پارت ۳۶(گرگ جئون)

2.8K 277 58
                                    

ته:ددی..اماده ای؟
کوک:اره عزیز دلم...برو تو ماشین دارم میام..
ته با قدم های ارومش سمت ماشین رفت و سوار شد...امروز قرار بود با کوک برن جنگل و توی هوای ازاد خوش بگذرونن...کوک در صندوق عقبو باز کرد و وسایل رو تک تک پشت ماشین گذاشت...
کوک:چیزی یادت نرفته؟
ته:فکر نمیکنم،فقط برای یونتان غذای اماده بیار حتما...
کوک باشه ای گفت و در صندوق عقبو بست و یونتانو روی صندلی عقب گذاشت...
ته:بیارش جلو،عقب شیطونی میکنه...
کوک:اذیت نمیشی؟
ته:ددی...من حتی بچه تو شکممو حس هم نمیکنم،چطوری اذیت بشم خب....
کوک یونتانو روی پای جفتش گذاشت و پیشونیشو بوسید...
کوک:ولی من و گرگم خیلی خوب باردار بودنتو حس میکنیم...
ته:واقعا؟باردارم؟
کوک:گرگم کاملا داره حسش میکنه که توله داری....
ته لبخند شیرینی زد و دستشو روی شکمش کشید...
ته:این خیلی خوبه ددی..
کوک به ذوق امگاش لبخندی زد و موهاشو بهم ریخت...
کوک:امگای دوست داشتنیم....
و ماشینو دور زد و سوار شد...
ته:خب کجا میریم؟
کوک:خارج از سئول یه جنگل خیلی سرسبزه و بلندترین نقطش ابشار داره...میریم اونجا...
ته اوهومی گفت و دستشو به سر یونتان کشید و مشغول بازی با گوشاش شد...کوک موزیک ارومی پلی کرد و بعد از چک کردن اینه ها و مقدار بنزین ماشین به راه افتاد...
حدودا چهل دقیقه بعد کوک ماشینو پارک کرد و دوتایی پیاده شدن....
ته یونتانو روی زمین گذاشت و سرشو نوازش کرد...
ته:خیلی دور نشو خب؟
یونتان پارس کوتاهی کرد و به سمت جنگل دویید...ته به سمت کوک که داشت وسایل رو پیاده میکرد رفت...
ته:ددی بده کمکت کنم...
کوک:تنها کمکی که میتونی بکنی اینه که با احتیاط پشت سرم بیای و مراقب باشی زمین نخوری....دست به هیچیم نزنی...
ته چشمی گفت و پشت سر کوک راه افتاد،بعد از چند دقیقه در حالی که دوتایی روی زیر انداز کنار هم دراز کشیده بودن و دست کوک زیر سر بیبیش بود با هم حرف میزدن...
کوک:خوبی الان؟
ته:اره خوبم ددی...مرسی که وقتتو خالی کردی تا بیایم بیرون..
کوک لبخندی زد:توی این مدت خیلی اذیت شدی،خوشحالم که حالت بهتره...
ته بازوی کوک که زیر سرش بود رو بوسید و لب زد...
ته:خیلی دوست دارم جونگکوک،اونقدر که حالا فهمیدم داشتن تو به تمام ناراحتیای قبلیم و زندگی سختم می ارزید...
کوک:مرسی که یه فرصت بهم دادی تا بتونم قلبتو بدست بیارم...من عاشقتم تهیونگ..امگای هلوییم...
ته که از خجالت سرخ شده بود باعث شد اسانس و عطر هلوی بدنش پخش بشه و کوک بزنه زیر خنده...
کوک:بوی خیلی خوبی داری...
و بینیشو به غده فرومون جفتش چسبوند و عمیق بو کشید....
ته دستاشو دور کمر الفاش پیچید و مثلا کوالا بهش چسبید...
ته:تا ابد مال من باش کوک...دستامو ول نکن هیچوقت،حق نداری تنهام بزاری...
کوک دستاشو دو طرف صورت ته گذاشت و پشت هم بوسه های محکمی روی صورتش میگذاشت....
کوک:این الفا بهت معتاد شده بیبی...مال خودتم تا ابد...
و لب تهیونگو تو دهنش کشید...اوومی گفت و گردن تهیونگو گرفت و مشغول بوسیدنش شد...تهیونگ چنگی به موهای جفتش زد و باهاش همکاری کرد...بعد از یک دقیقه از هم جدا شدن...
کوک:حوصلت میشه بریم تا ابشار و بیایم؟
ته:باشه بریم....
و از جاش بلند شد...دست کوک رو گرفت و همراه با تان به سمت ابشار قدم برداشت...توی مسیر چندباری حواسش پرت شد و نزدیک بود بیفته و باعث شد کوک سرش غر بزنه....
با شنیدن صدای اب هیجان زده سریع تر قدم برداشت و دست کوک رو کشید...
ته:بیا دیگه...
کوک:صبر کن خب اینقدر عجله نکن...
بلاخره بعداز چند دقیقه پایین ابشار روی زمین نشستن....تهیونگ نگاهی به ابشار انداخت و لباشو به شکل اوو در اورد...
ته:ددی...میگم...اممم...
کوک:اب بازی نداریم ته...بارداری و نمیخوام سرما بخوری بیبی....
ته:یاااااااا...تروخدااااا...
کوک:نه...
ته بیخیال شد و باشه ای گفت و سرجاش نشست....
چند دقیقه توی سکوت به ابشار زل زده بودند که ته دوباره الفاشو صدا زد...
ته:کوکو....
کوک:جونم...
ته:یادته بهم قول دادی یروز بیایم جنگل و گرگتو نشونم بدی؟
کوک:الان؟
ته:نمیشه؟لطفاااااا...
کوک:میخوای ببینیش؟
ته:اوهوم...
کوک:میدونی که وقتی تبدیل شم کنترلش دست من نیست نه؟هرکاریت کنه کاری از دستم برنمیاد....
ته:چیکارم میخواد بکنه مثلا؟من امگاشم کاریم نداره...
کوک:اما...
ته:ددی لطفااااااا....
کوک هوفی کشید و از جاش بلند شد...پایین لباسشو گرفت و اونو از تنش در اورد...
ته هینی کشید:چیکار داری میکنیییییی...
کوک:خب پاره میشن لباس دیگه ای باهام نیست که...
ته سریع چرخید و پشت به کوک نشست...چند لحظه گذشته بود که حوصلش سر رفت...
ته:کوک..تمــ....
با لیس زده شدن دستش حرفش ناتموم موند،ترسیده چشماشو باز کرد و اروم برگشت...
با دیدن جثه بزرگی که جلوش بود هینی کشید و دستشو روی شکمش گذاشت...اون گرگ خیلی بزرگ بود...با ترس بهش نگا میکرد و هیچی نمیگفت که با حس چیز پشمالویی روی دستش جیغی زد...الفاش پنجشو روی دست ته گذاشته بود وبا چشمای قرمزش به ته نگاه میکرد..
با صدای غرش اروم گرگ سعی کرد اروم باشه و خودشو تکون بده...اون گرگ با سلطه گری زیادی و البته همراه با غرور بهش خیره بود...
اروم روی دوتا پاش نشست و گردنشو به سمت پایین خم کرد که مطیع بودنشو نشون اون گرگ بده...
گرگ خرخری کرد و پنجشو روی شونه تهیونگ گذاشت...ته با تیر کشیدن سرش فهمید که گرگ سعی داره از طریق باند ذهنی باهاش حرف بزنه...
Jk:نیازی به اینکار نیست...خم نشو امگای من
ته اب دهنشو قورت داد و اروم چشمی زمزمه کرد...
Jk:از الفات میترسی؟من به تو اسیبی رسوندم که اینقدر ازم ترس داری؟
ته:ن..نه..ببخ..ببخشید....
جی کی پنجشو روی قفسه سینه امگا فشار داد و مجبورش کرد  دراز بکشه...بعد بازوی ته رو بین فکش گرفت و جوری که حتی خراشی به دستش نیفته،اونو صاف کرد تا بتونه روش دراز بکشه....
Jk:من خطری برای تو ندارم...اون جونگکوک بیش از حد منو ترسناک جلوه داده...
ته:الفا...من...من عذر میخوام...
گرگ زبونشو در اورد و اونو زیر چونه امگاش کشید..
Jk:میتونی jk صدام کنی امگا...
ته سرشو تکون داد و سعی کرد ریتم نفساشو اروم کنه...
ته:jk...اممم..
Jk:ترست روی اعصابمه...عصبیم نکن..
ته:چشم..
Jk پنجشو زیر شکم ته حرکت داد و دوباره لیسی به صورت ته زد...
Jk: امگای من!!!...توله زیبامون دقیقا اینجاست...
ته خجالت کشید و سرخ شد...
Jk روی بدن ته اومد و با جسه سیاه رنگ و بزرگش روی ته خیمه زد...پوزشو روی جای غده فرومون ته کشید و گاز ارومی بهش زد...
Jk:اون احمق به چه حقی منو از دیدنت محروم میکرده؟الان که دارم میبینمت میفهمم چقدر دوستداشتنی هستی...
ته ذوق زده خندید و انگشتاشو زیر گلوی الفاش کشید...
ته:منم فکر میکردم قراره ازت بترسم..ولی با وجود جثه بزرگت خیلی مهربونی...
Jk دمشو روی شکم امگا کشید و یهو خم شد و زبون داغشو روی لبای ته کشید...ته چشماشو گشاد کرد و در کسری از ثانیه رنگ گوجه شد..اما گرگ دست از سرش برنداشت و تمام صورتشو لیسید...
Jk:من یه الفام که میتونه خیلی خطرناک باشه..ولی برای امگام قرار نیست از ترسناک بودنم استفاده کنم...تو ظریف تر از اینی هستی که بخوام روت سلطه بندازم و رامت کنم ....
ته دستاشو دور گردن گرگ حلقه کرد و خودشو بالا کشید و پوزه الفاشو بوسید...
Jk:شنیدم برگزیده ای...جونگکوک مراقبت هست؟
ته:بله jk...حواسش بهم هست...
Jk:دلم میخواد امگاتو ببینم اما بهت فشار میاد که تبدیل بشی و دلم نمیخواد اذیت بشی...
ته از مهربونی الفاش لبخندی زد...
ته:همونجوری هستی که فکرشو میکردم...یه الفای بزرگ ولی مهربون...
با صدای خش خش برگ ها گرگ گوشاشو تیز کرد و برای دفاع از امگاش خیز برداشت..اماده پرش بود که خرگوش سفیدی از لای برگ ها بیرون پرید...خرگوش با دیدن گرگ گوشاشو تیز کرد و ترسیده جهش بلندی کرد و سریع دویید و فرار کرد...
گرگ با دیدن خرگوش لیسی به پوزه خودش زد و خواست به دنبالش بره وشکارش کنه که دست امگاش روی پنجش نشست...نگاهی به تهیونگ کرد...ته بغض کرده و با ناراحتی لب زد...
ته:میخوای شکارش کنی؟...لطفا..لطفا جلوی من اینکارو نکن..برو و وقتی سیر شدی برگرد..من منتظرت میمونم...نمیتونم همچین چیزیو ببینم...
Jk خرخری کرد و دوباره روی تن امگاش دراز کشید...
Jk:نمیرم...نترس...همونقدر که جونگکوک از گریه کردنت متنفره منم متنفرم...نگران نباش امگا...دست به اون خرگوش نمیزنم...حس میکنم برای توله هاش دنبال غذا میگشت...وقتی جونگکوکو دیدی بهش بگو از میوه های درختا بچینه و برای توله های اون خرگوش ببره....الانم نگرانیتو تموم کن چون من کاری به اون خرگوش ندارم...
ته با بغض دستشو دور تن سیاه گرگ پیچید...
ته:مرسی الفا...
Jk: صورت خیست داره ناراحتم میکنه...خودم درستش میکنم...
و با گرفتن دست ته به وسیله ارواره های قدرتمندش،ته رو مجبور کرد از جاش بلند شه...
اونو به سمت رودخونه جلوی ابشار برد و لبه اب ایستاد...
Jk:یه کوچولو میخوام با امگام بازی کنم...
و تهیونگ رو هل داد و توی اب انداخت...ته جیغی کشید و خواست تن خیس شدشو از اب بیرون بکشه که هیکل سنگین و بزرگ jk که خیس شده بود،روش افتاد و اونو به عمق اب هل داد...
چند ساعت بعد ته که حسابی خسته شده بود روی کمر الفا دراز کشیده بود و چشمای خمار خستشو بسته بود...داشت خوابش میبرد که اروم زمزمه کرد...
ته:دوست دارم الفا...
Jk نیشخندی زد و جوابشو داد...
Jk:دوست داشتن برای بیان حس من به امگام خیلی کمه...من عاشقتم امگا....امیدوارم منو فراموش نکنی...
ته خسته تر از این بود که بپرسه منظورش از فراموش نکردن چیه و حتی نفهمید که تن بزرگ و مشکی الفاش تبدیل به هیکل مردونه ای شد که دستاشو با دلتنگی دور تن ته پیچید..
.
.
.
جین در حالی که روی زمین و تکیه زده به تخت نشسته بود با نامجون حرف میزد....
جین:نامجونا لطفا اون لباسای کشوی پایینم بده...
نامجون:جین...نیازی نیست تو کمک کنی....خود کارکنا دارن خونه رو جمع میکنن تو کاری نکن...
جین:من کاری نمیکنم...ولی بدم میاد کسی دست به وسایل شخصیمون بزنه..لطفا بزار اتاقمونو خودم جمع کنم...
نامجون باشه ای گفت و بوسه ای به سر امگاش زد...
نامجون:خیلی خب..من میرم که ببینم وسایل اضافی رو جمع نکرده باشن..اون خونه مبله هست و نیازی به هیچی نداره...
جین:چندتا وسایل کوچیکو میبریم...بهشون بگو همچیو جمع نکنن...
و دستشو دراز کرد تا بتونه لباسارو توی چمدون بچینه....
.
.
.
.
چند ساعت بعد...
جین روی تخت جدیدشون دراز کشیده بود و نامجون پاهاشو ماساژ میداد...
نامجون:بهتری؟
جین:اوهوم....خیلی پادرد میگیرم تازگیا...مرسی...
نامجون پشت تن امگاش خوابید و دستشو از زیر تنش رد کرد،مشغول نوازش شکم جین شد و گردنشو به شونه جین چسبوند...
نامجون:بخواب عزیزم...اینقدر هم به خودت فشار نیار،اذیت میشیا....
جین:چشم ددی.ــ..
نامجون بوسه ارومی به پشت گردنش زد..
نامجون:تا تو بخوابی میرم غذا سفارش بدم تا گرسنه نمونی...
جین لباشو داخل کشید...
جین:اممم...خودم درست نکنم؟
نامجون:نه بیبی..برات خوب نیست پشت گاز بایستی...
جین:دوس...اممم دوست دارم حالا که اومدیم اینجا برم و وسایل اشپز خونه رو تست کنم.....لطفا...
نامجون:بازم نه بیبی...سفارش میدم...
جین:با اینکه الان باید غر بزنم و مجبورت کنم حرفمو گوش بدی ولی چشم...برای من رامیون و جاجانگمیون خیلی زیادی سفارش بده...
نامجون خندید و باشه ای گفت...
نامجون:من بگردم دور غرغر کردنات...اروم تر شدی جین و من اینو دوست ندارم....جفت شیطونمو بهم برگردون...
جین:منظورت از شیطون جیغ جیغوعه؟...نینینیییی صدامو در نیاررر نامجون....ولی خب واقعیتش نمیتونم غر بزنم....همینجوریشم همش وصلم بهت و میدونم بعضی وقتا کلافه میشی اما نمیتونی بهم بگی....دوست ندارم بیشتر اذیتت کنم....
نامجون جینو برگردوند که بخاطر شکم جین بین بدناشون فاصله افتاد..جین لبخندی زد و دستشو روی شکمش گذاشت...
نامجون:اینجوری نیست بیبی....نمیخواد بخاطر همچین چیزای کوچیکی خود واقعیتو پنهان کنی...من الفاتم و پدر این توله هایی که داری حملشون میکنی،وظیفمه و باید مراقب نیمه وجودم باشم...اینکه بارداری و خیلی کسلی نباید بزاره که از اون جین پر سر و صدا و شیطون بلا فاصله بگیری هوم؟
جین اروم سری تکون داد....
نامجون:وقتی میگم الفاتم وجودم پر از غرور میشه...
جین خندید:چرا...
نامجون:اینکه یه فرشته داشته باشی که باید مراقبش باشی و مال توعه خیلی لذت بخشه جین،خیلی...حس قدرتی که دارم و اون اروم بودنی که باید برای امگام داشته باشم تا ناراحت یا اذیت نشه رو خیلی دوست دارم...
جین:دوست دارم الفا...خیلی زیاد دوست دارم...
نامجون ذوق کرد و جینو بین دستاش فشار داد و خواست ببوستش که صدای غرش گرگش از خوشحالی باعث شد جین قهقهه بزنه...
جین:گرگت خیلی کیوته لعنتی...
نامجون هم خندید و پیشونی امگاشو بوسید:گرگم مثل الهه ماه ترو میپرسته...
جین سرخ شد و صورتشو به سینه الفاش چسبوند،اون حق نداره با قلب جین اینجوری بازی کنه...نقی زد که باعث شد نامجون بخنده و قربون صدقش بره...
چند دقیقه گذشته بود که جین سکوتو شکست...
جین:نامجونا...
نامجون:جون دلم
جین:شب بریم یکم قدم بزنیم؟...حالم گرفتس...
نامجون:چیشده عزیزم؟برای چی حالت گرفتس؟
جین هقی زد و شروع کرد به گریه کردن...
نامجون بلافاصله بدون اینکه به جفتش فشار بیاد سرشو بغل کرد و شونه هاشو ماساژ میداد..
جین:نمیدونم..هق....بعضی...ق..بعضی وقتا از خودم بدم میاد..هق...حس خوبی...هق..به هیچی ندارم...
نامجون:گریه نکن بیبی،گریه نکن...میدونم جینی، میفهمم...میخوای بریم پیش دکتر سو تا بفهمیم دلیلش چیه؟
جین سرشو به علامت نه تکون داد...
جین:رفتم..هق...تحقیق کردم ...دلیلش اینه که توله هامون دارن تازه احساسات...هق...مختلف رو توی شکمم حس میکنن و احساسات من قاطی پاتی میشه....
نامجون:این اخرین باریه که باردار بودنو تجربه میکنی عزیزم...غصه نخور دورت بگردم من عزیزم...میریم بیرون امشبو تا بهتر بشی....
جین:یعنی یدونه پسر نداشته باشیم؟
نامجون:دوست داری داشته باشیم؟
جین:فکر میکردم از اینایی هستین که وارث میخوان و باید حتما پسر داشته باشن...
نامجون:اخه وارث میخوام چیکار من....دوتا پرنسس دارم همینا وارث منن...اگه اینجوریه اصلا نمیخوام....
جین هومی گفت....
جین:میشه ازت یه درخواستی کنم و نه نگی؟
نامجون چشمی چرخوند...
نامجون:پاشو برو مواد غذایی که نیاز داریو بنویس تا برم بگیرم...ولی وای بحات جین اگه بعدش بگی خسته شدم یا جاییم درد میکنه..حبست میکنم همینجا همش غذا سفارش میدم..
جین بلند خندید و سعی کرد بشینه که نامجون دستشو پشت کمرش گذاشت و بلندش کرد...
جین:فکر میکنی واقعا زورت میرسه که حبسم کنی؟
نامجون اخم فرمالیته ای کرد....
نامجون:معلومه که میرسه...جین تحریکم نکن که اینکارو بکنما....
جین لبخند قشنگی زد و لباشو به لبای الفاش چسبوند و محکم بوسیدش...
جین:هر چقدرم قوی باشی بازم نمیتونی حریف چشمای من بشی ددی...زور چشمای من خیلی بیشتر بازوی توعه...
نامجون گردن جینو گرفت و موهاشو چنگ زد...
نامجون:با اینکه دوست ندارم بگم ولی حق با توعه...این دوتا تیله تو چشمات قدرتمو کلا ازم میگیره....
و لپ جینو گاز زد...جین برخلاف دردش خندید و دستشو روی سینه الفاش گذاشت...
نامجون بعد از خالی کردن حرصش روی لپ امگاش بلندش کرد تا کمکش کنه غذا درست کنه....
.
.
.
.
در حالی که بند کتونی جینو میبست پرسید...
نامجون:راحتی با این کتونی؟
جین اوهومی گفت و دستشو سمت نامجون دراز کرد تا نامجون دستشو بگیره...نامجون بعد از چفت کردن دستاشون توی هم در خونه رو بست تا برای پیاده روی شبونه اطراف خونه جدیدشون رو قدم بزنن...
جین نفس عمیقی کشید و همونطور که کنار الفاش راه میرفت به اطراف نگاه میکرد و سعی میکرد خوب اونجاهارو به خاطر بسپره و مسیر خونه جدیدشون رو یاد بگیره...
همونجور که دوتایی توی سکوت قدم میزدن،پسر بچه ای بدو بدو به سمتشون اومد و شلوار الفارو توی مشتش گرفت و اونو کشید تا توجه نامجون رو جلب کنه...
+ :اقا...لطفا یچیزی از من بخر...
نامجون نگاهی به جفتش کرد و بعد نگاهشو روی پسر بچه انداخت...روی زانوش هاش نشست و دستی به سر بچه کشید...
نامجون:چی میفروشی؟
+ :نقاشی....
جین لبخندی زد:نقاشی؟
+ :اوهوم...کار دیگه ای بلد نیستم که بتونم بفروشمش..اوما هم بهم میگه دستام کوچولوعن و نمیتونم کار خیلی سنگین بکنم...ولی ما پولی نداریم برای غذا خریدن و مجبورم کلی نقاشی کنم که بتونم بفروشم...
نامجون لبخند تلخی زد...
نامجون:ببینم نقاشی هاتو قهرمان...
پسر بچه چندتا کاغذ به دستش داد که توی هر کدوم چندتا خونه و درخت کشیده شده بود...نامجون کیف پولشو بیرون اورد و حدود ۲۰۰۰ وون به پسر بچه داد...
+: اما این خیلیه...
جین بوسه ای به سر پسر بچه زد...
جین:اسمت چیه..
+ : هیون...
جین:پدرت کجاست عزیزم...
+ :نمیدونم...ولی اوما میگه اون مارو دوست نداشت و رفت پیش کسایی که دوستشون داره...
نامجون:اومات کجاست؟
+ :همین اطراف...
نامجون نگاهی به جین کرد...جین لبخندی زد و سرشو به معنی اره تکون داد...
نامجون روی پاهاش ایستاد و دست پسرک رو گرفت...
نامجون:بیا بریم پیش مامانت من باهاشون حرف بزنم...
.
.
.
.
2hours later
جین لبخندی زد...
جین:خیلی حالم خوبه نامجونا..خیلی زیاد...
نامجون کمر جفتشو نوازش کرد..
نامجون:فکر میکنم کار درستو کردم نه؟
جین:تو بهترین کارو کردی...مرسی ازت...
نامجون بوسه ای به پیشونی جفتش زد...
نامجون:بخواب عزیزم...صبح من زود میرم که کارای قیم بودن اون مادر و پسرو انجام بدم و میام،بیدارت نمیکنم...
جین:برای خونه هم من فکرامو کردم،خونه قبلی منو تهیونگ خالیه..بفرستشون اونجا زندگی کنن...
نامجون باشه ای گفت و پتو رو،روی هر دوشون کشید...
----------------------------------
بازم های کیوتیا.....
خیلی ممنون که منتظر این پارت موندین ..

My special omegaWhere stories live. Discover now