پارت ۵۶(گوی چهار)

2K 252 20
                                    

یونجون رو توی دستاش جابجا کرد و از منیجرش خداحافظی کرد و به سمت در ورودی راه افتاد،پسرکش مدام نق میزد و ساعد دست اوماشو توی دستای کوچیکش میفشرد...جیمین همونجور که تکونش میداد و سعی میکرد از گریه کردن احتمالیش جلوگیری کنه به سمت ماشینش رفت و در صندلی عقب رو باز کرد و پسرش رو توی صندلی ماشین گذاشت و بعد کمربندش رو بست،پستونک طوسی رنگشو توی دهنش گذاشت و بعد از بوسیدن پیشونیش عقب کشید،ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست و به سمت شرکت راه افتاد...تازه از ظهر کمی گذشته بود و اگه میخواست بقیه روز رو توی خونشون بگذرونه حوصلش حسابی سر میرفت...پس بهتر بود پیش الفاش میرفت و اینجوری خودشو سرگرم میکرد...
سوییچ ماشینشو دست نگهبان ورودی شرکت داد و یونجون رو توی بغلش فشرد،با پرس و جوفهمیده بود الفاش کجاست و الان پشت دیوار شیشه ای ایستاده بود،شوگادر حالی که چیزی رو با بخش حسابداری چک میکرد روی میز خم شده بود و با جدیت توضیح میداد،جیمین با دیدن منشی پسری که سمتش میومد لبخند ارومی زد...
+:سلام خیلی خوش اومدین،ایگووو سلام یونجونییی...اقای مین جلسه دارن بهشون خبر میدم که اومدین...
جیمین:سلام...نه ممنون نیازی نیست میرم اتاقش..
+:اتاقشون رو منتقل کردیم به همون اتاق اقای جئون تا زمانی که ایشون نیستن...
جیمین اوهومی گفت و با انگشت شصتش پشت دست پسرش که انگشتشو محکم گرفته بود رو نوازش کرد...
جیمین:میتونین برین به کارتون برسین..من میخوای اینجا بمونم و شوهرمو نگاه کنم،خودم میرم...
پسرک بتایی که چند وقتی بود منشی جدید بخش مدیریت کمپانی بود خندید و باشه ای گفت و راهی که اومده بود رو برگشت...
ده دقیقه ای گذشته بود و جیمین با صبوری همونجا ایستاده بود و به چهره جذاب جفتش نگاه میکرد که یونجون دست و پایی زد و چونه کوچولوش لرزید،جیمین اونو بوسید و به طرف اسانسور رفت تا زودتر بتونه فرزند کوچیکشو سیر کنه...
شوگا با خسته نباشیدی جلسه رو تموم کرد و از جاش بلند شد،کش و قوصی به بدنش داد و منشی رو صدا کرد تامدارک روی میز رو برای تایید دوباره به بخش اصلاحیات بفرسته...
+ :خسته نباشین اقای مین...جفتتون منتظرتونن..
شوگا لبخند بزرگی زد و با انرژی سرشو چرخوند تا جیمینو ببینه..
+:فکر میکنم پسرتون داشتن اذیت میشدن،رفتن اتاقتون...
شوگا ضربه ای به شونه منشیش زد و باشه ای گفت و با قدم های بلند خودش رو به اسانسور رسوند...با ایستادن اسانسور دکمه کتشو باز کرد و اونو از تنش بیرون کشید،در اتاقش رو اروم باز کرد که سر جیمین به طرف در چرخید،شوگا لبخند بزرگی زد و به سمت جفتش پرواز کرد...
شوگا:سلام توله گرگای من...چه بی خبر اومدین...
و بوسه ای محکم به لبای جیمین زد...
جیمین:خسته نباشی عزیزم...کارام توی کمپانی تموم بود دیگه گفتم بیام پیشت،تنهایی توی خونه حوصلم سر میره...
شوگابا چشمای ستاره بارونش پسرشو که محکم نیپل اوماشو میمکید رو نگاه کرد و ته دلش ضعف رفت...
شوگا:تازه اومدی؟
جیمین:نه...چهل دقیقه ای میشه...
شوگا:چه گرسنست...اروم تر نیپلشو کندی،با توعم...
و با خنده ضربه ارومی به کف پای پسرش زد...
جیمین:یا اصلا شیر نمیخوره یا ولم نمیکنه دیگه...تو کمپانی نتونستم بهش غذا بدم گرسنه مونده...گرسنم باشه مثل توعه دیگه سیری نداره...
شوگا:معلومه که مثل منه،پسر مثل پدرشه....اه فاک نمیدونی شیره وجودت چه خوشمزست جیمین،اگه میدونستی بهمون حق میدادی...
جیمین سرخ شد و اروم خندید و موهای کوتاه پسرشو نوازش کرد...
جیمین:اوضاع چطوره؟شرکت خوبه؟
شوگا اوهومی گفت...
شوگا:بد نیست...کوک نیست دست تنهام و خب خیلی سعی میکنم تند تند به کارا برسم ولی سخته،واقعا به کوک نیازه توی شرکت،سعی میکنم شرکت رو پیش ببرم ولی خب احتمالا مجبور شم قرار دادی با شرکت ژاپنی نبندم‌...
جیمین:چرا اخه؟
شوگا:کارگرا وقتی کسی بالا سرشون نیست کار نمیکنن،نمیتونم یه زمان چندتا جا باشم و میدونم مجبور میشیم خسارت بدیم...
جیمین:چرا از نامجون هیونگ کمک نمیخوای؟
شوگا:واقعا فکر میکنی روم میشه حتی به زبونش بیارم؟اون بیچاره دوتا دختر داره و جفتشم همش مطبه،جینی اصلا جون نداره توی روز،ندیدی لاغر شده؟نامجونم دست تنهاست توی پادگان و مجبوره هر روز بره...کی وقت کنه بیاد اینجا؟
جیمین اوهومی گفت و یونجون رو توی جای خوابش گذاشت و لباسشو پایین کشید...اروم توی بغلش الفاش خزید و سرشو توی گردنش برد و بوی خاک بدنشو توی ریه هاش کشید...شوگا دکمه بالایی لباسشو باز کرد تا جیمین بتونه بینیشو به جای غدش بکشه...
جیمین:دلم برای کوکی هیونگی تنگ شده،همینطور برای ته ته...
شوگا:منم خیلی دلم تنگ شده بیبی،کاش زودتر برگردن...
جیمین:غم نبودن ته ته رو دلم بود الان دارم میمیرم که عطر هیونگمو حس کنم،وای چرا این دوتا باید اینهمه سختی بکشن؟..یونجون یک سال و نیمشه هنوز تهیونگو ندیده...
شوگا:بیا امیدوار باشیم که حالشون خوب باشه،مهم نیست کجا باشن فقط حالشون خوب باشه و صدمه ای ندیده باشن..
جیمین پلکی زد و قطره اشکشو روی گردن الفاش ریخت...
.
.
.
بنگ چان از بی حواسی کوک استفاده کرد و محکم به پاش کوبید و اونو زمین انداخت...
کوک:یاااااا..
بنگ چان:زهرمار...خستم کردی دیگه،یه ضربه محکم نمیتونی بزنی،مطمعنی خون خالصی؟
کوک خاک روی تنشو تکوند...
کوک:تازه یه هفتس داری باهام کار میکنی انتظار داری چیکار کنم؟
بنگ چان:بخاطر توی بی عرضه اینهمه بدبختی داریم...تهیونگ سر یه هفته میتونست تلپاتی کنه و غیب بشه،چرا اینقدر خنگی اخه؟
کوک:گفتی تهیونگ دلم براش تنگ شد..میرم پیشش،بمونه برای بعد...
خواست عقب گرد کنه که لگد محکمی به کمرش خورد و با صورت زمین افتاد..
بنگ چان پشت یقشو گرفت و بلندش کرد...
بنگ چان:اینقد میزنمت تا بمیری،تهیونگ مثل تو نیست،داره اماده میشه برای امشب،باید بریم گوی چهارمو پیدا کنیم...کوک قسم میخورم میفرستمت برگردی خونت و تهیونگو نگه میدارم اگه بخوای تنبلی کنی،لوسیفر خیلی راحت میتونه نابودتون کنه،یکم درک کن که تو چه شرایطی هستی...
کوک:باشه باشه...ولم کن برمیگردیم سر تمرین..
بنگ چان ولش کرد و سمت صندلی رفت و روش نشست...
بنگ:تمرکز کن تا بتونی اطرافتو کنترل کنی،زود باش...
کوک داشت تمرین میکرد که صدای هوپ توی ذهن بنگ چان طنین انداخت...
هوپ:همگی خودتونو سریع به قصر اصلی برسونین،جلسه اضطراریه...
بنگ:بلند شو،الهه ماه جلسه برگزار کرده...باید بریم...
و جلوتر راه افتاد...
.
.
هوپ:همگی میدونین که محافظ این گوی مثل قبلیا نیست،خیلی سخت تره و قطعا قراره با چالشای بزرگی روبرو بشیم..من خودم شخصا تهیونگ رو همراهی میکنم اما برای هرکدومتون وظایفی رو مشخص میکنم،ارتباط ذهنیمون رو داریم ولی هیچکس حق نداره که بخواد کارمونو با صدا زدن و یا حرف زدنش خراب کنه،اونجا به همدیگه نیاز ندارین،یک نفر نابود بشه بهتر از نابودی هممونه..هر اتفاقیم بیفته سراغ همدیگه نرین چون اینجوری هممونو میندازین توی دردسر...
و وظیفه هر فرد رو براش شرح داد..
کوک:پس من چی؟
الهه ماه:تو قرار نیست بیای...
کوک:یعنی چی..امگامو میخواین ببرین اونوقت من نیام؟
الهه ماه:نه کوک...تو هیچ اموزشی نداری و هیچکاری نمیتونی بکنی،فقط دست و پا گیری...
کوک:خب اینجا دق میکنم...
تهیونگ دست جفتشو گرفت و لبخند ارومی زد...
تهیونگ:تو هیچکاری بلد نیستی جونگکوکی،نگران من نباش من خوب بلدم چجوری از پسش بر بیام..
کوک انگشتای امگاشو توی مشتش گیر انداخت و سری تکون داد و اهی کشید...
الهه ماه:خیلی خب برین اماده بشین،تهیونگ تو میتونی تا شب پیش جفتت بمونی و وقت بگذرونی،بقیه وسایلو اماده میکنن...
و از جاش بلند شد و بیرون رفت...
.
.
بعد از دوش دونفرشون حالا جونگکوک امگاشو روی تخت نشونده بود و با حوله کوچیکی موهاشو خشک میکرد..تنها پوشش باکسر مشکی رنگش و تیشرتشو امگاش به تن کرده بود،تهیونگ که تمامی حرکات کوک رو زیر نظر داشت با دیدن چهره غرق در ناراحتی جفتش با گوشه لباسش بازی میکرد و توی ذهنش کلمات رو پشت هم میچید..
تهیونگ:الفا؟
جونگکوک:جان الفا..
تهیونگ:میشه بریم بیرون یکمی هوا بخوریم؟
جونگکوک لبخند ارومی زد..
جونگکوک:البته که میشه...پس تا تو اماده بشی من موهامو سشوار میکشم...
تهیونگ هومی کرد و از جاش بلند شد تا لباسش بپوشه...
دقایقی بعد دو نفری پشت قصر کنار هم قدم میزدن،دست تهیونگ توی انگشتای گرم الفاش گیر افتاده بود و بیصدا شونه به شونه همدیگه راه میرفتن...
تهیونگ:جونگکوکی...
جونگکوک:چیزی شده بیبی؟چی میخوای بگی که هی پشیمون میشی..
تهیونگ:چیزی نشده...اممم...تو ناراحتی که من میخوام تنهایی برم؟
جونگکوک:معلومه که ناراحتم،وقتی به این فکر میکنم که چه خطراتی ممکنه برات وجود داشته باشه حس میکنم مغزم تیر میکشه...تو نباید هیچیت بشه ته
تهیونگ بازوی بزرگ الفاشو توی بغلش چلوند و اروم و با محبت لب زد...
تهیونگ:من..من قول میدم زود برگردم پیشت،هیچیمم نمیشه مطمعن باش...ناراحت نباش جونگکوکی،لطفا
کوک بوسه ای به پیشونی جفتش که نگیناش برق میزدن زد و سرشو تکون داد...
جونگکوک:باشه عزیزم...تو نگران من نباش،فقط روی کارت تمرکز کن و هیچ اسیبی نبین...من منتظرت میمونم تا برگردی...
تهیونگ:میگم...میشه بگی که..امم..اخه دلم برا جین...چیزه...
جونگکوک:میخوای برات از بقیه بگم؟
تهیونگ سرشو تکون داد...
تهیونگ:فراموشم..که نکردن مگه..نه؟
جونگکوک:برای چی باید فراموشت کرده باشن؟...این یه سال فکر کنم مثل یه جهنم گذشت برامون...البته من چون دیدمت دیگه بی تابی ندارم،ولی جین و جیمین...
ته دست الفاشو کشید و اونو زیر درخت نشوند،روبروش نشست و منتظر بهش زل زد...
ته:جیمین...بچش خوشکله؟هاری و هانول چی؟اونا بزرگ شدن حتما مگه نه؟..شوگا هیونگ حتما خیلی خوشحاله که بچه دار شده....بگو حالشون چطوره..اصلا خودت این یسالو چیکار کردی..میری پادگان هنوز؟هنوزم همون پادگان قبلیه هستی؟با شوگا و نامجون هیونگ؟
کوک اروم خندید و تکونی به خودش داد،کمی خزید و خودشو به تنه درخت رسوند و بهش تکیه داد،پاهاشو دراز کرد و تهیونگ رو روی پاش کشید وبا شیفتگی مشغول مرتب کردن موهاش شد..
تهیونگ که از جواب ندادن الفاش حرصش گرفته بود مشت محکمی به شونش زد و غرید..
تهیونگ:بگو دیگه..چرا حرف نمیزنی؟
جونگکوک:نمیخوام بگم...نمیخوام برات از بقیه حرف بزنم،دوست دارم فقط بشینم همینجا و نگاهت کنم،هنوز سیر نشدم از دیدنت...
تهیونگ:بسه هر چقدر منو دیدی..به سوالام جواب بده،لطفا...
کوک:خیلی خب...اره،حال همشون خوبه،البته تا زمانی که من بودم...جینی و نامجون نامزد کردن،یعنی نامزد کردنم نه فقط فعلا نامجون خواستگاری کرده و هیونگت جواب مثبت داده،منتظرن تهیونگی به سلامت برگرده پیششون تا عروسی بگیرن،هاری و هانولم یک سالشونه و کلی شیطنت میکنن،هاری مثل جینی پر شوره ولی هانول اروم و ساکته...تولد یه سالگی براشون نگرفتن چون جینی راضی نشد بدون تو جشن بگیره..
تهیونگ پر بغض خندید...
تهیونگ:دلم برای جین تنگ شده،هیونگ دوستداشتنیم...نامجون هیونگ هم همینطور...و دختراشون...
کوک:شوگا پدر شده،جیمین پسرشونو به دنیا اورد و اسمشو گذاشتن یونجون،یه پسر الفاست،مثل شوگا اروم و ساکته..زندگی خوبی دارن..فکر کنم از دخترا چند ماهی کوچیکتره و هنوز به یه سالگی نرسیده....جیمین و جین مثل اهنربا شدن،همش میچسبن به هم و میشینن برای نبود تو گریه میکنن..واسه همینه شوگا از کنار جفتش جم نمیخوره تا اینهمه اشک نریزه..
تهیونگ:منم...هق...منم دلم براشون تنگ شده..هق..دلم میخواد کلی بغلشون کنم...هنوزم همگی توی پادگانین؟
کوک:وقتی مادرم اون بلارو سرت اورد و بورا بهم خبر حال بدتو داد من مجبور شدم برای اینکه بزارن بیام پیشت استعفا بدم،شوگا هم همینطور...ولی شرکت مادرم رو به دست گرفتم و اونجاییم...
تهیونگ با ذوق جیغی کشید...
تهیونگ:رییس شرکت شدیییی؟
کوک:اره..من مدیرعاملم و شوگا معاون...
تهیونگ به گردن الفاش چسبید و خودشو تو بغل الفاش مچاله کرد...
تهیونگ:مثل فیلمااااا....الفام رییس یه شرکته...
کوک قهقهه ای زد و موهای پریشون و فر شده امگاشو نوازش کرد...
کوک:اره بیبی...مثل فیلما...جیمین دوباره داره موزیک میسازه و معروفیتشو به دست اورده،جین مطبشو اداره میکنه و نامجونم پادگان رو...سوال دیگه ای؟
تهیونگ:سوالام پایانی ندارن ولی دیگه نمیپرسم،همین که میدونم منو یادشونه و حالشون خوبه کافیه برام...الان فقط میخوام از خودت بشنوم...
با بادی که وزید دست تتو شده کوک دور تن تهیونگ پیچید و اونو به خودش چسبوند..هر دو اینقدر مشغول حرف زدن شدند که گذر زمان رو متوجه نشدن و باشنیدن صدای خنده ای از هم جدا شدن...
هوپ:چقدر وقته اینجایین؟کم کمش دوساعته داریم دنبالتون میگردیم...
کوک:همیشه بیا و مزاحم تایمای دونفریمون شو،این قصر لعنتیت جا برای خلوت کردن نداره که تو نپری وسطش؟
هوپ:اوی اوی...چخبرته..اومدم امگاتو ببرم اماده بشه دیگه خورشید داره غروب میکنه،باید بریم...چه عصبی هستی تو...
کوک همونجور که بلند میشد کمر تهیونگو گرفت و خم شد تا شلوارشو بتکونه...
کوک:میخواد تهیونگمو ببره بعد میگه چه عصبی هستی...نباشم؟
هوپ:ته تو برو داخل،بنگ چان باید بهت چندتا نکته رو بگه،مثل اینکه تونسته راه هایی رو که کم خطر ترن پیدا کنه...
تهیونگ سری تکون داد...با مکث سمت الفاش برگشت...
کوک:اومدی خبرتو دادی دیگه..برو میخوام خداحافظی کنم باهاش...
هوپ: مگه میخوایم الان بریم؟هنوز وقت هست..اندازه یکی دو راند بهتون تایم میدم بعد میبرمش...الان بنگ چان کارش داره..برو ته..بعدن خداحافظی کن...
ته با خجالت باشه ارومی گفت و سمت در ورودی رفت...
هوپ:حالت بهتره کوک؟سردرد نداری؟
کوک:الان داری نگرانم میشی؟
هوپ:نباید بشم؟..سرت درد نمیکنه؟ اگه بهت فشار میاره میتونم ببرمت پیش معجزه گر،میتونه دردتو درمان کنه برات..
کوک:خوبم..ممنون...
هوپ:بیا بشین،هنوز نمیخوام برم تو...میتونیم کمی گپ بزنیم...
کوک باشه ای گفت و نشست...
هوپ:اوضاعتون چطوره؟...الان که همو دیدین بهترین؟
کوک:خوبیم...اینکه پیششم و میبینمش ارومم میکنه...
هوپ:خوبه...میدونی که کم کم باید اماده بشی برای همراهی کردنش؟تمریناتتو انجام میدی دیگه مگه نه؟
کوک:دارم سعیمو میکنم...بنگ چان اومده چغلی؟
هوپ خنده بلندی کرد...
هوپ:از دستت خیلی شکاره،دلش میخواد خفت کنه...ولی مهم نیست،بهش گفتم سخت نگیره،تو باید خودت توی تمریناتت جدی باشی،امگاتو میخوای بفرستی تو دهن لوسیفر...
کوک:دارم سعیمو میکنم،بس کنین...
هوپ:باشه عصبی نشو...کنترل اعصابتو بدست بگیر چته هی میپری به من...
کوک:شاید بخاطر اینه که ازت بدم میاد نه؟
هوپ:شاید...ولی این تنفرت میتونه خیلی چیزارو ازت بگیره...
کوک:چی مثلا؟
هوپ:فکر نمیکنی که بعد از این ماجرا تهیونگ رو همینطوری ولش کنم؟...یه تشکر و هدیه توپ دارم براش،بعدش اون نگینای روی پیشونیشو جابجا میکنم به جایی که دید نداشته باشه و میفرستمش خونه،جایی که بتونین با هم باقی عمرتونو زندگی کنین...اما تنفرت داره باعث میشه از اینکه هدیمو بهش بدم پشیمونم کنه....
کوک با تمسخر خندید..
کوک:داری منت کادوی ندادتو میزاری؟نخواستیم...پاشو برو...
هوپ:منت چیه..دارم بهت میگم اگه قراره ازم متنفر باشی از هدیه ای که میدمم متنفری و نمیزارم با اون کوچولو اینجوری رفتار کنی...
کوک:کوچولو؟...چی داری میگی؟...یجوری بگو منم بفهمم...
هوپ از جاش بلند شد و خودش رو تکوند...
هوپ:سعی کن نظرمو جلب کنی کوک...همینطوری هدیه با ارزشمو نمیدم دستت،باید مطمعن بشم یه تکیه گاه خوب میشی براش...
و سمت قصر راه افتاد...
کوک با عجله دویید:وایسا...چرا حس میکنم میخوای زندگیمو بهم بریزی لعنتی؟
هوپ خندید...
هوپ:بهم ریختن؟...قول میدم  باقی عمرت جوری بگذره که فکر کنی همشو رویا میدیدی...اونم بخاطر تهیونگه،من به تهیونگ برای اینکه نترسیده و داره سعی میکنه اوضاع رو درست کنه هدیمو میدم.....الانم بدو اگه میخوای خداحافظی کنی،باید بریم...
.............
Jin pov

My special omegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora