پارت ۵۳(منو یونجون هم دوست داریم)

1.8K 216 15
                                    

هیونجین تمام شب رو غلت زد و از این دست به اون دست شد...تا چشماشو میبست چشمای اشکی فیلیکس رو میدید و این اعصابشو خورد میکرد...
نیمه شب با اعصاب خوردی روی تختش نشست...نمیتونست،بدون فیلیکس خوابش نمیبرد،اروم از اتاقش بیرون زد و سمت اتاق بنگ چان رفت،نور کمی از زیر در بیرون میومد و صدای قهقهه های فیلیکس بود که سکوت راهرو رو میشکست...
درو اروم باز کرد و از بین در داخلو نگاه کرد،بنگ چان تشکچه ای رو پشت کمر فیلیکس گذاشته بود و جلوی پاشو پر از خوراکی کرده بود،فیلم کمدی گذاشته بود و همونجور که سر به سر فیلیکس میزاشت،یکی یکی خوراکی هارو به خوردش میداد...
هیونجین نفس حرصی کشید و دوباره در اتاقو بست،با دستای مشت و اعصابی خط خطی به اتاقش برگشت و روی تختش خوابید...
هیونجین:بدرک...اصن بهتر که اتاقم خالی شد...مردیکه لوس..
و سرشو توی بالشت فرو کرد و دادی کشید....
هیونجین:خب که چی؟..من فقط کمی به بودنش عادت کردم،اگه چند شب نباشه دیگه عادتم از بین میره...خیلی هم بهتره که تنهام...
و سعی کرد بخوابه...حدودا نیم ساعت گذشته بود که در اتاق باز شد و فیلیکس داخل اومد،هیونجین سریع چشماشو بست وخودشو به خواب زد...فیلیکس روی تخت خودش خوابید و پشتشو به هیونجین کرد،پتو رو روی بدنش کشید و موهای ابی بلندش رو که با کش میبست رو باز کرد...
هیونجین که تمام عصبانیتش فرو کش کرده بود با چشمای قلبی شدش به فیلیکسی که اخر سر هم برگشته بود توی اتاق نگاه میکرد...
نیم ساعتی گذشته بود و حالا فیلیکس بنظر خواب بود،هیونجین که چشماش از بیخوابی میسوخت با دو دلی بلند شد تا به رسم هر شب فیلیکس رو بغل بگیره و بخوابه...با دیدن نفس های اروم فیلیکس جرعت پیدا کرد و کنارش دراز کشید،بازوی نرم و پنبه ای فیلیکس رو لمس کرد و دستاشو دور تنش حلقه کرد....با خوشحالی و لبخند ژکوندش سرشو توی گردن فیلیکس برد و اروم بو کرد،بوی اقیانوسی که از گردن فیلیکس میومد معتاد کننده بود...
فیلیکس:داری قلقلکم میاری....بینیتو نکش رو گردنم..
خشکش زد!!!!
فیلیکس تکونی به خودش داد و عقب کشید...از بین دستای هیونجین بیرون رفت و به دیوار پشت سرش چسبید...اباژور کوچیک روی عسلی رو روشن کرد و به سمت هیونجین برگشت...
فیلیکس:چی میخوای رو تخت من؟
هیونجین مِن مِنی کرد و عقب کشید...
هیونجین:هی...هیچی...
و بلند شد تا روی تخت خودش برگرده....
فیلیکس:فکر کردی نمیفهمم کار هر شبته؟...چرا اذیتم میکنی؟..بازی کردن با قلب بقیه برات اسونه؟....شبا بغلم میکنی و همش عطر بدنمو بو میکنی،روزا جلوی همه میزنی تو صورتم و تحقیرم میکنی...روت میشه بعد از کاری که کردی بیای تو تختم و بغلم کنی؟
هیونجین لباشو به هم فشرد و چیزی نگفت....چیزی نداشت که بگه....
فیلیکس:لطفا دور و اطرافم نباش...امشب برگشتم چون هنوز وسایلمو نبردم اتاق چان...صبح مطمعن میشم که حتی یدونه خرده کاغذم جا نزارم پیشت...رقت انگیز!
و پشتشو به هیونجین کرد و خوابید...هیونجین با دلی غصه دار و دستایی مشت شده لبه تخت خودش نشسته بود...نمیزاشت فیلیکس بره...عمرا اگه میزاشت شبارو کنار چان بخوابه...توی یه لحظه تصمیمشو عوض کرد و دوباره به تخت فیلیکس برگشت،دستاشو دور تنش پیچید و پاهاشو روی بدنش انداخت...
هیونجین:جای تو تا ابد همینجاست،نمیزارم پاتو از در اتاق بیرون بزاری...
فیلیکس وول خورد و فحشی به هیونجین داد...
فیلیکس:دست از سرم بردار عوضی...بلند شو تا جیغ نزدم همه بیان...
هیونجین:جیغ بکش...داد بزن...گریه کن...هرکاری میخوای بکن ولی بدون تو جات همینجاست...نمیزارم جایی بری...
و چشماشو بدون توجه به چهره بغض کرده فیلیکس بست تا بخوابه....
.
.
.
.
کوک بعد از رسوندن جیمین به خونش،یونجون رو عهده دار شده بود تا خلوت دونفره ای برای جیمین و شوگا بسازه...
جیمین:هیونگ بخدا میمیرم اگه یونجون پیشم نباشه...
کوک:وای جیمین سرمو خوردی...میگم حواسم بهشه چقدر میترسی تو...میخوام یکی دو ساعت ببرمش پارک،چیه همش یا کمپانی توعه یا شرکت...
جیمین:خب منم میام دیگه...
کوک حرصی شد...
کوک:نمیخوام تو بیای....جنابعالی بمون خونت،من میخوام با یونجون تنها باشم...
جیمین:مگه تو مدیر عامل نیستی؟پاشو برو دور کارت...خودم پسرمو میبرم پارک...
کوک از جاش بلند شد و یونجون رو بغل کرد...
کوک:خداحافظ...
و سمت در رفت...جیمین جیغ کشون پشتش دویید...
جیمین:باشه باشه....بزار شیرش بدم و پوشک تمیز بهش بپوشونم...بعد ببرش...
کوک باشه ای گفت و برگشت داخل...جیمین سمت اشپز خونه رفت تا اب گرم کنه...
کوک:بیا دیگه ببرش...
جیمین:بزار براش شیر درست کنم...
کوک:ببرش بالا بهش غذا بده...این کوفتیارو نده به یونجون..شیرخشک چه زهرماریه...بیا ببر بالا بهش غذا بده...
جیمین خجالت کشید و سرخ شد...کتری برقی رو خاموش کرد و با گونه های سرخ شدش یونجون رو از کوک گرفت و از پله های خونش بالا رفت...کوک رو کاناپه دراز کشید و موبایلشو در اورد و به بک گراندش که ته بود خیره شد...
کوک:اگه الان بودی،اینقدر توی اتاقمون حبست میکردم که اخرش توله دار بشیم...اونموقع مجبور بودی به بچمون شیر خشک بدی....اخه میدونی که فقط من حق مکیدن بدنتو دارم....
و بوسه ای به عکس زد...
کوک:دیشب تا صبح چه بلایی سرت اومده که مارکم داشت از شدت درد از جاش در میومد؟...الهی بمیرم برای تن گندمیت که اینقدر درد میکشی...اینکه دردتو از طریق مارکم میفهمم بیشتر بهم ثابت میکنه که وضعیتت اصلا خوب نیست..
و موبایلو به سینش چسبوند...

My special omegaWhere stories live. Discover now