پارت ۵۰(یونجون)

1.9K 233 23
                                    

با قلبی که تند تند میتپید و دستای لرزون پاکت رو برداشت...باورش نمیشد،تهیونگ به قولش عمل کرده بود و بعد از یک ماه نامه فرستاده بود تا کوک رو از حالش با خبر کنه..با چشمای پر از اشک نامه رو باز کرد..با دیدن چندتا کاغذ با گیجی نگاهی بینشون انداخت و اونی رو که پشتش نوشته شده بود((برای کوک))رو برداشت...

"هی ددی...
سلام عزیز دلم،حالت خوبه ددی؟
دلم برات تنگ شده کوک..برای تک تک کارای کوچیکی که میکردی تنگ شده...
این یک ماه گذشته رو همش روی قدرتام کار کردم،الهه ماه به امگات خیلی سخت میگیره..چندتا قدرت بدست اوردم و با تمرین دارم توی استفاده ازشون پیشرفت میکنم،مثلا میتونم غیب بشم یا تلپورت بشم به یجا دیگه،الهه ماه میگه برای نابود کردن لوسیفر اینا مهمن...
تو چیکار میکنی هوم؟نمیدونم الان حالت چجوریه ولی امیدوارم که بتونی با نبودنم کنار بیای...غصه نخور باشه؟من حالم خوبه و فقط نبودنت اذیتم میکنه،توهم زودی میای پیشم هوم؟...قول میدم زودتر برسم به گوی اخر که بیای کنارم،بیای کمکم تا دوتایی بتونیم از پس لوسیفر بربیایم..
جین هیونگ و دوقلو هاش خوبن؟..ایگو دلم براشون خیلی تنگ شده،رفتی پیششون هاری و هانولو از طرفم ببوس...میدونم نامجون هواسش هست ولی مراقب هیونگم باش،اون خیلی زود نگران میشه و غصه میخوره،حواست باشه نبودن منو اذیتش نکنه...
جیمینی بچشو فکر کنم باید تا دو سه روز اینده دنیا بیاره نه؟...خیلی بغض دارم که نمیتونم کنارش باشم...بهش از طرف من بگو خیلی دوسش دارم و عذر میخوام که نتونستم بمونم..پسرشو دوست داشت باش لطفا و نزار هیچکس دلتنگی کنه...
برای جین و جیمین و دوتا هیونگا نامه جدا گذاشتم...لطفا براشون ببر...
این شاخه گل رو از باغ اینجا چیدم،جاودانه و خراب نمیشه...بزار یجا که وقتی دیدی یاد من بیفتی...
دوست دارم ددی...بازم اگه تونستم بهت نامه میدم...دوست دارم...خدانگهدار"

اشکای روی صورتمو پاک کردم و نامه رو روی سینم گذاشتم و از ته دلم هق زدم...دارم توی نبودش جون میدم...تهیونگی لوسم ازم خیلی دوره و من تحمل این دوری رو ندارم...
بعد از بوسیدن نامه اونو توی صندوقچه ای که نامه قبلی توش بود گذاشتم و شاخه گل رو،روبروی اینه گذاشتم و برگشتم روی تخت...لباسشو بغل کردم و شروع کردن باهاش حرف زدن...اینقدر حرف زدم که ندونستم چجوری خوابم برد...
.
.
.
جین هقی زد و بینیشو بالا کشید...نامجون اروم و ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت...
جین:هق...ته ته مهربونم...
کوک دو قلو هارو روی پاش نشونده بود و درحالی که عمیق توی فکر بود دست کوچولوشونو نوازش میکرد و هر از گاهی بوسه ای به سرشون میزد...
نامجون جینو روی پاش نشوند و پشت موهاشو چنگ ارومی زد و سرشو توی گردن خودش کشید،جین که هق هق میکرد با بوی گردن نامجون اروم شد و فین فینی کرد و به الفاش تکیه داد...
کوک:وظیفه من بود نامشو براتون بیارم...
نامجون:ممنون جونگ...
کوک گونه دخترارو بوسید...
جین:برای ناهار بمون..زیاد درست کردم قراره جیمینی هم بیاد...
کوک باشه ای گفت و دوباره مشغول بازی کردن با دو قلوها شد...
هاری که بجز پوشک چیزی تنش نبود دست و پاشو تکون داد و بعد مشت ریزشو برد توی دهنش و تفیش کرد...هانول که خواب الود و تنبل تر بود توی بغل کوک چرت میزد....
بعد از ناهار کوک برخلاف میل درونیش نامه رو به جیمین داد...جیمین که به انتهای بارداریش نزدیک میشد حساس تر بود و نباید از احساسات لبریز میشد،با خوندن نامه جوری به گریه افتاد که حتی عطر زیاد شده شوگا نمیتونست ارومش کنه...
جین که دوباره یاد دونسنگش افتاده بود بغض کرد و توی اشپز خونه روی زمین نشست و گریه کرد...
کوک نفسای عمیقی میکشید و نمیزاشت اشکاش بریزن ولی تماما دلتنگ هیکل کوچولو و نرم امگاش بود و توی حسرت بغل کردنش دست و پا میزد...
کی قراره این دوری تموم بشه؟
.
.
.
تهیونگ در حالی که روبروی دریا نشسته بود خیره به حرکت اب نگاه میکرد و فکرش مشغول الفاش بود،پافین بهش گفته بود که کوک گریه میکرده و لباسای تهیونگ رو،روی تخت دیده...با نشستن کسی از فکر بیرون اومد...
هیونجین:حالت خوبه؟
ته:نه...خوب نیستم...
هیونجین اه عمیقی کشید و پاهاشو روی ماسه ها دراز کرد...
هیونجین:سخته...خیلی سخته...نمیدونم چرا تو تنها از پسش باید بر بیای،ولی مطمعن باش اگه بدون تو میتونستیم نابودش کنیم هیچوقت اینقدر اذیتت نمیکردیم..
ته:من باهاش کنار اومدم هیونگ...نمیخوام بخاطر دل خودم نابودی عزیزامو ببینم..نمیخوام ترسو باشم...
هیونجین دستی روی شونه های ته کشید...
هیونجین:تمریناتت خستت میکنه؟..بهت سخت میگذره؟
ته:نه به اندازه دوریم از کوک...ولی اره،سخت میگذره...سعی میکنم از پسش بر بیام اما واقعا درگیری ذهنیم خیلی زیاده و خسته میشم...
هیونجین:اگه میتونستم شده یک ساعتم ببرمت که الفاتو ببینی اینکارو میکردم ولی نمیشه..همین الانشم دیر شده...
ته:هیونگ...تا حالا از کسی خوشت اومده؟
هیونجین اب دهنش توی گلوش پرید و سرفه کرد...
ته:او او ارووووم....ببخشید هیونگ...
هیونجین:ن..نه...از کجا این حرفو میزنی؟..معلومه که نه...اصلا چرا باید از کسی خوشم بیاد؟
ته با تعجب به هیونجین نگاهی کرد..
ته:اروم باش من که حرف بدی نزدم...باشه...
هیونجین هوفی کشید و به روبرو نگاه کرد...قلبش تند تر از همیشه میزد..فیلکس و چند تا کودکای قصر توی دریا بودن و بازی میکردن...بدن سفید و بلوری فیلیکس توی اب شناور بود و تنها مایو که پوشش بدنش بود خیس بود و به رون های لاغرش میچسبید...فیلیکس که هیونجینو دیده بود از اب بیرون اومد و سمت اون دو نفر رفت و بالا سرشون ایستاد،دستی توی موهای ابی خیسش کشید و چشمای تیله ای روشنشو بهشون خیره کرد...
فیلیکس:حالت خوبه تهیونگ؟
ته لبخند ارومی زد و سرشو تکون داد...
فیلیکس روی زانوهاش نشست که بیشتر مایو خیسش بالا رفت و حالا نیمی از رون بلوریش نمایان شد..هیونجین که تقریبا نفس نمیکشید سعی میکرد به فیلیکس نگاه نکنه و اصلا هیچ ارتباط چشمی باهاش نداشته باشه...
فیلیکس با مهربونی صورت ته رو نوازش کرد و دستاشو گرفت...
فیلیکس:دلت تنگه؟...ببخشید تهیونگ که اینهمه اذیت میشی..زود تموم میشه و برت میگردونیم خونه خودت...
ته اوهومی گفت که پیشونیش توسط فیلیکس بوسیده شد...هیونجین که تا الان دستاشو توی شن ها فرو برده بود و مشت کرده بود در یک لحظه توی صورت فیلیکس ترکید....
هیونجین:چیکار کردی؟..کی بهت اجازه داد ببوسی هان؟...این چه وضعیه اومدی اینجا؟...برو توی اب،خوشت میاد بدنتو الفاهای قصر ببین؟...بلند شو تهیونگ...بی بند و بار نباش فیلیکس،ابرومونو میبری فقط...
و به سرعت عقب گرد کرد و دور شد...
فیلیکس که بهت زده رفتنشو نگاه میکرد بغض کرد و از جاش بلند شد..
ته با نگرانی بازوی لاغر فیلیکسو گرفت و برش گردوند..چشمای رنگ دریای فیلیکس پر از اشک بود و نوک بینیش به سرعت سرخ شده بود..
تهیونگ:گریه نکنیا...خواهش میکنم...ببخشید تقصیر من بود.
فیلیکس سرشو تکون داد و نچی گفت...
فیلیکس:نگران نباش..اون همینطوریه،از من بدش میاد..
و برگشت و سمت اب رفت..تهیونگ با ناراحتی رفتنشو نگاه کرد و بعد قدم هاشو سمت مکان تمرین کشید....
فیلیکس هقی زد و به رفتار هیونجین فکر کردی...مگه چیکار کرده بود که ابروشونو میبرد؟...
"هیچوقت لیاقت عشقمو نداری هیون‌،هیچوقت"

My special omegaWhere stories live. Discover now