گاز محکمی زد و بغض کرد،چونش لرزید و دستاشو به موهای خودش گرفت و اونارو کشید و جیغ زد...
تهیونگ جاشو عوض کرد و نزدیک شوگا نشست...
تهیونگ:بدش به من هیونگ...میخواد بیاد بغلم...
شوگا:اخه...
جیمین:بچه بغل نکن ته،اذیت میشی...بیا بغل مامانی یونی من...
یونجون دهنشو باز کرد و شروع کرد به گریه کردن،اشکای درشتش به سرعت صورتشو خیس کردن و مابینش خودشو به سمت تهیونگ کشید...ته ضعف کرده اونو از بغل شوگا در اورد و روی موهاشو بوسید...یونجون پلکی زد و با مظلومیت بین دستای تهیونگ اروم گرفت...ساکت شده خودشو به سینه ته مالید و انگشت شصت خودشو بین لباش برد و مکید...
شوگا:پاپایی چرا اینقدر تهیونگو دوست داری اخه..
یونجون با چشمای درشتش پلکی زد و به بدن تهیونگ لم داد...تهیونگ با مهربونی سرشو بوسید و دست کوچیکشو بین انگشتاش گرفت و نوازشش کرد..
تهیونگ:یونجون تقریبا بیشتر از یکسال و نیم داره،چرا حرف نمیزنه؟
جیمین:عادیه..دکترش گفت دیر حرف زدن یچیز شایع بین بچه هاست و نگرانی نداره...ممکنه وراثتی هم باشه ولی مشکلی ایجاد نمیکنه...
تهیونگ اوهومی گفت و توت فرنگی رو توی دهنش گذاشت،یونجون با دست کوچیکش به یقه ته چنگ زد و با حرص به توت فرنگی بین لباش نگاه کرد...تهیونگ توت فرنگی دیگه ای برداشت و اونو بین دستای کوچیک یونجون گذاشت و کمکش کرد بخوره...
کوک:کی حالات بارداری پیدا میکنی؟
جیمین:من یه کوچولو از یک ماه بیشتر بودم که حالت تهوع هام شروع شد و بد عنق شدم...
کوک:خب تا اون زمان من خیلی از کارامو جلو میبرم،اگه بتونم دستیار میگیرم که کمکم کنه تا بتونم یه مدتو پیشت باشم...
تهیونگ:میشه یچیزی بگم؟
کوک اوهومی گفت و منتظر موند...تهیونگ با ناراحتی سرشو پایین انداخت و با خواهش لب زد...
تهیونگ:من...من درس نخوندم بعد از دبیرستانم ولی میشه...میشه یکاری برام پیدا کنی تا بتونم انجامش بدم؟
کوک:دوست داری کار بکنی؟من مشکلی با خونه موندنت ندارم بیبی...
تهیونگ:نمیخوام خونه نشین باشم کوکی..لطفا،حتی یه کار کوچیکم قانعم میکنه...
کوک کمی فکر کرد که شوگا سریع تر جواب داد..
شوگا:میتونیم یکاری کنیم،تهیونگ توی دوران بارداریش میتونه توی خونه بمونه و یه دوره انلاین بگذرونه،بعدم میتونی دستیار خودت بکنیش که کم کم بهش همچیو یاد بدی و باهم دیگه کار کنین...
تهیونگ به سمت الفاش برگشت تند تند سرشو تکون داد...
کوک:سختت نمیشه؟
تهیونگ:معلومه که نه..من همینجوریشم میتونم یکارایی رو انجام بدم..کوکیییی
کوک:باشه عزیزم..ولی بعد از زایمانت باشه؟...نمیخوام اذیت بشین...تو این مدت میسپارم برات یه میز جدید بزارن تو اتاق خودم و یه قسمت مخصوص کوچولومون درست کنن که بهتون سخت نگذره...
تهیونگ لبخند عمیقی زد و از خوشحالی بغض کرد...سمت الفاش خم شد و گونه صافشو بوسید و ممنونم ارومی زمزمه کرد...
.
.
جین سرشو روی میزش گذاشت و نفس عمیقی کشید..از صبح سرگیجه کمی داشت که حالا به بالا ترین حد خودش رسیده بود..با گیجی به منشیش زنگ زد و بعد از اطمینان از اتمام تایم کاریش وسایلشو جمع کرد..از اتاق بیرون اومد و درشو قفل کرد،در اتاق دوقلوهارو باز کرد...هاری و هانول هر کدوم مشغول بازی با چیزی بودن و با شنیدن صدای اپاشون سریع روی پاهاشون ایستادن..بدن تپلشونو بدون تعادل به سمت جین میکشیدند و قدم های کوچیکی برمیداشتن...جین با خندیدن به تلاش دختراش برای راه رفتن به سمتشون رفت..جلوشون نشست و دستاشو برای بغل کردنشون باز کرد،دخترا با خنده جیغ زدن و قدم های کوچولوشونو تند تر کردن تا زودتر توی بغل اپاشون برن...
با افتادن دوتا جسم کوچولو توی بغلش خندید و لپ دخترارو محکم بوسید و چلوندشون،قربون صدقشون رفت و توی بغلش تکونشون داد و این بین به صدای خنده هاشون گوش داد...
روی زمین نشست و دکمه لباسشو باز کرد..خیلی کم پیش میومد که به دخترا شیر بده چون دیگه دوساله بودن و باید شروع میکردن به غذا خوردن..ولی با اینحال دلش نیومد دختراشو تا خونه گرسنه نگه داره،هانولو بغل کرد و بعد ازکنار زدن لباسش نیپلشو به دهن دخترش رسوند..هانول که بعد از مدت ها داشت دوباره شیر میخورد ذوق کرد...
هانول:می..مییی
مدتی بود دخترا میتونستن تک کلمه ای حرف بزنن و با اینکارشون باباهاشون رو سکته میدادن..جین لبخند پهنی زد و به مکیدن هانول نگاه کرد،دخترش حالا چهار تا دندون داشت و جین هر لحظه منتظر بود نیپلش بین دندونای تیز دخترش له بشه...
با صدای در سرشو بالا اورد و به نامجونی نگاه کرد که داخل شد...
نامجون:اینجایین؟رفتم اتاقت نبودی...
جین:اومدم به دخترا سر بزنم...
نامجون:داری بهشون شیر میدی؟
و بعد از گفتن حرفش روی جین خم شد و لبشو بوسید..
نامجون:خسته نباشی هانی...
جین:سلامت باشی ددی...تو هم خسته نباشی...اره،دیدم خیلی وقته شیر نخوردن دلم سوخت گرسنه بمونن..
نامجون:چرا اینقدر رنگت پریده؟حالت خوبه؟
جین:اوهوم..خستمه فقط،بریم خونه؟
نامجون:اره بیبی پاشو بریم..
و هاری رو بغل کرد،جین هانول رو زمین گذاشت و دکمه لباسشو بست،از جاش بلند شد و بعد از برداشتن دخترش با هم به سمت پارکینگ رفتن...
-----------------------------------------------
های بیبیاااا.
پارت جدید خدمتتون...
پارتای پیش رو چیز زیادی برای گفتن ندارن و بیشتر روند بارداری تهیونگه..نمیخوام کم بزارم و لحظه لحظه بارداریشو قراره بنویسم😍

رایترتون کمتر از یک ساعت دیگه وارد یه سال جدید از زندگیش میشه😭وییییی اولین تولدیه که حس میکنم دری به سمت بگایی های بسیاره😂
پارت قبلی فهمستم که اینجا نونا دارمممم...کسی اینجا هست که هیونگم باشه؟👀البته بعید میدونم کسی باشه...

ووت و کامنت یادتون نره عشقای من...
دوستون دارمممم...
بای عشقاااااا💙💜

My special omegaWhere stories live. Discover now