پارت۳۳(دوقلو ها)

3.1K 280 30
                                    

(ادیت شده)
+ :حالشون خوبه....اثاری از خونریزی داخلی نیست و این خودش خیلی خوبه...
نامجون:اقای دکتر،کی میتونه دوباره مثل قبل زندگی کنه؟
+ :خیلی عجله دارین...ایشون به طرز معجزه اسایی خوب شدن،حجم خونی که از دست داده بودن باعث شده بود ما حتی ریسک باز کردن شکمشون برای معاینه زخم های داخلی رو نپذیریم...حدودا سه هفته تا یک ماه طول میکشه کاملا خوب بشن...
تهیونگ:خیلی ممنون...من جون جفتمو به شما مدیونم...
+ :خیلی دوسش داری...میدیدم چجوری منتظرش بودی..عادت کرده بودم همیشه پشت شیشه ببینمت...گرگ قوی داره،امیدوارم هیچ وقت این اتفاق نیفته دیگه...
شوگا:چرا تیکه تیکه حرف میزنه؟
+ :حرف زدنشون مشکل داره؟
کوک:ن..ه...اخ....وق..تی...میخ..وام..حرف...بزن..م...درد..م.م.یگیره...مج..بورم...بین..حر..ف..زد..ن...نفس..بکش..م
(نه..اخ...وقتی میخوام حرف بزنم دردم میگیره مجبورم بین حرف زدن نفس بکشم)
+ :خیلی خب،مشکلی نداره...کم کم درست میشه..میتونین فردا ببرینش...
و از اتاقی که تازه کوک رو بهش منتقل کرده بودن خارج شد...
نامجون:هوووف پسر...خوشحالم که خوبی...
کوک لبخندی زد...
شوگا:واقعا خیلی دلم برات تنگ شده بود..لعنتی به اینجوری اروم بودنت عادت ندارم...
کوک:ج..ی..مین..کجا...س..ت..؟
(جیمین کجاست؟)
شوگا:خونه خواب بود،نمیدونه بهوش اومدی...
کوک:ن..یار..ش..اینجا..
شوگا:نگرانش نباش،هواشو دارم...
نامجون:جین بهم زنگ زده...نوبت دکتر داره..من باید برم...
تهیونگ:هیونگ،حالش چطوره؟
نامجون:خوبه،دردش دیگه تموم شده...حس میکنم پیر شدم بسکه من غصه خوردم و اون درد کشید...امروز میبرمش چکاب...
تهیونگ اوهومی گفت...
خداحافظی کرد و رفت...
کوک:بر..و..پی..ش..جیـــ
جیمین:کوکییییییییییییییی....
و با هق هق خودشو تو اتاق انداخت...
تهیونگ:جیمین،چجوری اومدی...
جیمین:الفای بد،بزار بریم خونه میگم برات...چرا منو نیاوردییییییی...هیونگی..هق....
کوک:بیا...بی..ا..این..جا...دردو..نه..هی..ونگ
(بیا،بیا اینجا دردونه هیونگ)
جیمین:حالت خوبه کوکی؟درد نداری؟
کوک:خوبم...تو..خو..بی؟
جیمین:عالیم..اینکه صداتو میشنوم عالیم...
کوک:تبر..یک..میگ..م
یه لحظه جیمین قرمز شد...
جیمین:کدومتون گفتین؟
شوگا:ته...
تهیونگ:هیونگگگگگگ...
جیمین:تهیونگ بیبی،جرت میدم...
و با حرص خندید...
کوک:یعن..ی..نمیخوا..ستی...بهم...بگی؟
جیمین:یااااا...خجالت میکشم نگو...
شوگا بلند شد و دستاشو دور کمر جفتش حلقه کرد...
شوگا:خجالت نداره بیبی...
کوک:مرا..قب..خود..ت..باش..همچنی..ن..مراق..ب..فندوقت..باش...
(مراقب خودت باش،همچنین مراقب فندوقت باش)
جیمین:چشم هیونگی...
شوگا:جیمینا،بریم؟
جیمین:نمونم پیش هیونگ؟
کوک:نه..برو..خو..نه..این..جا..خوب..نی...ست
جیمین باشه ای گفت و همراه شوگا رفتن...

تهیونگpov
با رفتن همه کنار تختش نشستم...
تهیونگ:هنوزم باورم نمیشه پیشمی...هنوزم ترس دارم...
کوک:نترس...فدا..ت..بش..م
تهیونگ:خیلی ذوق دارم بلاخره قراره از اینجا خلاص شیم...
کوک:خیل..ی...اذی..ت..شدی...جبر..ان..میکن.م
(خیلی اذیت شدی،جبران میکنم)
خم شدم و لبمو روی پیشونیش گذاشتم...
تهیونگ:همین که الان خوبی برام کافیه ددی...
کوک:لبا..تو..بده...
خندیدم..با شیطنت لب زدم...
تهیونگ:ددی لبای بیبیشو میخواد؟..نچ...نمیشه که..نمیدم بهت...
کوک:چر..ا
تهیونگ:باشه برات یه انگیزه...تا تو بیمارستان بمونیم خبری از بوس نیست،رفتیم خونه کلی میبوسمت...
هوف کلافه ای کشید و نیشگون محکمی از پشت دستم گرفت...
تهیونگ:ایییی...بی ادب...
کوک:حق..ته...
تهیونگ:حیف میترسم دردت بیاد وگرنه میپریدم رو شکمت...
..
.
.
.
.
جین pov
هودی گشاد نامجون رو با شلوار پارچه ای پوشیدم،از تیپم متنفرم..لعنتی هیچی اندازم نیستتتت...
بغض کرده در کمدمو بستم و رو به شکمم گفتم..
جین:هی تو....از اونجا در اومدی میندازمت بغل اپات و میرم دوباره بدنمو درست میکنم،پس خوب از اینشکلی بودنم لذت ببر...
با صدای موبایلم تماس رو وصل کردم...
نامجون:جینی...من پایین منتطرتونم عزیزم...بیا...
اومدمی گفتم و سمت پله ها رفتم،یواش یواش تک تک پله هارو پایین اومدم و بعد از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم،در کمک راننده رو باز کردم و نشستم....
اومدم سلام کنم که صورتم اسیر دستاش شد و بوسه محکمی به لبم زد...
نامجون:اخیشش...داشتم میمردم از دلتنگی...
جین:اگه اجازه بدی سلام ددی...
نامجون:سلام عزیزم،بریم؟
اوهومی گفتم و به راه افتادیم...توی مسیر بودیم که صداش زدم...
جین:ددی...
نامجون:جونم عزیزم...
جین:امروز میفهمیم جنسیت فندوقمون چیه؟
نامجون:اره فکر کنم،چون الان تقریبا دو هفته از ماه دوم رد شدی...
جین:بنظرت فندوقمون پسره یا دختر؟
نامجون:فرقی نداره دورت بگردم....چرا اینقدر به این موضوع فکر میکنی اخه...
جین:اخه...نمیدونم ولی حس میکنم دوست نداری پسر باشه،از اونجایی که همش میگی دخترم...اگه پسر باشه پسم میزنی؟
نامجون:وای جین...بعضی وقتا دلم میخواد خودمو بکشم بسکه حرفات الکیه....یعنی چی اخه؟من کی گفتم پسر دوست ندارم؟...پست بزنم؟...من پدر این بچم،قرار نیست هیچجوره ولش کنم،بعدم...ناراحتم میکنی با حرفات...
جین:ببخشید...ددی؟...عذر میخوام...
نامجون:بیبی...نمیخوام معذرت بخوای...میدونم حساس تر شدی،ولی واقعا بعضی وقتا یچیزایی میگی که عصبی میشم از خودم،میگردم ببینم چجوری رفتار کردم که این فکرارو میکنی...من بمیرمم ترو پست نمیزنم دورت بگردم...الان مشکل پسر یا دختر بودن تولمونه؟..لعنتی من فقط به این فکر میکنم که تو بلایی سرت نیاد،تا دکتر بهم بگه وضعیتت خوبه میمیرم و زنده میشم...واقعا این اهمیتی نداره چی باشه،اون حاصل عشق ما دوتاس و من تا اخر عمرم مراقبشم...این بچه از بدن توعه،خودتم میدونی من چقدر میپرستمت،چطور میتونم بچه ای که تو بهم میدی رو دوست نداشته باشم؟
بغض کردم...
جین:ددی...
نامجون:تو بجای فکر کردن به این چیزا،به فکر این باش که من دوماهه بهت دست نزدم و تقریبا دارم مثل نووجونا میشم،صبرم تمومه دیگه...دعا کن امروز بگن وضعیتت خوبه،نمیتونی دیگه از دستم فرار کنی...
جین:یاااااااا....بزار دو دقیقه لحظات عاشقونه داشته باشیم بعد بفکر اون غولت باش...اصن حرف نزن باهام...
صدای خندش اومد...لبخند عمیقی زدم،خیلی صبوره،دیگه بسه هرچی بهم کاری نداشته...منتظر باش نامجونییییی....
.
.
.
.
+ : میشه گفت وضعیت بچه خوبه،وزنتون هنوزم پایینه ولی مشکلی نداره..درد لگنتون بهتر شد؟
نامجون:اره دیگه دردی نداره...
+ :تغییر مشهودی توی بدنش دیده میشه؟مثلا بزرگ شده استخوان لگنش یا حتی تنگ شدن شلواراش؟
جین:هیچکدوم اندازم نیستن،دور لگنمم خیلی بد شده،اینا برمیگرده دیگه؟
+:خیر...این بزرگ شدن دائمیه....منظورتون چیه بد شده؟
جین:چی؟....وای اینجوری من خیلی افزایش سایز میدم،دور لنگم به طرز بدی افزایش پیدا کرده...
+ :اینکه خوبه،نگران نباشین،فرم بدنتون سازگار میشه،بهتره بعد از زایمان ورزش کنین...درست میشه...الان لباستونو بالا بزنین تا بیام برای سونو گرافی اصلی...
دست نامجونو محکم فشار دادم...میترسم...لبخندی زد و روم خم شد...
نامجون:اروم باش جینی...بلاخره قراره بفهمیم این شیطون تو شکمت چیه...
جین:نامجون...من...
نامجون:هییسسس...از اون حرفای همیشگیت نزن،هیچی نگو بزار ببینم اسپرمم چیکار کرده...
جین:نامجونننن،چقد بدم میاد ازت...
نامجون:منم عاشقتم بیبی،پاشو...
و کمکم کرد روی تخت بخوابم...
دکتر ژل رو روی شکمم ریخت و دستگاه رو فشار داد...از دردش هیسی کشیدم...چند لحظه هیچی نمیگفت و با اخم به دستگاه نگاه میکرد...دست نامجونو چنگ زدم،چرا اینقدر دیر میگذره؟
+ :امممم...
نامجون:چیه؟...مشکلی هست؟...
+ :فکر کنم باید دوباره دارو مصرف کنین....
جین:یعنی چی؟داروی چی؟
+ :افزایش سایز...خب...میدونین؟...من به ازای جای یه جنین به لنگتون دارو زدم...اما فکر نمیکردم بجای یه جنین دوتا جنین توی بدنتون باشه...
نامجون:چی؟
+ : امگای شما دوتا بچه دارن،دوقلو باردارن....تبریک مجدد برای جنین دومتون...

My special omegaWhere stories live. Discover now